واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: من «ریا» هستم و اهل هندوستان میباشم ولی داستانی كه تعریف میكنم در آمریكا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام همیشه میگفت در خانه ارواح زندگی میكند ولی من هیچوقت حرفش را باور نكردم تا اینكه... در این جا قصد داریم منشاء برخی از این افسانههای كهن را تعریف كنیم: افسانه پل دست سبزبخش «اولد لنسفورد رود» امروزه منطقهای بدنما و بلا استفاده است ولی صد سال پیش این ناحیه متروكه شلوغترین و پررفت و آمدترین معبر بود. با اینكه این منطقه بیمصرف میباشد ولی هنوز هم الوارهایی كه از قدیمالایام روی نهر «كین» قرار داشته است «پل دست سبز» نامیده میشوند. در ماه اكتبر سال ۱۹۸۸ دو تن از اهالی «لانكاستر كانتی» كه میخواستند نامشان مجهول بماند، داستان «افسانه پل دست سبز» را برای نشریه محلی تعریف كردند. داستان آن چنین است: یكی از مردها در حالی كه به كنار نهر اشاره میكرد گفت یك شب من و چند تا از دوستانم به اینجا آمده بودیم. همان شب آن را دیدم كه روی نهر حركت میكرد. درست زیر پل. رنگش سبز بود و آهسته از آب بیرون میآمد. فقط یك دست سبز دیده میشد. مردم میگویند نهری كه در زیر آن پل قرار دارد، زمانی صحنه نبردی سخت در زمان جنگ داخلی آمریكا بود. در این نبرد دست یك سرباز جوان انگلیسی با شمشیر یك آمریكایی قطع شد و درون آب درست زیر پل افتاد. هرازگاهی در شبهایی كه ماه در آسمان میدرخشد و زمین را روشن میكند، در تاریكی نقرهفام میتوان دست سبزی را دید كه از آب بیرون میآید و به دنبال بدن گمشده و شمشیر خود میگردد. نیشگونی از سوی عالم ارواح«اریك» ده سال در شیفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترین قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الكتریكی بود. یك شب او روی صندلی شوك نشست و عكس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر كرد در عكس تصویر صورتی را دید كه از پشت صندلی خیره به او نگاه میكند. او هنوز هم نمیداند آن صورت چه بود. اریك میگوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت میكردم. نگهبانهای دیگر داستانهایی درباره اتفاقات آن جا تعریف میكردند ولی من سعی میكردم توجهی به حرف آنها نكنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتنابناپذیر بود. «مری مك كلر» دوازده سال است كه در این جزیره كار میكند. او از انزوای آن جا لذت میبرد و میگوید «اینجا یك محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه كرده است. وی میگوید«بارها برایم اتفاق افتاده كه احساس میكردم كسی مرا نیشگون میگیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچوقت در موردشان با كسی حرف نزدم.»«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانك كه هم اكنون در آریزونا زندگی میكند درباره زوزههای باد میگوید «شبها وقتی با چشمان باز دراز میكشیدم به زوزه باد گوش میدادم. زوزهای وحشتانگیز بود و انسان احساس میكرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعی میكردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر میكنم به یاد بیرحمیهایش میافتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلكاتراز میآیند و از سلولهای مختلف آن كه هر یك نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن میكنند. وقتی خورشید غروب میكند دیگر كسی از آلكاتراز نمیرود بلكه همه از آن فرار میكنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزههای ارواح كشتهشدگان آلكاتراز، صبح روز بعد میگریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید. چهرهای در پنجرهمن «ریا» هستم و اهل هندوستان میباشم ولی داستانی كه تعریف میكنم در آمریكا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام همیشه میگفت در خانه ارواح زندگی میكند ولی من هیچوقت حرفش را باور نكردم تا اینكه آن اتفاق برایم افتاد. روزی كه اولین بار به آن خانه رفتم احساس كردم همه چیز عجیب به نظر میرسد. حس میكردم یك نفر از پنجره به من نگاه میكند. هر بار آهسته به كنار پنجره میرفتم آن را میگشودم و دختر موطلاییای را میدیدم كه به سرعت فرار میكرد. این اتفاق چندین بار تكرار شد تا اینكه موضوع را به خالهام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یك زن و شوهر جوان و دختر پنج سالهشان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عكسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم كه او همان دختركی است كه پشت پنجره میدیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم كه به من خیره شده است ولی این بار بهتر میتوانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت. شروع به جیغ كشیدن كردم و به در نگاه كردم وقتی دوباره برگشتم حدود یك سانتیمتر با صورت دخترك فاصله داشتم. شروع به دویدن كردم و به اتاق خالهام رفتم. ولی وقتی در را باز كردم دیدم خالهام راحت خوابیده است و همان دختر كنارش مثل مردهها افتاده بود. دقیقا یادم هست كه ساعت پنج صبح بود. خالهام را تكان دادم و دخترك را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشتزده ما بیدار شد و به من نگاه كرد و گفت «تو مردهای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مردهام.مطالب جالب دیگر:اگه میخوای پسرت زیبا بشه، خودت زشت باش!!29 سال انتظار برای يافتن مادر!هواپیمای شخصی جورج بوش(+عکس)دبی، برنده جايزه توريسم جهانی 2008 (+عکس)كشف معبد مردمی كه عنكبوت میپرستيدند!100 هزار يورو برای هر گل!!سریعترین گل فوتبال جهان در ثانیه 22!زیباترین تبلیغات بر روی اتوبوسها!فکرش رو میکردید که...دنیا اینگونه به پایان میرسد!!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]