تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):ایمان به صرف ادعا و آرزو نیست، بلکه ایمان آن است که خالصانه در جان و دل قرار گیرد و ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815581856




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دلگرمي يا سرگرمي؟


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: همشهری-دخترم روي صندلي نشسته بود و به زمين خيره شده بود. نيمرخش را مي‌ديدم. من نشسته بودم و به او نگاه مي‌كردم. عميق براندازش مي‌كردم. شايد هر دوي‌ما در آن لحظه به يك چيز فكر مي‌كرديم؛ به اينكه او به كسي علاقه‌مند شده بود.او نگران رابطه‌اش بود، من نگران او. او به خودش فكر مي‌كرد و اميدوار بود. من، نااميد نبودم ولي مي‌دانستم كه همه چيز خراب شده است و تمام مي‌شود، مطمئن بودم كه رابطه‌اش به جايي نمي‌رسد. او خودپسند و مغرور خودش را مركز رابطه‌اش مي‌ديد، من از بيرون به خودم و او نگاه مي‌كردم. من هم عبور نكرده بودم ولي راه بيشتري را پيموده بودم، راه بيشتري در روابطم و فاصله بيشتري را از خودم طي كرده بودم ولي او هنوز حتي به خودش نزديك هم نشده بود. دلم مي‌خواست هرچه را آموخته‌ام به او بياموزم. دلش مي‌خواست فكر كند هيچ چيز غير از آنچه كه در ذهنش احساس مي‌كند، واقعيت ندارد. چقدر درك كردن چيزهايي كه ديده نمي‌شود سخت است. براي من مادر، براي نسل من هم سخت بود، ولي حداقل آنچه را كه حل كرده‌ام، حالا برايم آسان شده است. دنبال راهي آسان مي‌گشتم تا به او هم بياموزم. اين راه وجود داشت. همين عشقي كه در ذهنش اتفاق افتاده بوده، همين علاقه‌اي كه او را كاملاً از كار و زندگي‌اش دور كرده بود، راه هموار حركت ما با همديگر بود. فكر مي‌كردم مي‌دانم كارش از كجا خراب شده است. مشكلش اين بود كه عشق، در ذهنش اتفاق افتاده بود نه در دلش. اين حالت در هر نوجواني اجتناب‌ناپذير است ولي به شرط آگاهي به سلامت مي‌رسد، بگذريم. دخترم نه خودش را مي‌شناخت نه پسرك را، ولي انگار عاشق شده بود. خيلي راحت اسم هيجان‌هاي درونش را گذاشت عشق. از اين اتفاق خوشحال بود. اينكه مورد توجه كسي غير از پدر و مادر و آشنايان هميشگي قرار گرفته بود، به او احساس استقلال مي‌داد. همين احساس مغرورش مي‌كرد. همين غرور در او تسلط و چيزي شبيه به اعتماد به نفس ايجاد كرده بود. ولي او فقط به ذهنش اعتماد كرده بود. ذهن خودش را ذهن پسر مي‌دانست و اين هرگونه سوء‌ظن، ترديد و دقت را از فكرش گرفته بود. فكر مي‌كرد ذهن پسرك را مي‌خواند و اين از دخترم يك شاگرد اول عكس‌العمل ساخته بود. ذهن او را مي‌خواند و واكنش نشان مي‌داد آن هم واكنشي كه او دوست داشته باشد نه چيزي كه براي خودش مطلوب باشد. از دخترم هيچ چيز باقي نمانده بود؛ خالي خالي شده بود. نوجوان من مثل يك گلوله به زندگي عاطفي تازه‌اش پرتاب شد. پوكه‌اش نزد ما باقي ماند. گويي خانواده، شرايط فشار و ضرب يك مكانيزم رهاكننده، شليك‌كننده و گريزاننده را تدارك ديده بود. براي بچه‌هاي امروز پيداكردن يك مورد عاطفي، انگار، تنها راه استقلال است. براي جوان من، گريز، كاركرد استقلال را داشت، هيجان زده و ضربدار از دامن من گريخت. هر چيزي وقتي براي اولين بار تجربه شود، هيجان‌زا است و هوشياري را پس مي‌زند. اين في‌نفسه و در مرحله خود بد نيست ولي آنچه مهم است درك كردن اولين تجربه است. من اين را به او نياموخته بودم كه اولين هر چيزي، كامل‌ترين و مهم‌ترين و بهترين آن نيست. من در طول زندگي كودكانه او آنقدر اولين‌ها را مهم جلوه داده بودم كه او قانع شده بود همان اولين، تعيين‌كننده همه چيز است. فرصتي ندارد، بايد شتاب كند، هول بزند، زور بزند و نبايد از دست بدهد. درست و غلطش هم تحت تأثير همين هيجان ارزيابي مي‌شد. من اخلاق را از هيجان‌هاي زندگي برايش استخراج كرده بودم نه از حقايق زندگي! با قوانين اخلاقي من، او به رفتار پنهاني روي مي‌آورد. اگر چيزي را در همان اولين بارها كسب نكرده بود، پنهان از ما به خودش فرصت مجدد مي‌داد. اين يك نقطه، يك نقطه بسيار مهم بود كه جوان مرا به زندگي پنهاني و نه مستقل هدايت مي‌كرد. زندگي مستقل عضلات رواني خاص خودش را مي‌طلبد و در موقع مناسب خود رخ مي‌دهد ولي جوان من، در موقع كودكي به رفتار پنهاني پناهنده شده بود. او معصوم بود و بي‌گناه ولي پنهان‌كار و خطاكار. قانون ما از او يك مجرم ساخته است در صورتي كه او گناهكار نيست حتي معصوم است و سالم، حال آنكه او براي طبيعي‌ترين و قانونمند‌ترين نياز خود احساس گناه مي‌كند و پنهان مي‌شود. من چه كرده بودم؟ با جوانم چه كرده‌ام؟ با خودم چه كرده بودند؟ حداقل در سه نسل پيش از من، خودم و بعد از من، سه نسلي كه مستقيماً به من متصل بودند، مسئله اشتباه درك شده بود. اين نسل‌ها ميوه‌هاي خود را نمي‌خورند بلكه فقط جمع مي‌كنند. دختر من هم هدفش از عشق، تجربه و چشيدن طعم آن نبود؛ فقط مي‌خواست به آن برسد و داشته باشدش. اين نسل درباره همه چيز همين طور رفتار مي‌كرد. اين را من به او آموخته بودم. وقتي به او مي‌گفتم مهم نيست چه رشته‌اي و چگونه قبول شوي، فقط مهم است كه وارد دانشگاه بشوي، اين را به او مي‌آموختم. براي دختر من رسيدن به سيب، به پرتقال، به گلابي، دريافت سه طعم متفاوت نبود، فقط يكي بود. دريافت طعم رسيدن. من ذائقه او را خشكانده بودم. دختر من به مدرك تحصيلي مي‌رسد، به پول و شهرت و موفقيت مي‌رسد و به عشق مي‌رسد. در زندگي او فقط يك مزه وجود دارد؛ رسيدن. و اگر نرسد، تمام انگيزه زندگي‌اش را، همان يكي را، از دست داده است. ولي آدم سالم، اگر به سيب نرسد مهم نيست، طعم ديگري را چشيده است، باز هم چيزي براي چشيدن دارد. آدم سالم، اگر به پيروزي نرسد، طعم شكست را مي‌چشد و اين عين زندگي است. هدف دختر من از عشق، فقط داشتن و رسيدن به يك رابطه بود، به همين دليل فاصله‌ها را دوست نداشت. حوصله رعايت فاصله‌ها را نداشت چون ذهنش طعم آن را درنمي‌يافت. از تمام مراحل گوارش، فقط پركردن شكم را بلد بود، چون شكمش كار گوارش را خود به خود و بدون اراده او انجام مي‌داد ولي حوصله جويدن نداشت چون زحمتش به عهده اراده خود او بود. به همين دليل مردم تند و با شتاب غذا مي‌خورند و پرخورند. دختر من خوردن انار را دوست داشت ولي شستن و دانه كردن آن را نه. لذتش را كشف نكرده بود. خانه تميز را دوست داشت ولي تميز كردنش را نه، طعم نظم دادن را نچشيده بود. لذتش را تجربه نكرده بود. مدرك تحصيلي، پول و همه نتايج خوب را دوست داشت ولي كسب كردنشان را نه، چون من در او اشتياق تلاش كردن را ايجاد نكرده بودم بلكه به جاي اشتياق، اجبار هر چيز را در او شكل داده بودم و اجبار مطلوب نيست. عشق را نيز در آخرين مرحله‌اش به رسميت مي‌شناخت، كشش و كوشش و صبر و فاصله را برنمي‌تابيد، مي‌گفت دوستش دارم ولي چشمانش برق نمي‌زد، گونه‌اش گلگون نمي‌شد، دست و پايش نمي‌لرزيد، چقدر بي‌پروا شده بود. چرا؟ وقتي قرار باشد بهاي چيزي را نپردازي ولي آن را داشته باشي، چون نمي‌داني چگونه به دست مي‌آيد و نمي‌داني چگونه از دست مي‌رود، بي‌پروا مي‌شوي، بي‌احتياط مي‌شوي و حتماً از دستش مي‌دهي و برايت مهم نيست. اين نشد يكي ديگر! بعدي را سفت‌تر مي‌چسبي. دختر من در عين بي‌پروايي، ترس از دست دادن هم داشت و اين يعني اضطراب و گستاخي با هم. اين يعني زمخت‌شدن رابطه، يعني كار نكردن لطافت‌هاي يك رابطه. به خودمان فكر مي‌كردم، به خودم، به پدرش. بين ما چه مي‌گذشت، ما با هم رابطه قابل توجهي نداشتيم، نداريم. نه‌ رؤياي مشتركي ما را به واقعيتمان اميدوار مي‌كند و نه واقعيت درك شده‌اي ما را به رؤيايي تازه مي‌برد. الگوي دختر بيچاره‌ام ما بوديم، او نمي‌دانست رابطه چيست. من بي‌حيا نبودم ولي به دختركم هم نياموخته‌ام كه شرم و حيا در رابطه چه تأثيري ايجاد مي‌كند، خود من وقتي اولين بار، هيجان‌زده، وارد رابطه شغلي و اجتماعي‌ام شدم، وقتي خجالت مي‌كشيدم، سعي مي‌كردم آن را پنهان كنم و كم نياورم، آسان‌ترين راهي كه به ذهنم مي‌رسيد يا مردانه رفتار كردن بود، يا بي‌پروا و متظاهرانه ادا در آوردن و اين به تدريج عادتم شد. از خودم دور شدم. نمي‌دانستم كه خجالت كشيدن تنها راهي است كه آدم را در اندازه واقعي خودش معرفي مي‌كند. الان ياد گرفته‌ام كه اگر با خودم يگانه باشم، خجالت كشيدن بهتر از هر عامل ديگري روابطم را آرايش مي‌كند. همان گاردي كه با مردانه حرف زدن مي‌خواهم ايجادش كنم، با شرم آگين حرف زدن ايجاد مي‌شود بدون آن كه زن بودنم را از دست بدهم، من با حيا در جامعه با صداي قلمبه حرف زدم، بلند خنديدم، سروصدا دار راه رفتم، مستقيم درچشم افراد زل زدم تا نشان بدهم كه خجالت نمي‌كشم. ولي مي‌كشيدم، اين تضاد مرا عصبي و بدخلق مي‌كرد. من به جاي آن كه منطقم را تقويت كنم، رفتارم را كليشه‌اي كردم. جوان من مرا مي‌ديد. او ياد گرفت به جاي آن كه به خودش غلبه كند به ذهنيات ديگران غلبه كند. اين نسل آموخته است كه به جاي تسلط بر خود به ديگران مسلط شود. چنين فردي مي‌آموزد كه خود را تحميل كند، نسل امروز قادر نيست به خودش مسلط باشد. قادر نيست از خودش چيزي بخواهد. دختر من وقتي مي‌داند كه الان نبايد به دوستش تلفن كند، قادر نيست جلوي خودش را بگيرد. علي‌رغم تشخيص خودش رفتار مي‌كند و زنگ مي‌زند. چرا قادر نيست؟ چون من در كودكي به او نياموخته‌ام كه مثلاً‌ اگر قرار است تا سن خاصي آرايش نكند، اين را خود او از خودش بخواهد. اين را به او نياموختم بلكه فقط به او غلبه كردم، فقط به او مسلط شدم و مانع آرايش كردنش شدم، بنابراين او آنچه را كه از رفتار من آموخت، غلبه برخود نبود، تحميل كردن خود به ديگران بود. من از دختركم نخواستم كه تمرين كند حتي در تنهايي، جايي كه من نيستم، جلوي خودش را بگيرد و سراغ لوازم آرايش نرود، من به دخترم نگفتم كه آرايش كردن و نكردن مهم نيست بلكه تا سن خاصي برنامه مشخصي را دنبال كردن مهم است. من رعايت كردن يك برنامه را به كودكم نياموختم فقط او را مجبور برنامه‌هاي خودم كردم. كودك من لذت غلبه بر خود را درك نكرد. امروز آنچه را كه به او آموخته‌ام تحويلم مي‌‌دهم، اين يعني فعل و انفعال رواني او درست عمل مي‌كند. پدرش به او نياموخت كه فاصله‌ها عاطفه ايجاد مي‌كنند بلكه گفت هر كه ناز كرد برود به درك!‌ دورش بينداز. نازش را نكش، ما به او نياموختيم كه سكوت، شرم، ترديد و طاقت عواملي هستند كه نمي‌گذارند از هول حليم توي ديگ بيفتد بلكه نيازهايش را يك جا و بي‌‌جا برمي‌آورديم و نازهايش را نمي‌خريديم. هم اكنون او نيز چنين مي‌كند. دو مشكل عمده يكي عدم غلبه برخود و ديگري كه حاصل اولي است؛ رعايت نكردن فاصله‌هاي لازم موجب شده بود كه دخترم در هر رابطه‌اي پا مي‌گذاشت آن را خراب مي‌كرد و از دست مي‌داد چون طرف مقابلش هم همين دو مشكل را دامن مي‌زد. در اين حال دخترم، به سطحي‌ترين شكل رابطه قانع شده بود. اين راضي‌اش نمي‌كرد ولي سرگرم مي‌شد گرچه با شناختي كه از او داشتم مي‌دانستم در عمق اين سرگرمي‌ها هم چيزي جست‌وجو مي‌كند ولي كيسه خالي را جست‌وجو مي‌كرد!‌ دخترم فكر مي‌كني دل گرمي كجاست؟ پسرم تو دل گرمي نياز داري نه سرگرمي! اگر يك لحظه، فقط يك لحظه فكر كني، به درونت نگاه كني،‌همان لحظه تو را دل گرم مي‌كند. اگر فقط يك لحظه، تأمين خواسته‌ات را عقب بيندازي دل گرم خودت مي‌شوي. يك لحظه كه سخت نيست، من كه نمي‌گويم اصلاً‌ فلان كار را نكن، مي‌گويم يك لحظه به اراده خودت آن را عقب بينداز، همين. اگر فقط يك بار به يكي از خواسته‌هاي خودت غلبه كني، خواسته دومت را بسيار آسان‌تر تحت تسلط خود در‌مي‌آوري. صحبت از رياضت‌هاي سخت و غيرعادي نمي‌كنم، حتي نمي‌گويم به خشمت غلبه كن، نمي‌گويم هنگام شادي به خودت مسلط باش، نه، صحبت از زندگي روزانه عادي و آشناي خودمان مي‌كنم. مي‌گويم فقط يك لحظه ديرتر جواب تلفن را بده، به اراده خودت، كمي ديرتر چاي داغت را سربكش. يك دقيقه زودتر از خواب برخيز، نمي‌گويم پنج صبح بيدار شود، فقط يك روز يك ربع زودتر از تخت خوابت بيرون بيا و پس از آن احساست را به خودت تماشا كن. پول‌هايت را فقط يك روز ديرتر خرج كن. از ليست خريدهايت يكي را به اراده خودت حذف كن. امروز حذف كن، فردا خواستي بخر. همه اينها تو را دل گرم مي‌كند. مسلط، هدفمند، قوي‌و دل زنده‌ات مي‌كند. معيارهايت را تغيير مي‌دهد. تو را به خودت باز‌مي‌گرداند. اگر رها كني و به هر جا كه كشانده شدي بروي از تو چيزي باقي نمي‌ماند. بمان، طاقت بياور تا خودت را احساس كني، از كم شروع كن تا هر روز بيشتر خودت را احساس كني. يكي ديگر از دلايل بي‌پروا شدن جوانان اين است كه وقتي مي‌سوزند آنها را رها مي‌كنيم، تنهايشان مي‌گذاريم. ما حتي برندگان را هم تنها مي‌گذاريم. برنده‌هاي بازي سوي خودشان مي‌روند، بازندگان هم سوي خودشان. اين يعني قطع ارتباط افراد با يكديگر، براي سوختگان طرحي بريزيم، بازي را ادامه بدهيم. اگر كسي بعد از آن كه بدي مي‌كند، تنها بماند و چيزي براي از دست دادن نداشته باشد، بي‌پروا مي‌شود، دنيايش را براي خودش تنهايي برمي‌د‌ارد. آن وقت خودخواه مي‌شود. آدم تنها مالك دنياست. آدمي كه سوخته است، آدمي كه در جامعه به بدي شناخته شود و از ريختن آبروي خود ترسي نداشته باشد ممكن است شجاعانه‌تر بدي كند و زيركانه‌تر انتقام بگيرد، نسل سوخته را دريابيم!




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن