تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):آيا شما را به چيزى با فضيلت‏تر از نماز و روزه و صدقه (زكات) آگاه نكنم؟ آن چيز اصلا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815449793




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادعاي دختر متهم به قتل در مورد كشتن نامزدش


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ازدواج اجباري، ريشه و علت اصلي بسياري از آسيب‌هاي اجتماعي است و به همين خاطر مسوولان و متخصصان بارها و بارها از خانواده‌ها خواسته‌اند ... نمي‌خواستم ازدواج كنم ازدواج اجباري، ريشه و علت اصلي بسياري از آسيب‌هاي اجتماعي است و به همين خاطر مسوولان و متخصصان بارها و بارها از خانواده‌ها خواسته‌اند هرگز فرزندان بويژه دختران خود را به ازدواج با فردي كه دلخواهشان نيست وادار نكنند با اين وجود اين معضل همچنان ادامه دارد و زمينه‌ساز جرايمي تلخ و سنگين مي‌شود. سوسن نيز يكي از همين دختران است كه تحت فشار خانواده‌اش مجبور شد حلقه نامزدي با پسري جوان را به دست كند، اما پيش از برگزاري جشن ازدواج تصميمي جنون‌آميز گرفت. «او را كشتم چون نمي‌خواستم زندگي‌ام تباه شود. البته اشتباه بزرگي انجام دادم و حالا پشيمان هستم.» اينها را سوسن مي‌گويد. او كه با تاييد قضات ديوان عالي كشور در آستانه اجراي حكم قصاص قرار گرفته است، مي‌پذيرد براي فرار از چاله خودش را به چاهي عميق و تاريك انداخته كه ديگر نجات از آن ممكن نيست. سوسن مي‌گويد: «37 سالم شده بود و هنوز ازدواج نكرده بودم. چند خواستگار داشتم ولي به هر حال وصلتي سر نگرفت. سنم بالا رفته بود، اين را خودم مي‌دانستم، اما نمي‌توانستم صرفا به خاطر اين موضوع به ازدواج با مردي تن بدهم كه علاقه‌اي به او نداشتم.» اين دختر سن بالايش را دليل اصرارهاي خانواده‌اش براي ازدواج عنوان مي‌كند و حرف‌هايش را اين طور ادامه مي‌دهد: «پدر و مادرم فكر مي‌كردند دختر در اين سن و سال ديگر نبايد در خانه بماند. آنها از حرف مردم مي‌ترسيدند و مي‌گفتند پشت‌سرت تهمت مي‌زنند، باعث آبروريزي است، معني ندارد دختر تا اين سن در خانه پدرش بماند و ... هر چه مي‌شنيدم نيش و كنايه بود انگار كار اشتباهي انجام داده و خطايي مرتكب شده بودم. مي‌دانستم اولين خواستگار كه در خانه‌مان را بزند شرايط برايم بدتر و سخت‌تر مي‌شود.» پيش‌بيني سوسن درست از كار درآمد. چندي بعد پسري همراه خانواده‌اش به خواستگاري او رفت. مجيد مدعي بود سخت دلبسته و عاشق سوسن است و مي‌تواند او را خوشبخت كند. متهم مي‌گويد: «مراسم خواستگاري برگزار شد ولي من اصلا راضي به «بله» گفتن نبودم و هيچ علاقه‌اي به مجيد نداشتم. او 17 سال از من كوچكتر بود و همين اختلاف سني مي‌توانست آينده‌مان را خراب كند. همين كه خواستگار و خانواده‌اش پايشان را از خانه‌مان بيرون گذاشتند پدرم لبخندي زد و رو به من گفت مبارك است. بالاخره تو هم عروس مي‌شوي. من بلافاصله نظر خودم را گفتم و جوابم چيزي جز داد و فرياد و تشر نبود.» اشك در چشمان سوسن حلقه مي‌زند، درست مثل همان روزي كه مخالفتش را براي ازدواج با مجيد اعلام كرد، اما هر دو گريه بي‌حاصل بود. اولي او را به مراسم نامزدي كشاند و ديگري پاي چوبه‌‌دار. او مي‌گويد: «خيلي مقاومت كردم. توضيح دادم زندگي با مردي كه علاقه‌اي به او ندارم عاقبت خوشي نخواهد داشت، اما خانواده‌ام توجه نكردند و از طرف من به خانواده مجيد جواب مثبت دادند. مي‌‌دانستم گفتگو با پدر و مادرم بي‌فايده است به همين دليل راه ديگري را انتخاب كردم. پيش خودم گفتم اگر حقيقت را به مجيد بگويم او پا پس مي‌كشد ولي اين اتفاق نيفتاد. مجيد اصلا به حرف‌هايم اهميتي نداد. وقتي شنيد علاقه‌اي به او ندارم در پاسخ گفت در عوض او عاشق من است و اين عشق در طول زندگي شكل مي‌گيرد. مجيد فقط به خواسته خودش فكر مي‌كرد و نظر من برايش اهميتي نداشت.» سوسن ليوان آبي را تا نيمه سر مي‌كشد، چشم‌‌هايش را مي‌مالد و دوباره به گريه مي‌افتد: «به سياه‌بختي خودم گريه مي‌كنم. انتخاب شوهر حق من بود ولي از‌ آن محروم شده بودم. در همان شرايط و در روزهاي پر تنش مراسم نامزدي برگزار شد. همه اعضاي فاميل از دو طرف دعوت بودند و اين موضوع باعث مي‌شد ديگر راه برگشتي برايم وجود نداشته باشد. خانواده مجيد برايم حلقه نامزدي آورده بودند. آنها هم به مخالفت من اهميتي نمي‌دادند و حتي به اين موضوع فكر نمي‌كردند كه من 17 سال از پسرشان بزرگ‌تر هستم و شايد نتوانم انتظارات فرزندشان را برآورده كنم.» مراسم نامزدي براي سوسن تلخ‌ترين جشن و سخت‌ترين روز زندگي‌اش بود و از به خاطر آوردن آن هنوز عصبي و پريشان مي‌شود: «چاره‌اي نبود. حلقه‌ را دستم كردم و حلقه‌اي را كه خانواده‌ام خريده بودند به مجيد دادم. حالا ما نامزد شده بوديم، اما برخلاف بقيه نامزد‌ها روز خوش و شاد نداشتيم. البته مجيد خيلي به من ابراز محبت مي‌كرد ولي اين كافي نبود. من هيچ احساسي نسبت به او نداشتم و همين تفاوت‌ها باعث شد خيلي زود دعواها و مشاجره‌هايي بين ما شروع شود.» به اين ترتيب دختر و پسر جوان گام‌به‌گام به سوي تباهي نزديك‌تر شدند. آن دو وارد مسيري بي‌بازگشت شده بودند. اصرارهاي بي‌جاي مجيد و خانواده سوسن براي سرگرفتن اين وصلت حالا داشت به فرجام تلخ خود مي‌رسيد. سوسن مي‌گويد: « همه اين حرف‌ها را بارها گفته‌ام اما باز هم تكرار مي‌كنم تا همه بدانند ازدواج اجباري چقدر نحس است. من رابطه سردي با نامزدم داشتم و سعي مي‌كردم از او دوري كنم ولي فايده‌اي نداشت. ما روز به روز به برگزاري جشن عروسي نزديك‌تر مي‌شديم. اگر به خانه شوهرم مي‌رفتم آن وقت بايد تا آخر عمر مي‌سوختم و مي‌ساختم چون قطعا خانواده‌‌ام هيچ‌وقت اجازه نمي‌دادند من طلاق بگيرم. در واقع جدايي از نظر آنها از مرگ هم بدتر بود. بايد فكري مي‌كردم. چندين و چند بار ديگر با نامزدم صحبت كردم ولي مجيد گوشش بدهكار نبود. عصبي و مضطرب بودم.از مردي كه مي‌خواستم با او زير يك سقف زندگي كنم كينه به دل گرفته بودم و مي‌خواستم به هر قيمتي كه شده خودم را از دست او نجات بدهم.» هر چند سوسن تا اينجاي كار، آزار ديده بود، پس از آن تصميمي گرفت كه نه تنها او را از اين گرداب نجات نداد بلكه از وي يك گناهكار ساخت، آن هم به خاطر جرم سنگين قتل نفس. او سرش را پايين مي‌اندازد. آهسته و آرام بقيه ماجرا را تعريف مي‌كند: «بالاخره تصميم گرفتم مجيد را بكشم. آن موقع فكر مي‌كردم اين تنها راه نجات و خلاصي من است. در آن شرايط عقلم را از دست داده بودم و نمي‌‌توانستم درست فكر كنم. با پرس‌وجو از چند نفر، مردي را پيدا كردم كه سلاح مي‌فروخت. يك كلت تهيه كردم و منتظر ماندم تا زمان مناسب براي اجراي نقشه‌ام فرا‌برسد.» شمارش معكوس براي شليك مرگبار شروع شده بود و سوسن نمي‌دانست قدم در چه راهي گذاشته است. او به عاقبت كار نمي‌انديشيد و تنها چيزي كه ذهنش را اشغال كرده بود، گريز از ازدواج اجباري بود: «يك روز مجيد به سراغم آمد تا با هم حرف بزنيم. در خياباني خلوت قدم مي‌زديم. دورواطرافم را نگاه كردم، كسي نبود. مجيد هم حواسش به حرف‌هاي خودش بود. فرصت را براي اجراي نقشه‌ام مناسب ديدم و در يك لحظه گلوله‌اي به سرش شليك و بلافاصله فرار كردم.» بعد از اين حادثه نه تنها دلهره و اضطراب براي سوسن به پايان نرسيد بلكه صد چندان شد. متهم با صدايي لرزان مي‌گويد: «تازه فهميده بودم چه كار كردم. ترس برم داشته بود. وحشت داشتم از اين‌‌كه بفهمند قتل كار من است، از اين كه دستگير شوم و زندان بيفتم؛ اما در روزهاي اول كسي به من مشكوك نشد تا اين كه مرا براي بازجويي احضار كردند. تمام سعي‌ام اين بود كه خونسردي‌ام را حفظ كنم. همه چيز را انكار كردم و گفتم نمي‌دانم قتل كار كيست اما خانواده مجيد از اختلافات من و پسرشان به پليس گفته بودند همين مساله باعث شد آنقدر از من بازجويي كنند تا اين كه تسليم شوم. كار به جايي رسيده بود كه ديگر نمي‌توانستم دروغ بگويم. به قتل اعتراف كردم. بعد از آن هم به زندان رفتم تا محاكمه، درخواست قصاص و صدور حكم. خانواده مجيد مي‌خواهند من را اعدام كنند.» بغض سوسن دوباره مي‌تركد، كلماتش نامفهوم است اما تا آن حد كه مي‌توان فهميد او دوباره تلاش براي فرار از ازدواج اجباري را علت اين قتل عنوان مي‌كند و ادامه مي‌‌دهد: «خانواده‌ها هيچ وقت نبايد دخترانشان را وادار به ازدواج با پسري كنند كه هيچ علاقه‌اي به او ندارد. البته من هم اشتباه كردم. دخترها هم بايد بدانند كارهايي مثل قتل، فرار از خانه، خيانت و... راه جبران چنين اجبارهايي نيست.»




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 379]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن