تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  حضرت مهدی (عج):من وصىّ آخرين‏ ام، به وسيله من بلا از خانواده و شيعيانم دفع مى ‏شود
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826716259




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خورشید شاه قسمت سوم در جستجوی مه پری و دایه جادوگر


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشيد شاهقسمت سوم در جستجوي مه‌پري و دايه جادوگر
خورشيد شاه
همان طور که در قسمت دوم خوانديد هامان وزير هر چه کرد، نتوانست نوشته روي انگشتري که دختر زيباروي در بيابان به خورشيد شاه داده بود را بخواند. همه حکيمان و دانشمندان را جمع کردند. آنها هم نتوانستند نقش و نوشته را بخوانند. مرزبانشاه غمگين شد. وزير گفت: «اي شاه! چاره آن است که انگشتر را با هزار دينار در ميان بازار بياويزيم و ماموري بر آن بگماريم و مناديان بانگ زنند که هر کس نوشته‌ اين انگشتري را بخواند، اين هزار دينار از آن وي باشد.»مرزبانشاه او را آفرين گفت. پس انگشتر را با هزار دينار زر بر سر در کاروانسرايي بياويختند... کاروانسرا محل رفت و آمد بازرگانان معروف بود که از ولايت‌هاي مختلف به آنجا مي‌آمدند و انگشتر را مي‌ديدند. اما هيچ‌کس نمي‌توانست نقش و نوشته آن را بخواند. چهار ماه بدين ترتيب گذشت. شاهزاده از آن غم، بيمار شد و رنگش چون زعفران زرد گشت. طبيبان و حکيمان او را معاينه و معالجه کردند، اما فايده نکرد؛ زيرا علاج درد او ديدار دوست بود. پهلوانان و بزرگان دولت، براي خورشيد شاه غمگين بودند. مادرش، گلنار و خواهرش، قمرملک، بر بالينش مي‌گريستند و پدر بر جان پسر بترسيد. پس به هامان وزير گفت: «در طالع فرزندم نگاه کن!»هامان وزير منجمان را جمع کرد. آنها در طالع شاهزاده نگاه کردند و آنچه در اين کار بود ديدند. پس ديده‌هايشان را بر کاغذ نوشتند، آن را نزد شاه بردند و گفتند: «اي بزرگوار شاه، اين همه رنج که به شاهزاده مي‌رسد، از دختري است از ولايتي ديگر. اما همين امروز و فردا فرجي حاصل و کار شاهزاده درست شود. همچنين ما در طالع شاهزاده ديديم که اگر از خانه و خانواده جدا شود و به غربت رود، کار او بالا گيرد و چهل سال بر هفت کشور پادشاه گردد و کارها بکند که هيچ شاهي تاکنون نکرده است!»هامان وزير گفت: اي شاه، دل خوش دار که بخت با شاهزاده است!»از قضا روز بعد، پيرمردي با عصبايي در دست به کاروانسرا آمد و چون مردم را ديد که گرد آن انگشتر جمع بودند، پرسيد: چه شده است و اين زر براي چه آويخته‌اند؟»کسي او را گفت: «هر کس بتواند نقش اين انگشتر را بخواند، اين هزار دنيار از آن او باشد.»پيرمرد. انگشتر را گرفت، آن را نگاه کرد و گفت: «من اين نقش را مي‌خوانم و صاحب اين انگشتر را مي‌شناسم. مي‌دانم که نام او چيست و خانه‌اش کجاست.»ماموران پيرمرد و انگشتر را نزد شاه بردند. شاه خرم شد و گفت: «اي پيرمرد، هر چه داني بگو!»هامان گفت: «اي شاه، اگر اجازه دهيد نزد خورشيد شاه رويم و در حضور او، اين راز گشوده شود تا شاهزاده هم خوشحال شود.» و چنين کردند. چون به بالين خورشيدشاه رسيدند و خبر به گلنار و قمرملک رسيد، آنها هم آمدند. مرزبانشاه گفت: «اي جان پدر، برخيز که نشان صاحب انگشتر به دست آمد!» خورشيدشاه چون اين سخن از پدر بشنيد، برخاست و گوش فراداد. پيرمرد زبان گشود و گفت: «اي شاهزاده، بدان و آگاه باش که اين انگشتر از آن دختر شاه چين است. نام او مه‌پري است و دايه‌اي دارد جادوگر به نام شروانه. او جادوگري چيره دست است، چنانکه فغفور، شاه چين، با همه سپاه و لشکري که دارد، از او بترسند. همه اين چيزها که تو ديده‌اي، جادوي شروانه بوده است. کار او اين است که شاهزادگاني چون تو را سرگشته اين دختر کند.»خورشيدشاه گفت: «اي پيرمرد، دختر فغفور شوهر کرده است يا نه؟»پيرمرد گفت: « آن‌طور که من مي‌دانم، تا امروز بيست و يک شاهزاده به خواستگاري او رفته‌اند، اما به هيچ‌يک جواب آري نداده است.»خورشيدشاه گفت: «براي چه؟»پيرمرد گفت: «دايه جادوگر، چند شرط گذاشته است که بايد آن شرط‌ها برآورده شود. اول اسبي است سرکش که بايد رام شود، دوم غلامي غول‌پيکر که بايد با او کشتي بگيري و پشتش به خاک‌ زني و سوم معمايي که بايد پاسخ دهي. هر کس اين سه شرط را برآورد، دختر فغفور به همسري او در آيد.»با شنيدن اين سخنان، مرزبانشاه، خورشيدشاه، فرخ‌روز و هامان و ديگر پهلوانان، همه در حيرت ماندند. مرزبانشاه گفت: «اگر اين مشکل با زر و سيم حل مي‌شد، حل مي‌کردم. اگر با لشکرکشي و سپاه حل مي‌شد، آماده بودم...»پيرمرد گفت: «اي شاه، اگر فرزند تو نصيحت من بشنود، بهتر است که گرد اين کار نگردد و طالب اين دختر نباشد!»شاه خلعتي زيبا با هزار دينار به پيرمرد بخشيد و او از بارگاه بيرون رفت.خورشيد شاه که به آن راز پي برده بود، به مداواي خود پرداخت تا حالش خوب شد. پس به گرمابه رفت و تن و سر بشست و به خدمت پدر آمد. در مدت يک ماه، حال خورشيد شاه چنان خوب شد که اثري از رنج و درد در او نبود.روزي خورشيد شاه پيش پدر رفت، زمين را بوسيد و گفت: ... ادامه داردبرگرفته از کتاب: سمک عيار 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن