واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: ماجراي مخابره اولين خبر در جهان درباره ترور مغنيه بشير بود. گفت: «سجاد جان! دست نگه دار. خبر قطعي در دست نيست؛ حتي شايد لازم شد محرمانه بماند...» خبرگزاري فارس، نخستين رسانه در جهان بود كه خبر ترور شهيد عماد مغنيه را مخابره كرد؛ اين مطلب كه به قلم يكي از همكاران خبرگزاري نگاشته شده است، به مرور ماجراي انتشار نخستين خبر در صبح پس از شام شوم اين اقدام تروريستي پرداخته است. ظهر بود. بشير، خبرنگارمان در بيروت بود كه نخستين بار خبرم كرد. به خاطر ترس از شنود صهيونيستها با همان لحن رمزآلود هميشگي و كدهاي قراردادي بين خودمان گفت: «سجاد جان! نميدانم چه اتفاقي افتاد كه بچهها سلاحهايشان را بهسرعت برداشتند و رفتند. بايد حادثه مهمي اتفاق افتاده باشد. چند نفر از بچههاي مقاومت الآن اينجا بودند؛ يكيشان ناگهان زد زير گريه؛ ديگري هم گويا زير لب گفت "در دمشق شهيدش كردند. " شايد حاج حسين خليل، معاون سياسي سيد را زده باشند چون ديروز در دمشق جلسه داشت.» شنيدن اين خبر برايم سهمگين بود اما بلافاصله با دستان لرزان خبر را تايپ كردم اما روي خروجي قرار نگرفت چون هنوز هيچ منبعي در جهان اين خبر را تأييد نكرده بود. تلكس تمام خبرگزاريهاي مهم جهان و رسانههاي وابسته به حزبالله را هم بهسرعت چك كردم اما هنوز هيچ خبري نبود. سراسيمه به سوي اتاق سردبيري دويدم؛ قرار شد خبر منتشر نشود اما بلافاصله از منابع موثقتر ديگر پيگيري و تأييد يا تكذيب آن گرفته شود. بشير بود. گفت: «سجاد جان! دست نگه دار. خبر قطعي در دست نيست؛ حتي شايد لازم شد محرمانه بماند...» امروز صبح كمي با تأخير به خبرگزاري رسيده بودم. نخستين خبري كه لابلاي اين همه خبر مهم توجهم را جلب كرد اما ظاهراً بازتاب چنداني در رسانههاي مهم جهان نداشت خبر انفجاري بودكه ديشب در دمشق رخ داده بود. هنوز كُتم را در نياورده بودم كه با لحني نيمه اعتراضآميز رو به همكارانم كرده و پرسيدم: «يعني واقعاً هيچيكتان هنوز خبر انفجار ديشب در دمشق را نديدهايد يا ديدهايد و فكر كرديد مهم نيست؟ به نظر من چنين انفجار مشكوكي آن هم در قلب دمشق بايد خبر مهمي باشد.» اما پاسخ آنها منفي بود و دنبال خبرهاي مهمتري(!) بودند. خودم دست به كار ترجمه خبر شدم. خبرها كوتاه و بريده بريده بود و اطلاعات مربوط به انفجار، پراكنده. تمام اخبار موجود از اين حادثه را از تلكس، روزنامههاي منطقه و چند پايگاه خبري سوري بهصورت گزارشي تلفيق كردم و روي خروجي فرستادم اما هنوز هيچ رسانهاي دقيقاً نميدانست چه حادثهاي رخ داده است. خبرگزاري فرانسه و خبرگزاري انگليسي رويترز، در انتهاي خبرهاي كوتاهي كه از اين حادثه منتشر كرده بودند، تنها به ذكر اين جمله اكتفا كرده بودند كه «معمولاً سران چند گروه فلسطيني در دفاتر اين گروهها در دمشق حضور دارند.» آن سوي خط، بشير بود. پيش از آنكه بپرسم «بشير جان! شايد اين خبر با انفجار ديشب در دمشق ارتباط داشته باشد...» بدون اينكه پاسخ دهد ناگهان صدايش بلند شد: «واااااااي... لا اله الا الله... سجاد! عماد را زدند... حاج عماد...» پرسيدم منظورت مغنيه است؟ ديگر صداي بشير نميآمد. فقط گفت «حاجي را زدند... حاج عماد مغنيه.» و ارتباط قطع شد. بدنم سرد شد. انا لله و... فرو ريختم... اين بار با صدايي رساتر از همكارانم در خبرگزاري پرسيدم: از انفجار ديشب در دمشق، خبر جديدي نيست؟ و باز هم پاسخها منفي بود. با انگشتاني لرزان خبر را تايپ كردم. سراسيمه به اتاق سردبيري رفتم. سردبير پشت ميز بود. دست و زبانم كار نميكرد. لحظهاي نفسم را حبس كردم و با صدايي لرزان گفتم: «حاج عماد مغنيه شهيد شد.» لحظاتي بعد، روي خروجي خبرگزاري قرار گرفت. به سر ميز كارم برگشتم يكي از همكارانم كه حال و روز مرا ديد، پرسيد: «عماد چيچي؟ مغنيه كيست؟ انگار خبرگزاري فرانسه الآن يك خبر فوري درباره ترورش روي تلكسش فرستاده.» لحظاتي بعد خبرگزاري رويترز، آسوشيتدپرس، شينهوا، تلويزيون الجزيره... سيل خبرها بود كه راه افتاد و در اين ميان شبكه تلويزيوني "المنار " را ديدم كه تلاوت قرآن پخش ميكرد با زيرنويس« خبر عاجل.. استشهاد القائد الجهادي الكبير الحاج عماد مغنيه (الحاج رضوان) علي ايدي الصهاينه.» بشير پشت خط بود. گفت: «سجاد! يادت ميآيد همين دو ماه پيش در تهران درباره عشقت به حاج عماد صحبت ميكردي؟» يادم آمد. حتي يادم هست در پاسخ به پرسش بشير كه گفته بود اگر بخواهيد براي شما و جمعي از روزنامهنگاران و خبرنگاران ايراني از سيد حسن نصرالله وقت ملاقات بگيرم بهشوخي گفته بودم: «براي همه بچهها از سيد وقت ملاقات بگير اما براي من از عماد مغنيه؛ چون چهره نوراني سيد را هميشه در تلويزيون ميبينم اما حسرت ديدار بزرگمرد شيعه، حاج عماد روي دلم مانده است كه از بخت بد، نه كسي چهره او را ميشناسد و نه كسي از جايش خبر دارد.» و نميدانستم كه به فاصله پنج ماه بعد بايد نخستين خبر شهادتش را بدهم. بشير گفت: «سجاد! هرگز باور ميكردي تو كه هميشه اينقدر عاشق حاج عماد بودهاي نخستين خبرنگار در جهان باشي كه خبر شهادت او را مخابره كني؟» پاسخ دادم: «اين يكي را خيالش را هم نميكردم اما ميدانم كه امروز، روز شهادت دختر سهسالهاي است كه در كنج خرابهاي از خرابههاي دمشق، با ديدن سر بريده پدر بزرگوارش سيدالشهداء(ع) مظلومانه پر كشيد.» در همين فكر بودم كه خبري از روزنامه سانديتلگراف را جلوي رويم گذاشتند: يك شاهد عيني در گفتوگو با خبرنگار ما گفت، لحظه انفجار كه ساعت 2:30 به وقت دمشق بود دهها متر دورتر از خودروي بمبگذاري شده ايستاده بوده اما لحظاتي بعد سر بريدهاي را ديده كه جلوي پايش افتاده و محاسن آغشته به خونش بر اثر انفجار اندكي سوخته بود... و زير لب آرام زمزمه كردم: «يا رقيه(ع)... يا بنت الحسين(ع)...». اما چندي بعد كه به ديدار انيس نقاش، از دوستان شهيد مغنيه رفتم تا با او درباره شهيد مصاحبه كنم، پرسيدم: «خبر سانديتلگراف را تأييد ميكنيد؟» گفت: «من پس از انتشار خبر شهادت به بيروت رفتم و پيكر حاج عماد را از نزديك ديدم؛ سر در بدن داشت اما به نظرم بمبي كه صهيونيستها در داخل خودرويش كار گذاشته بودند، از نوع بمبهاي ميخي بوده چون سمت راست بدنش را سوراخسوراخ كرده بود...» و اين بار به ياد امام حسن مجتبي(ع) افتادم كه دشمنان اسلام، پيكر پاكش را هنگام تشييع بهسوي بقيع، تيرباران كردند و به ياد مولايم حسين(ع) و دهها تيري كه در گودال قتلگاه بر پيكر پاكش نشست و به ياد شمرها و حرملههاي زمانه كه صهيونيستهاي تروريست و خونآشامي هستند كه رهروان آن امامان بزرگوار را اينچنين از امت اسلامي ميگيرند؛ وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]