تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):نشانه هاى مؤمن پنج چيز است: ... و بلند گفتن بسم اللّه  الرحمن الرحيم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806939638




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان عشق با تو در رویا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عشق مساله ها می آفریند.شما با پرهیز كردن از عشق؛می توانید از آن مسائل پرهیز كنید.اما آنها مسائلی بسیار ضروری هستند!آنها ناگزیر از رویارو شدن هستند؛ناگزیر از مواجهه؛آنها ناگزیرند زیسته شوند و می باید از میانشان گذشت و به ماورا رفت و راه به فراسو رفتن از آن میان است.عشق تنها چیز واقعی است كه ارزش اعمال كردن دارد.تمامی چیزهای دیگر دست دوم هستند.اگر این به عشق كمك كند؛خوب است.تمامی چیزهای دیگر فقط یك وسیله اند؛عشق هدف است.بنابراین؛درد هر آنقدر هم كه باشد؛به درون عشق بروید.
---------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت اول
تمام مسیر باقی مونده تا خونه رو دویده بودم...وقتی رسیدم جلوی درب خونمون برای لحظاتی ایستادم و دستم رو به دیوار گرفتم و سعی كردم از اون حالت نفس نفس زدنم كه در اثر دویدن بهم دست داده بود كم كنم...
احساس میكردم از تمام بدنم حرارت بلند میشه...سرخی گونه هام رو خودم احساس میكردم...وای خدا جون چرا اینطوری شدم؟!...من كه همیشه منتظر همچین لحظه ایی بودم...پس چرا یكدفعه مثل دیوونه ها شروع كردم به دویدن؟!!!
هنوز نفس نفس میزدم و دهنم خشك خشك شده بود...
صاف ایستادم و مقنعه ی روی سرم رو مرتب كردم و كیف روی دوشم رو به حالت عادی قرارش دادم و كلاسورمم مثل همیشه به جلوی سینه ام چسبوندم و بعد زنگ درب رو زدم.
صدای مامان رو از اف.اف شنیدم كه گفت:بله؟
- منم مامان...باز كن...
وقتی وارد خونه شدم بوی ماكارونی تموم خونه رو پركرده بود...غذای مورد علاقه ی من كه همیشه هم با پنیر باید بخورمش...
مامان توی آشپزخانه بود...ازهمون هال با صدای بلند سلام كردم و برعكس همیشه كه اول میرفتم صورتش رو می بوسیدم اون روز سریع به اتاقم وارد شدم و درب رو هم بستم!
توی آینه به صورتم نگاه كردم...وای خدا...چقدر گونه هام سرخ شده!!!
مقنعه و مانتوم رو درآوردم و به جالباسی آویزون كردم...كیف و كلاسورم رو با پا هل دادم زیرمیز تحریرم و از اتاق خارج و به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم.
وقتی بیرون اومدم صدای مامان رو شنیدم كه گفت:مهسا...ناهار حاضره...غذات رو كشیدم زودتر بیا تا سرد نشده...
وارد آشپزخانه كه شدم مامان نگاهش به روی من ثابت موند و بعد گفت:چیه؟...نمره ی خوب نگرفتی كه باز تا از درب اومدی رفتی توی اتاقت؟
روی صندلی نشستم و چنگالم رو برداشتم و گفتم:نه...اتفاقا"شیمی20شدم...ف قط خیلی گرسنه ام...
و بعد كف دستم رو بوسیدم و به سمت مامان فوت كردم و گفتم:علی الحساب این رو بگیر...سیر كه شدم ماچت میكنم...میترسم اگه با این شكم گرسنه بیام طرفت شما رو به جای ناهار بخورم...
مامان لبخند مهربونی به لب آورد و گفت:چرا حالا داشتی میدویدی؟...نكنه اونم به خاطر گرسنگیت بوده...مگه دنبالت كرده بودن یا خودت دزدی كرده بودی دختر كه اونجوری توی كوچه در حال دویدن بودی؟
فهمیدم مامان از پنجره ی آشپزخانه من رو در حال دویدن دیده بوده!!!
غذایی كه خورده بودم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم!
مامان سریع لیوانی رو از آب پر كرد و به دستم داد و گفت:وا...چه خبرته؟...آرومتر بخور...
كمی آب خوردم و بعد گفتم:تند نمیخوردم خواستم جوابتون رو بدهم كه غذا پرید گلوم...
- خوب حالا واسه چی میدویدی؟
برای لحظاتی نمیدونستم چه دروغی باید سر هم كنم چون مطمئنا" واقعیت رو نمیتونستم بگم...یعنی جرات نداشتم...البته جرات كه نه ولی خوب پرده های حیایی كه مامان بین من و خودش كشیده بود هیچ وقت به من این اجازه رو نمیداد كه در مورد مسائل خاصی كه این اواخربیش از قبل فكرم رو مشغول كرده با اون صحبت كنم...
نگاه مامان كه به حالت انتظار برای جواب هنوز به روی صورتم بود رو میدیدم و توی مغزم دنبال یه بهونه میگشتم تحویلش بدهم...
بعد از لحظاتی گفتم:راستش...سركوچه...نه سر كوچه كه نه...سر خیابون چند تا پسر داشتن فوتبال بازی میكردن...بعد یكدفعه دعواشون شد...منم خوب ترسیدم...شما كه میدونی چقدر از دعوای مردا و پسرا میترسم...
مامان كه حالا خودش هم مشغول خوردن غذا شده بود گفت:كی میخوای دست از این رفتارت بردای؟...خوب چند تا پسر دعواشون شده به تو چه ربطی داره كه اینطوری میدویدی؟...نمیگی یكی از همسایه ها تو رو اینجوری ببینه به عقلت شك میكنه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:خوب چیكار كنم؟...میترسم دیگه...دست خودم نبود...
از دروغی كه گفته بودم احساس خوبی نداشتم برای همین میخواستم هر چه زودتر به اتاقم برگردم!
بعد از اینكه ناهارم تموم شد به اتاقم برگشتم و درب رو بستم و همونجا پشت به درب تكیه دادم و نشستم روی زمین...خدایا چرا وقتی جلوی من ایستاد و گفت سلام من اینقدر ترسیدم؟!!!...مگه من همیشه آروزی این رو نداشتم كه بهم توجه كنه؟!!...پس چرا حالا كه خودش با پای خودش اومده بود سر راهم اینجوری مثل خل ها رفتار كرده بودم؟!!!...حالا پیش خودش چی فكر میكنه؟
كتاب و دفترم رو از توی كیفم كه زیر میز تحریر رفته بود كشیدم بیرون و سعی كردم سرم رو به درس گرم كنم...
اما مگه میشد؟!!!
هر لحظه صورت جذابش كه جلوم ایستاده بود می اومد توی نظرم...صدای گیراش...قد بلند و سینه ی پهن و مردونه اش...وای خدایا...چرا نمی تونم بهش فكر نكنم؟...
خدایا كاش چیز دیگه خواسته بودم...
تا شب هر كاری كردم و هر چی تلاش كردم حواسم رو روی كتاب و دفترم متمركز كنم نشد كه نشد!!!
وقتی برای شام مامان صدام كرد اصلا" اشتهایی برای غذا نداشتم اما میدونستم تا من رو سر میز شام توی آشپزخانه نبینه خودشم دست به غذا نمیزنه!
با كلافگی كتاب و دفترم رو پرت كردم روی تختم و به آشپزخانه رفتم.
از مقدار غذایی كه كشیدم مامان بلافاصله فهمیدم میل به غذا ندارم و گفت:چرا اینقدر كم كشیدی؟...نكنه سرما خوردی كه اینقدر بی اشتهایی...
تا خواستم جواب بدهم تلفن زنگ خورد...از روی صندلی بلند شدم كه برم گوشی رو بردارم مامان گفت:تو بشین غذات رو بخور...من جواب میدهم...
خودم رو با همون چند تا قاشق برنج و خورشتی كه كشیده بودم سرگرم كردم...فكرم مشغول بود و زیاد متوجه ی مكالمه ی مامان پای تلفن نشدم...وقتی برگشت به آشپزخانه من غذام رو تموم كرده بودم!
نگاهی به من و بشقابم كرد بعد نشست روی صندلی و گفت:پسر ناهید بود...
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و گفتم:ناهید؟!!...ناهید كیه؟
- عمه ات دیگه...
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:آهان...یكی از همون عمه هایی كه دو ماه پیش توی فوت مادر بابام برای اولین بار دیدمشون؟
مامان در حالیكه غذا میخورد با حركت سر پاسخ مثبت به من داد.
یك تیكه نون لواش رو زدم توی ماست و گذاشتم دهنم و گفتم:واسه چی زنگ زده بود؟
- میدونی پسر ناهید كدوم یكی بود؟
- نه بابا...توی اون شلوغی كه من حتی عموها و عمه هام رو نمیشناختم چطوری میتونم بفهمم عمه ناهید كی بود كه حالا بدونم پسرش كدوم یكی از اون تحفه ها بوده...حالا چیكار داشت؟
مامان كه انگار سوال من رو اصلا" نشنیده بود گفت:همون كه خیلی برخوردش خوب بود دیگه...خوش تیپ و خوش هیكل بود...موقع برگشتن هم خیلی اصرار داشت ما رو بیاره برسونه...یادت اومد؟
با بی قیدی شونه هام رو بالا انداختم و تصویر مبهمی از شب عزاداری مادر پدرم توی ذهنم اومد و گفتم:خوب...حالا چیكار داشت؟...چهلم مادر بابا هم كه شما رفتی...نكنه از الان زنگ زدن واسه سال دعوتمون كنن...
مامان از حرف من خنده اش گرفت و گفت:خدا خفه ات نكنه دختر...نه بابا...زنگ زد گفت میخوان خونه ی مادر بزرگت رو بفروشن و برای انحصار وراثت یكسری فتوكپی شناسنامه و اینجور چیزها از من میخواست تا فردا بیاد همه رو بگیره ببره...
از روی صندلی بلند شدم و بشقاب و قاشق و چنگالم رو در ظرفشویی گذاشتم و گفتم:میخواستی بگی ما ارث نمیخوایم...مگه بزرگتر از اون نبود زنگ بزنه و این چیزها رو از ما بخواد؟...بعد از اینهمه سال كه هیچ وقت سراغی از ما نگرفتن طوریكه من اصلا" نه مادربزرگم رو میشناختم و نه هیچكدوم از اون طایفه رو...حالا واسه ارث بودن ما ضروریه؟...اه...اینها دیگه كی هستن...
مامان لیوان آبی رو كه برداشته بود كمی از اون خورد و گفت:مهسا بس كن...من باید كینه داشته باشم كه ندارم...اونها باید كینه داشته باشن كه ندارن...تو چرا این وسط...
به میون حرف مامان رفتم و گفتم:اونها كینه داشته باشن؟!!!...واسه چی اون وقت؟!!!...چرا؟!!!...چون بابام عاشق تو شده بوده؟!!!...چون تو یه زن مطلقه بودی؟!!!...پسرشون عاشق تو شد قبول میخواستن من و تو رو طرد كنن چرا بابام رو دیگه توی خونشون راه ندادن؟!!!...چرا وقتی بابام مریض شد و 16ماه افتاد گوشه ی خونه و بیمارستان بهش سر نزدن؟!!...چرا حتی وقتی فهمیدن سرطان گرفته نیومدن حالش رو بپرسن؟!!...از تو بدشون می اومد با پسرشون چرا اینطوری كردن؟!!!...تازه از شما هم نباید بدشون می اومد...مگه این شما بودی كه دنبال بابام افتادی؟...شما كه تا آخرین لحظه هم اینطور كه خودتو بابام تعریف میكردین از زیر ازدواج مجدد فراری بودی و بهش میگفتی خانواده اش رو به خاطر تو رها نكنه...خودم شاهد بودم هر سال عید چقدر التماس میكردی تا بابا رو راضی كنی بره به خانواده اش سر بزنه ولی هر بار كه میرفت راهش نمیدادن و میگفتن چون با تو ازدواج كرده مادرش عاقش كرده...اونقدر پست بودن كه وقتی بابام هم مرد توی مراسم عزای بابام هم شركت نكردن!!!...
مامان با كف دستش كوبید روی میز و فریاد كشید:بس كن مهسا...بسه دیگه...
بعد سكوتی بین من و مامان حاكم شد...
لحظاتی گذشت و مامان در حالیكه هر دو دستش از آرنج روی میز بود سرش رو میون دستاش گرفت و به بشقابش نگاه كرد و سپس درست مثل اینكه داره با خودش حرف میزنه گفت:من هیچ كینه ایی از هیچكس به دل ندارم...14سال با شریفی زندگی كردم كه بهترین سالهای زندگیم بود ولی خدا نخواست از بركت حضور شریفی بیشتر از این لذت ببرم...شریفی هیچ وقت برای من و تو كم نگذاشت...دنیای محبت بود...ولی حیف كه خانواده اش نتونستن من رو قبول كنن...اگه می پذیرفتن كه شریفی و من واقعا در كنار هم خوشبختیم شاید این قهر20سال طول نمیكشید...شریفی از غصه دق كرد...میدونستم عاشق من و تو هستش ولی خوب ته قلبش میخوندم كه دلش برای فامیلش برای خواهراش و برادراش تنگ شده...میدونستم دلش برای پدر و مادرش تنگ شده...وقتی باباش مرد و رفت توی مراسم باباش...با اون افتضاح و دعوا مادرش از مجلس بیرونش كرد و گفت كه اومده ارث بگیره...از همون روزها غصه آنچنان به دلش چنگ زد كه غمش سرطان شد و از پا درش آورد...درسته كه فامیل بابات بد كردن به ما...ولی تو به خاطر احترامی كه باید تا آخر عمرت به بابات بگذاری حق نداری بهشون توهین كنی...تو حق نداری با این حرفات به آتیش زیر خاكستر دل من جون دوباره بدهی...مهسا یادت باشه من گذشت كردم چون میدونستم بابات دوستشون داره پس تو هم حق نداری بهشون بد بگی...الانم به خاطر قانون بر ارث باید یكسری مدارك رو تكمیل كنن كه این مدارم مربوط به تمام وراث میشه...ارواح خاك بابات فردا كه سعید پسر ناهید اومد اینجا رفتاری نكنی كه من شرمنده ی بابات بشم...
نفس عمیق و صدا داری كشیدم و گفتم:اگه صبح بیاد كه من نیستم...مدرسه ام...اگرم بعد از ظهر بیاد اصلا" از اتاقم بیرون نمیام تا مبادا خاطر مبارك این آقا سعید از دیدن رفتاره بنده مكدر بشه...خوبه؟
مامان سرش رو بلند و به من نگاه كرد و گفت:مهسا...!!!
از دیدن صورت سفید و توپول مامان با اون موهای خوش حالتش كه به طور مادرزادی بلوطی رنگ بود و با اون ابروهای كشیده اش كه حالا به اخم نشسته بود خنده ام گرفت و گفتم:ببخشید مامان جون...الهی قربونت بشم كه هر وقت موهات رو نگاه میكنم یاد داستان آن شرلی با اون موهای حنایی رنگش می افتم...
هر وقت من این حرف رو میزدم مامان به خنده می افتاد و این بار هم خنده اش گرفت و گفت:امان از دست تو با این زبونت...
رفتم طرفش و صورتش رو بوسیدم...به خاطر شام تشكر كردم و برگشتم به اتاقم.
با هر جون كندنی بود اون شب تا ساعت2بیدار موندم و كمی درس خوندم...
صبح كه مامان بیدارم كرد با كلی غرغر و داد و بیداد همراه بود چرا كه شب همونجا وسط اتاقم روی دفتر كتابام خوابم برده بود!!!
تمام استخوانهام درد میكرد...فهمیدم به خاطر وضعیتی كه خوابم برده بوده و هیچ پتویی روی خودم نكشیده بودم سرما خوردم!
صبحانه رو كه خوردم راهی مدرسه شدم...از كوچه كه اومدم بیرون هنوز20یا30قدم دورتر نرفته بودم كه صداش رو از پشت سرم شنیدم:مهسا؟...یه لحظه صبر كن...
وای خدایا...خاك برسرم...اینجا...توی محل؟...اگه یكی من رو میدید و می رفت به مامانم میگفت چی؟
برنگشتم...حتی سرعت راه رفتنمم كم كه نكردم هیچ تازه تندتر هم قدم برداشتم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه محكم آستین كاپشنم رو گرفت و گفت:چرا اینطوری میكنی تو؟!!...مگه من لولو خور خوره ام دختر؟!!...یه لحظه خوب وایسا...
دوباره ترس و اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود...بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:نیما...تو رو قرآن...اینجا نزدیك خونه ی ما اگه یكی الان من رو ببینه...
- خودم حواسم هست...كسی این وقت صبح توی این خیابان نیست...اونقدر كه سرت پایینه یه ذره سرت رو بگیر بالا اطرافت رو ببین...هیچكس نیست...ببین مهسا من داره دیرم میشه باید زودتر برم دانشگاه كلاس دارم...بیا...عكسهای تولد لیلا رو برات ظاهر كردم...بگیر...دیروزم میخواستم همین ها رو بهت بدهم اونجوری مثل دیوونه ها فرار كردی...بگیر...
ادامه دارد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 618]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن