واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: منبع : مجله راه زندگی از همه آدمها ميترسم روزي كه مهر طلاق بر صفحه سوم شناسنامهامنقش بست، پيش خودم فكر كردم كه از شر همهبدبختيهاي عالم راحت شدهام. چرا كه پس ازآن ديگر كسي در زندگيام حضور نداشت كه بهخاطر كوچكترين اظهار عقيده، مرا به باد كتكبگيرد، بدون توجه به تعهدي كه نسبت بهيكديگر و مهمتر از آن نسبت به فرزندمانداشتيم، زنان غريبه را به حريم دلش راه دهد وتا نيمههاي شب مرا چشم به راه نگه دارد. راستش را بخواهيد، هر چقدر فكر ميكردمنميتوانستم بفهمم كه چرا با وجود آنهمهوسواسي كه پيشتر براي انتخاب به خرج دادهبودم، به چنين سرنوشتي دچار شدهام. شايدثروت، خوشصحبتي و زيبايي همسرم باعثشده بود كه معيارهاي اصلي را ناديده بگيرم.ولي به هر حال آنچه اهميت داشت اين بود كهپس از پيمودن مسيري چهار ساله دوباره بهخانه پدري بازگشته بودم. من زن بيست و پنجسالهاي بودم كه سرپرستي دختر دو سالهاش رابا هزار مكافات به دست آورده بود و ميخواستپس از گذراندن روزهاي سخت دوباره به زندگيبرگردد و جواني را احساس كند. من خودم را همان دختر چهار سال پيشميديدم و فكر ميكردم كه ديگران هم به همانچشم نگاهم ميكنند. اما شش ماهي از طلاقمنگذشته بود كه به باطل بودن خيال خودپيبردم. دوستانم كه همگي ازدواج كرده بودند،به خاطر جداييام با من همدردي ميكنند و حتيبه ديدنم ميآمدند ولي از رفتارهايشانميفهميدم كه از رفت و آمد من به خانههايشانميترسند. آنها طوري رفتار ميكردند كه انگارمطمئن هستند من هدفي جز برهم زدن زندگيآنان و تصاحب همسرانشان ندارم. در حالي كهخدا شاهد بود كه من در دنياي خود بودم. دلمميخواست فرزندم را به خوبي تربيت كنم وآرامشي را كه در آن چهار سال كذايي گم كردهبودم، به دست آورم. من از اين برخوردها خيلي ناراحت ميشدمولي به خودم دلداري ميدادم و ميگفتم كهحداقل كسي در بين اقوام نزديكم چنين طرزتفكري ندارد. اما اين رويا هم روزي كه خالهام ازمن خواست به خانه دخترش نروم درهم شكستو من باور كردم كه از نظر زنان يك طاعونيهستم. كسي كه با ورودش به هر مكاني، آنجا راآلوده ميكند و حريم خانوادهها را درهمميشكند. نميدانم، شايد آنها هم گناهينداشتند. آخر تا وقتي كه خيلي از مردها با زنانبيوه به مثابه شاخههاي پرباري كه خارج از ديوارباغ قرار دارد، رفتار ميكنند چه انتظاري از زنانميتوان داشت؟ حدود يك سالي كه از جداييام گذشت، پايخواستگارهاي رنگارنگ به خانهمان باز شد.خواستگارهايي كه يا زن و بچه داشتند و به فكرتجديد فراش افتاده بودند و يا با وجود اين كه درشرايطي مشابه خودم به سر ميبردند، حاضرنبودند فرزندم را بپذيرند. همه آنها ميگفتند كهيا بايد ساغر را به پدرش برگردانم و يا نزدوالدينم بگذارم. در اين ميان پدر و مادرم كهحوصله و توان نگهداري از يك كودك خردسالرا نداشتند، مدام از من ميخواستند با خانوادههمسر سابقم تماس بگيرم و حضانت ساغر را بهآنان بازگردانم. ولي من كه حتي از فكر حضوردخترم در آن خانه و ديدن ولنگاريهاي پدرش،ميلرزيدم حاضر نشدم به خواستهشان عملكنم. متلكها و گوشه و كنايهها باعث شد كهاحساس اضافي بودن و سر بار بودن را كاملالمس كنم و به فكر كار كردن بيفتم. بعد از مدتيجستجو، كاري در يك شركت خصوصي پيداكردم و خودم را با آن سرگرم نمودم. محيطجديد، همصحبتهاي تازه و اشتغال فكري،روحيهام را بهتر كرد و مرا بعد از مدتها به زندگيبرگرداند. سه ماهي نگذشته بود كه يكي ازهمكارانم به من پيشنهاد ازدواج داد. آنقدرتجربه داشتم كه بدانم صداقت شرط اول و آخرپابرجا بودن يك پيوند است. به همين دليلپيش از هر حرف و سخني، ماجراي ازدواجقبليام را با او در ميان گذاشتم. نادر در موردساغر به من اطمينان داد. او چند بار به تنهاييبراي آشنا شدن با خانواده ما به خانهمان آمد.نادر ميگفت كه پدر و مادرش به سفر خارج ازكشور رفتهاند و به اين زوديها برنميگردند. بههمين خاطر بهتر است كه ما در اين فاصله به هممحرم شويم، آپارتمان كوچكي اجاره كنيم ومراسم عروسيمان را به پس از بازگشت آنانموكول نماييم. با وجود تمام اصرارهاي نادرخانواده من با اين پيشنهاد موافقت نكردند، بااين همه ما به هم محرم شديم. رفت و آمدهاي ما همچنان ادامه داشت و منهر روز بيشتر به نادر علاقمند ميشدم واحساس ميكردم كه اين بار ديگر به خوشبختيرسيدهام كه از يكي از دوستان شنيدم نادر ازسالها پيش نامزد دختر خالهاش است و حالامنتظر است تحصيل او در رشته پزشكيدانشگاه يكي از شهرستانها به پايان برسد تا باهم ازدواج كنند و... من تازه آن وقت فهميدم كهنادر مرا براي پر كردن تنهاييهايش در اين چندسال ميخواسته است. وقتي واقعيت را از زبانخودش هم شنيدم. او را از دنيايم كنار گذاشتم. حالا دوباره در خانه هستم. ساعتهايطولاني غربتم را با دخترم پر ميكنم و از همهآدمها ميترسم. انگار خوشبختي با من قرنهافاصله دارد. نميدانم شايد به جرم بيوه بودنمجبور شوم يك عمر تنهايي و بيهمزباني راتحمل كنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 583]