واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: چيزهايي هست که «يک عمر»، براي شناختنشان کم است. يک مغز گنجاي آن ندارد که درکشان کند، و هرگز چنان که شايسته آن چيزهاست با دو چشم ديده نميشوند. به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مرتضي کريمي در وبلاگ "انسان در شطرنج بودن " به نشاني http://mortezakarimi7.persianblog.ir/ نوشته است: حوضچهي يک قلب براي آن که سراسر وجود لطيف چنين چيزهايي را بتواند دربر بگيرد ساخته نشده است. چيزهايي هست که از جنس موسيقياند! به کلام در نميآيند! و براي شنيدنشان کافي نيست که گوش داشت. تا نواخته نشوند خبري از آنها نيست، و وقتي که پرهاي خود را از لابلاي سيمها و زخمهها، همچون قربانياني به خداي خورشيد، به سوي آسمان به پرواز در ميآورند، و فضا را به عطر خود ميآکنند، براي شنيدنشان گوش داشتن به تنهايي ثمري نميبخشد، بايد گوش «داد»! چيزهايي که هرگز سر به ابتذال حرفها نميسپرند. گردن بلند و افراشتهشان را در مقابل معانياي که بيگانه و آشنا ميدانند، کلماتي که در طول روز با آنها حرف ميزنيم، حرفهاي مستهلک و دستمالي شدهاي که سالها و قرنهاست که از آنها براي رفع مايحتاج عادي خود استفاده ميکنيم،... فرود نميآورند. به خشخش نفس ميمانند! بين دو هوايي که در فلوت دميده ميشوند و از ناي نوازنده فريادزنان و پيچان با نوعي بيچارگي و پريشاني بيرون ميجهند! درست مانند دختري در جستجوي کار، که از خانهي اعياننشيني به زور بيرونش افکنند. يا برعکس؛ مانند خدمتکاري که به دليل پايان جنگ پس از سالها اسارت آزادش کرده باشند! ... نميدانم چرا نوازندگان حرفهيي، هميشه سعي ميکنند صداي نفس کشيدنشان را از خواننده پنهان کنند! من به اميد شنيدن اين صداست که فلوت را دوست دارم. چه سرد و خنک است آن صداهايي که حرفهاي ضبط ميشوند! ميکس و صداگيري ميشوند! گرماي حضور نوازنده را از ما ميگيرند! لحظاتي را دوست دارم که ناخن يک استاد ماهر تنبور، بياختيار به کاسه ساز اصابت ميکند! زماني که آنقدر آرام روي دسته ساز «اشاره» ميزند که صداي سايش انگشتانش با چوب و سيم به گوش ميرسد! لحظاتي را که يک نوازنده سنتور يا تار، با چنان سرعت و احساسي مضرابش را به حرکت در ميآورد که سيمها هنوز کاملا آزاد نشده و از ارتعاش نايستاده با زخمهاي ديگر گوشمالي ميشوند و صدايي شبيه به قرقره دو کپک توليد ميکنند که هم را ميخوانند. لحظهاي که يک آوازهخوان چنان با تمام نفسش آواز سر ميدهد و چنان غرق در فحواي ترانه خود ميگردد که؛ يک جا بالاخره کنترل از دست خارج شده و «هو...»يي کشدار و عميق که گويي لبههاي تيزش ريههايش را ميسايند و ميسوزانند بيرون ميدهد... کارگردان پيري که از شوق پلان اعجازانگيز عشق جوانياي که خلق کرده است، پشت صحنه ميگريد! نقاشي که با هجوم آوردن بهترين ايده دوران هنرياش همچون سپند از آتش ميجهد و ميدود تا بهترين نقاشياش را روي بوم آخرين برفهاي اسفندي نقش زند! خطاطي که خوشترين خطش را به زباني مينويسد که هرگز وجود نداشته است و به خوانندهاي تقديم ميکند که تنها با همين زبان آشناست! مجسمهسازي که در روزهاي تاريک پاياني عمرش، ناگهان روح يک تصوير، به مانند پرتوي از وحي، از رختخواب بيماري بيرونش ميکشد، و آخرين اثر زندگياش را باچيره دستي تمام روي سنگي مرمرين حکاکي ميکند: پيکره نامريي و دوستداشتني عزيزي که هرگز وجود نداشته است! تنها اين چيزهايند که ميتوانند مرگ را بيمعنا کنند، زندگي را در چشم انسان ارزشمند و گوارا گردانند، اين چيزهاي بينام و کمياب! «لحظاتجاودانه»اي که از اعماق وجود ميجوشند!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]