تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هیچ ثروتی چون عقل و هیچ فقری چون جهل و هیچ میراثی چون ادب و هیچ پشتیبانی چون مشورت نخ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832906040




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطره یک داستان ازدواج تلخ اینترنتی


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: دوستان خاطره تلخ ازدواج یکی از دوستانم را برای شما می ذارم امید وارم درس عبرت گرفته و گول افراد شیاد را نخورید دوستان خواهشمندم که موفق باشید و بقول ترانه سیاوش قمیشی که می گوید انسانها صبح که از خواب برمی خیزند نقاب برصورت می گذارند تا شب که به خواب می روند نقاب از چهره بر می دارند به امید موفقیت شما در زندگیتان نظرات خود را در زیر بیان کنید برای کمک به دوستم داستان یک زندگی تلخ اینترنتی من جوانی 28 ساله اهل یکی از شهرستانهای استان ........ هستم بنام ........... دارای مدرک تحصیلی فوق دیپلم کامپیوتر در حال درس خواندن در یک تعمیرگاه صوتی و تصویری یک از آشنایان کار می کردم در آنجا برای استفاده کارمان از اینترنت استفاده می کردیم حدود 4 الی 5 سال پیش از قرار معلوم در اوقات بیکاری به چت کردن می پرداختیم در این اوضاع با دخــتری آشنا شدم که از لحاظ فرهنگ و خوبی بهتر از خودم بود در اوایل آشنایی چت می کردیم تا اینکه بعد از گذشت حدود 1 ماه به هم وابسته شدیم من به او شماره همراه خودم را دادم و در یک بعد از ظهر او باهام تماس گرفت و از خودمان گفتیم اولش خجالت می کشیدم آخه من اولین باری بود با یک دخــتر همکلام می شدم حس کردم او می تواند آینده من را تامین کند گذشت روابط ادامه داشت 1 سال گذشت و من مدرک تحصیلی خودم را گرفتم 1 سال به او دل بسته بودم او هم همینطور واقعیات زندگی خودش رو بهم گفته بود او بچه طلاق بود و اوایل انقلاب بعد از جدایی پدرش مرده بود و مادرش برای تامین زندگی خود و دخــتر کوچیکش ازدواج با یک مرد بزرگتر از خودش را قبول کرد و مادرش از زندگی دومی 2 پسر داشت مادرش شوهر خود را نیز در سال 1373 از دست داد و به تنهایی بچه را بزرگ کرد دخــترک آرزوهای من تنهای تنها بود و تنها دلداری او من بودم هیچ کــس را در دنیا بجز مادرش نداشت چشمم را باز کردم 2 سال گذشت دخــترک اهل یکی از استانهای غربی بود و هیچ کــس باورش نمی شد 2 سال با او تلفنی من دوست بودم دخــترک اسرار زیادی داشت که من او را ببینم ولی من نمی توانستم به همدان بروم چون به سربازی بایستی می رفتم همه چیزم او شده بود در سربازی هم باهاش رابطه داشتم چشمم را باز کردم 3 سال گذشت از سربازی که برگشتم باز به تعمیرگاه صوتی و تصویری برگشتم و کار می کردم اول صبح که از خواب بیدار می شدم ساعت 7 بهش با تلفن صبح بخیر می گفتم تا شب که می خواستم بخوابم شب بخیر بد طوری وابسته شده بودم اما موقعیت زندگی خودم را بد می دیدم یک روز بهم زنگ زدم یادمه توی ایام عید بود گفت که اومدیم اهواز من شکه شدم گفتم اهواز چرا ؟ گفت با خانواده اومدیم مسافرت من اسرار زیادی داشتم بیاییم اهواز خلاصه به هتل محل اقامت اونا رفتم قلبم می زد که چطوری با دخــترک روبه رو بشم جوانی که همه زندگیش توی یک کارگاه تعمیرات بوده و دخــتری که با همه امیدش اومده اینجا و مسافتها را پیموده ناگفته نماند که قبلا از طریق اینترنت با وب کم او را دیده بودم و او نیز منو دیده بود به نزد او رفتم و کمی با هم صحبت نمودیم قلبم سخت می زد بهم گفتم خوشحال شده که منو دیده و دفعه بعدی نوبت توست بیایی شهرمان من هم قول دادم در اولین فرصت خلاصه گذشت از جریان 1 سال در سال چهارم خانواده ام فشار روحی زیادی به من اوردند که باید ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدی 27 سال داشتم و کارم آزاد بود همه کار کردم تا شغل دولتی برای خود دست پا کنم نشد که نشد در آزمون ورودی بانکها و ..... هیچ به هیچ تابستون سال 87 مرداد ماه بود به دخــترک زنگ زدم و گفتم که می خوام شهریور ماه بیام شهرشان او باورش نمی شد زیرا 4 سال بهش گفتم میام اما نمی رفتم جریان خانواده و خودم را براشون گفتم و بهش گفتم انتخاب اول من تویی او نیز خوشحال شد به یکی از دوستانم گفتم که بیا با هم بریم مسافرت شهر دخــترک آب و هوا عوض کنیم او نیز که دبیر نهضت سواد آموزی بود قبول کرد اما جریان رو بهش نگفتم خلاصه روز ششم شهریورماه 1387 عازم شهرشان شدیم در راه قلبم بشدت می زد و بفکر رویارویی مجدد با دخــترک عشق چشم و گوش من رو بسته بود چکار کنم خدایا خلاصه ساعت 8 از اندیمشک حرکت کردیم و ساعت 6 صبح به مقصد رسیدیم هوا خیلی سرد شده بود چون شهریور ماه در خوزستان گرما خیلی شدید است به دخــترک زنگ زدم و ساعت 9 صبح در محلی قرار گذاشتیم جریان را برای دوستم گفتم و دوستم باورش نمی شد که تو کجا اینجا کجا دخــتر آمد و با هم کمی راه رفتیم و صحبت کردیم و موبایلش زنگ خورد دخــتر به من و دوستم گفت که مادرش تماس گرفته و گفته باید بریم خونه تا او هم منو ببینه من ترسیدم چون تا به حال همچین چیزی ندیده بودم خلاصه به اسرار دخــتر دنبالش افتادیم تا به خانه رسیدیم قلبم به شدت می زد سلام کردیم پیرزنی با قدی متوسط و لاغر اندام جلوی چشممان نمایان شد و دخــترک من و دوستم را معرفی کرد از ساعت 30/9 دقیقه صبح تا ساعت 11 در خانه دخــترک نشسته و خودم و موقعیت کاری را برای مادرش شرح دادم و گفتم که انشاء الله با خانواده تشریف می آورم از خانه خداحافظی کردیم و به سوی تهران به خانه عمویم رفتم و کل ماجرا را برایش تعریف نمودم عمویم هم خوشحال شد که می خواهم سر و سامان بگیرم اما منو نصیحت کرد که شما دارای 2 فرهنگ متفاوت هستید و خیلی سخته با هم کنار بیایید به خوزستان برگشتیم مهرماه بود ماه مبارک رمضان مسئله ازدواج را برای خانواده ام مطرح نمودم پدرم مخالف سرسخت بود اما با خواهشهای مادرم و عمویم پدرم راضی شد که برای خواستگاری به آن شهر برود پدرم با خانواده دخــترک تماس و قرار را روز عید فطر گذاشتند من و برادرم در خانه ماندیم و پدرم به همراه خواهرانم به شهر دخــترک برای دیدن خانواده آنها رفتند استرس زیادی داشتم و دست به دامان خدا بردم که خدایا خودت درستش کن تا اینکه 2 روز بعد خانواده ام برگشتند پدرم راضی بود و مادرم هم راضی و پدرم به آنها زنگ زد و از آنها دعوت کرد که روز آبان ماه بیایند خانه مان تا از نزدیک با زندگی مان آشنا شوند آنها دخــترک به همراه 2 برادر تاتنی خود و مادرش آمدند و زندگی ما را از نزدیک دیدند من و دخــترک هم کلی درباره آینده مان با هم صحبت نمودیم و باورمان نمی شد که کار به اینجا بکشد 4 سال دوستی تلفنی و آشنایی از طریق اینترنت خلاصه قرار عقد و ازدواج بسته شد من و مادرم به شهرشان رفتیم و پدرم قرار شد بعد از انجام آزمایشات پیش از ازدواج و سر مراسم عقد خودش را برساند از دفتر خانه شماره 2 شهرشان برگی جهت انجام آزمایشات گرفتیم در هنگام آزمایش 2 بار من منفی بودم و با کمبود آهن خون مواجه شده بودم روز آخر 5 شنبه بود مثل اینکه خداوند می خواست چیزی به من بگوید اما بازم عشق چشم و گوش من را بسته بود اگه بازم منفی می شدم بایستی می رفتم 1 ماه دوره آخرین آزمایش را دادم من بازم منفی شدم و دخــترک مثبت شد و دکتر آزمایشگاه ازدواج من و دخــترک را بلامانع اعلام نمود به پدرم زنگ زدیم و او روز جمعه آمد روز شنبه 18/8/1387 ساعت 4 به دفترخانه عقد و ازدواج شماره 2 شهرشان رفتیم و چشمم را باز کردم دیدم دخــترک زن شرعی و قانونی من شده با مهریه 1361 سکه بهار آزادی و شرط انتخاب محل سکونت برای او هدف من از این کار با نیت زندگی کردن بود خداوند خودش شاهد می باشد چه لحظه خوب و باور نکردی برای من بود اما شیرینی و خوبی دیری نپایید که به یک سرانجام بد تبدیل شد من و دخــترک در آنجا ماندیم و مقدمات برپایی جشن عروسی رو آماده کردیم و پدرم و مادرم به خوزستان برگشتند مادرش کم کم داشت چهره واقعی خودش را نشان می داد و مادر روز اول نبود او سریع بر اثر یک کار من ناراحت می شد و به دخــترش سرکوفت چه شوهری داری را می زد خودم چندین بار شندیم اما به روی خودم نیاوردم 2 جشن ازدواج یکی درشهر دخــترک و یکی در خوزستان برگزار نمودیم یکی 14/9/87 برای بستگان فاطمه و یکی 20/9/87 برای بستگان خودم در خوزستان مادردخــترک شخصیت پلید خودش را در 2 جشن برگزار شده با ناسزا گفتم به من و خانواده ام و دخــترش نشان داد روزگار گذشت خواستم رابطه ام را با مادرش قطع کنم اما به اسرار دخــترک که او در دنیا کــسی رو ندارد و من تنها دخــترش هستم من را از انجام این کار منع کرد ماهی 1 بار دخــترک را برای دیدن مادرش به شهرشان می بردم اما ای کاش که این کار را نمی کردم او هر روز بدتر می شد مادرش دخالت 100 % را در زندگی ما داشت بطوریکه دخــترک را از بچه دار شدن منع می کرد و می گفت اکه این کار را کردی دیگه دخــتر من نیستی گذشت گذشت من هرچه مادرش می گفت گوش می کردم گفتم آه نکشد مثلا در بازار شهرشان من دست خانمم را می گرفتم مادرش بدش می آمد و به او می گفت که دست او را ول کن و دست من را بگیر و به بازار که می رفتیم فاطمه به تحریک مادرش حتما بایستی فلان وسیله را برای خانه من خریداری می کردند اگر این کار را نمی کردم 2 نفر با من قهر می کردند و خودشان توی خیابان برای خود راه می رفتند مثلا من شب در خانه شان می خواستم با خانمم به پیاده روی برویم مادرش بدش می آمد و می گفت که 2 روز آمدید اینجا این کار را می کنید اصلا فرصت تنهایی به من و زنم را نمی داد اخه اول زندگی و این کارها از مادر زنم بعید بود من احساس کردم که او کمی حسود است نسبت به روابط زناشویی من و همسرم البته او درک نمی کرد که دخــترش ازدواج کرده و مقصر اصلی زن من بود که اونیز فکر نمی کرد که ازدواج کرده و باید از مادر فاصله اش را کمتر و رابطه اش را با شوهرش بیشتر کند من هر موقع به خانه شان می رفتیم دست خالی نمی رفتم و باید یک کادو برای مادردخــترک و برادرانش می بردم دخــترک هر روز و هر ساعت از خوزستان با مادرش تلفنی اعلام وضعیت می کرد صبح ساعت چند از خواب بیدار شده من چکار کردم و ..... تا شب که می خوابیدیم او برای عید درخواست خرید طلا و جواهرات از من کرد و به گفته خودش جلوی مادرش و داییش که برای عید می آیند آبرویش می رود من که برای برگزاری مراسم ازدواج هزینه زیادی متحمل شدم و چند ماه مغازه نرفته بودم با بدبختی و قرض کردم برای فاطمه 2 النگو به قیمت 280000 تومان خریدم تا روز عید جلوی مادرش بهش هدیه بدم من هم چیزی به دخــترک بابت قرض کردن پولها چیزی نگفتم گفتم کار می کنم و بعدا به دوستم پس می دهم روز 28 اسفند ماه 87 مادرش به همراه 2 برادر ناتنی او به خانه مان آمدند در این ایام من زیر بار قرض سنگینی فرو رفتم چون کارم آزاد بود همه مغازه ها من رو می شناختند از از این مغازه و اون مغازه قرض می کردم می خواستم اونا فکرنکنن که من بی پول هستم روز خود عید برای من مثل کابوسی سیاه شده بود به بازار رفتم و برای برادر و خواهرانم به مبلغ 8000 تومان کادوی عیدی خریدم به خانه آمدم و دخــترک دعوای شدیدی با من کرد که چرا این کار رو کردی برادرها و خواهرهایت باید به تو عیدی بدهند و از این قبیل حرفها مادرش هم جلوی من جبهه گرفت و با من قهر کردند خلاصه موقع تحویل سال که شد من رفتم دست مادر دخــترک را بوسیدم و کادوی عید را بهش دادم و همچنین به برادران ناتنی اش و 2 النگوی کادوی دخــترک را نیز بهش دادم و گفتم دخــترک آرزو کن او گفت خدایا من چه ازدواج اشتباهی کردم ! شکه شده بودم که او چه می گوید در اول سال خلاصه از همان لحظه تحویل سال به من بد گذشت در خانه خودم دست همسرم را می گرفتم و توی اتاق می گشیدم و برایش صحبت می کردم مادرش بشدت بدش می آمد و وقتی دخــترک پیش او می رفت می گفت من 2 روزه آمدم و چرا می ری پیش شوهرت برو بند دلش و دخــترک با تحریک حرفهای مادر بیشتر از من فاصله می گرفت خلاصه در ایام عید به مسافرت رفتیم اول به ... و ..... در مسافرت دخــترک با قهرکردن خودش و چسبیدن به مادرش مسافرت را برای من زهر آور کرد می رفت به برادر ناتنی خو می گفت که به من بگوید پتو بخر و .... بدبختی اینجا بود که مادرش هم با من قهر می کرد از مسافرت که برگشتیم به .....و ...... نیز رفتیم در آنجا دیگه قهر کردنش با من کمتر شده بود علت را جویا شدم گفت که جلوی خانواده اش خجالت می کشد با من توی خیابان دست بگیرد و به من نزدیک شود در مسافرت من مبلغ 200000 هزار تومان پول به برادرش قرض دادم تا یک لب تاب خرید ناگفته نماند که او لب تاب قدیمی داشت که من خدا شاهد می باشد پولش را از جیب پدرم دادم و بصورت قرض به یکی از دوستانم دادم و تا الان که این سرگذشت را می نویسم تا بحال یک ریال از پول لب تاب را به من نداد و من به دورغ به برادرش گفتم نقد فروختمش مادر دخــترک در روز دهم عید 88 با من بقول خودشان قهر و شبانه خانه من را ترک نمودند و مادر دخــترک پس از رسیدن به خانه با من قهر و دخــترک را علیه من تحریک می نمود که خاک بر سر این شوهری که داری و .... یک روز دخــترک به من گفت که مادرش بهش زنگ زده و گفته که فردی بنام حسین به خانه مادرش در شهرشان زنگ زده و گفته اگر دخــترک در زندگی شکــست خورد من حاضرم با او ازدواج مجدد نمایم این حرف دخــترک تنفر شدید من را نسبت به مادرش برانگیخت و هیچ چیز نگفتم اردیبهشت ماه بود که دخــترک می گفت می خواهم بروم پیش مادرم و من هم اجازه دادم مبلغ 180000 تومان از دامادمان قرض کردم و به او دادم برای خرید مانتو و کفش برای عید که نخریده بود در ضمن او برای عقیده خرید مانتو و کفش برای خودش از طرف من اصلا ارزشی قایل نمی شد و می گفت شما دهاتی هستید و سلیقه ندارید و مادرم یا برادرم اگه بفهمه من از اینجا خریده بودم ناراحت می شن من هم گفتم اشکال نداره 5/2/88 به شهرشان رفت و 12/2/88 من به دنبالش رفتم خانواده اش اسرار زیادی داشتند که بمانم اما به دلیل موقعیت شغلی نتونستم بمونیم و دخــترک را به همراه خودم آوردم او همش به من سرکوفت زندگی در روستا و فرهنگ پایین شهر مان را می زد اخلاقش 100% عوض شده بود بهانه گیر و قهر کردن تماسهای او با مادرش افزایش یافته بود بطوریکه باهاش صحبت کردم که کمتر این کار را بکن او بهانه نداشتن ماشین و خانه را آورد که تو بدبختی و من جای تفریحی ندارم من هم که صبحهای زود ساعت 7 تا 12 به کلاس فنی و حرفه ای کلاس تعمیرات تلفن همراه می رفتم تا حرفه ای بیاموزم برای آینده ام مغازه ای بگذارم بهانه های دخــترک افزایش یافت که من با مادرم رفتم بازار شهرشان و طلا و گوشواره باید برایم بخری من که هنوز قرض ایام عید را داشتم می دادم و صبحها بیکار و بعد از ظهر ها در مغازه دوستم کار می کردم خلاصه برای خرید کادوی روز زن یک عذابی برای من بوجود آورد که باید برای مادرم یک قطعه طلا بخری با بدبختی خلاصه برای روز زن برای مادرش یک تیکه انگشتر طلا خریدم چون مادرش قرار بود 20/3 /88 بعد از پایان امتحانات برادر ناتنی اش به خوزستان بیاید من با این حال بیکاری آماده استقبال آنها شدم و مادر فاطمه بمدت 15 روز اقامت در خانه من نقاب خودش را از چهره برداشت و در تاریخ 5/4/88 دخــترک را به همراه همه آینده من با خودش برد و از خانه من فرار کرد و زندگی من را برای همیشه تباه کرد و به شهرشان گریختند و در پی تماس تلفنی با فحش و ناسزا به من و خانواده ام پای اجرای مهریه را به وسط می کشند و من را تهدید می نمایند و الان بمدت 15 روزه که افسرده و دستم به جایی بند نیست و او به همراه مادرش از من درخواست طلاق را دارند حال از دوستانی که این سرنوشت را می خوانند از من درس عبرت گرفته و تن به ازدواج به این طور ازدواجهای اینترنتی ننمایند و ....................... خارج شده است banoo.net




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7051]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن