تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):گريه مؤمن از (درون) دل اوست و گريه منافق از (ظاهر و) سرش.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847256538




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تو مهسا صدام كن!


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: روزنامه تهران امروز :زندگي عجيب در سه سوت «زن‌ها را يك ساعت زودتر از مردها آزاد مي‌كنند.» اين جمله را سرباز جلوي در مي‌گويد. حدود 3 ساعت است كه جلوي در زندان ايستاده‌ام. همه آنهايي كه ترخيصي دارند، سه چهار ساعت است كه همين‌جا انتظار مي‌كشند. بالا مي‌روند، پايين مي‌آيند و به ساعت‌هايشان نگاه مي‌كنند و دست آخر به در بزرگي كه بالايش نوشته بازداشتگاه اوين خيره مي‌شوند. مي‌خواهم از‌ ترخيص زنداني‌ها گزارش بنويسم. از مادري كه جلوي در زندان انتظار پسرش را مي‌كشد كه به خاطر 100 هزار تومان بدهي زنداني شده است. از زني كه انتظار مردش را مي‌كشد كه لاستيك كاميونش تركيده و همان موقع يك نفر را زير گرفته و از پدري كه تا به حال پايش را از دهشان بيرون نگذاشته بوده و حالا اين همه راه را آمده، به آشناهايش رو انداخته و سندي جور كرده تا به عنوان وثيقه بگذارد و نمي‌داند در اين شهر بزرگ ميان اين همه آدم پسرش چه خلافي كرده. اينجا عقربه‌ها ناي حركت روي صفحه ساعت را ندارند. همه به در آبي‌رنگ چشم دوخته‌اند. انگار پرده سينماست. بعضي‌ها ديگر تحمل نشستن ندارند، قدم مي‌زنند و گاهي به در نگاه مي‌كنند. ساعت 7 شب است. سرباز مي‌گويد: «الان در باز مي‌شه، ترخيصي‌هاي زن بيرون ميان. يك ساعت ديگه هم نوبت مردهاست.» در باز مي‌شود و 8 زن از در زندان بيرون مي‌آيند. بعضي دنبال خانواده‌شان مي‌گردند و بعضي بلا فاصله خانواده‌شان را پيدا مي‌كنند و مي‌روند. اما يكي از آنها مي‌آيد و كنارم روي سكوي روبه‌روي در زندان مي‌نشيند و مي‌گويد: «موبايل داري؟ بايد، به خونه بگم كه آزاد شدم. خبر ندارند.» مي‌گويم نه يك سكه از كيفم در مي‌آورم و تلفن عمومي را نشان مي‌دهم. از تلفن عمومي زنگ كوچكي مي‌زند و دوباره كنارم مي‌نشيند. مي‌گويد: «سه ماه پيش به جرم بدحجابي تو خيابون گرفتنم ولي، بدشانسي آوردم، حشيش و كراك همراهم بود. وقتي بازديد بدني كردند من رو فرستادند اينجا. الان هم برام 6 ميليون جريمه بريدند با 6 ماه زندان.» وقتي مي‌پرسم براي چي حشيش و كراك همراهت بود؟ با لبخند نگاهم مي‌كند و مي‌كند و مي‌گويد: «بابا توهم مثل اينكه اصلاً اين كاره نيستي. خب كارمه براي مشتري بود.» حالا نوبت من است. مي‌پرسد: «چرا اينجا نشسته‌اي؟» بايد نقش بازي كنم تا اعتماد كند و حرف بزند. مي‌گويم: «من هم منتظر برادرم هستم و او هم به خاطر مواد زنداني شده.» 19 ساله است. مي‌پرسم چندساله كه اين كاره‌اي؟ كمي مكث مي‌كند و مي‌گويد: «فكر كنم از دوسالگي. مادر و پدرم وقتي كه شش ماهه بودم از هم جدا مي‌شوند. پدر من هم مواد فروش بوده و خيلي موقع‌ها سر معامله، جنس رو تو لباس‌هاي من يا پوشكم قايم مي‌كرده. بعد هم كه عقلم رسيد و بزرگتر شدم توي لباس‌هام جنس مي‌بردم. حالا هم كه خودم تنها مي‌رم سر معامله.» انگار ديگر لازم نيست سوال كنم. خودش يكريز داستان تعريف مي‌كند. «بابا يه دو سالي هست كه توئه، يعني زندون. سر معامله نمي‌دونم كدوم نامرد لوشون داد. براش ابد بريدن. شانس آورد كه اعدامي نشد.» الان با مادرت زندگي مي‌كني ؟ «نه بابا، كدوم مادر، اصلاً نديدمش. نمي‌دونم حتماً شوهر كرده. اصلاً برام مهم نيست. من اصلاً نديدمش. پيش بابا بزرگم زندگي مي‌كنم. باباي بابام. خيلي بامرامه. چند روزه اومده سند گذاشته. اما نمي‌دونست كه امروز آزاد مي‌شم وگرنه، نمي‌گذاشت معطل بمونم.» تا سال سوم دبيرستان درس خوانده «بعد ديگه حوصله درس خوندن نداشتم.» وقتي مي‌پرسم خودت هم اعتيادداري؟ مي‌خند و مي‌گويد: «نه بابا، ما كارمون رو بلديم. تفريحي مي‌كشيم.» صداي ترمز مي‌آيد و يك ماشين جلوي در زندان مي‌ايستد. دختر مي‌گويد: «پدربزرگ آمد. بايد بروم.» راستي اسمت چي بود؟ اين را من مي‌پرسم رويش را برمي‌گرداند و مي‌گويد: «تو بگو مهسا!» بلند مي‌شوم. پيرمردي پشت رل نشسته بود پائين آمده. مهسا را بغل كرده و اشك مي‌ريزد.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن