واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: كوتولههاى انسانى
شناسنامهاش را در آورد و نشانم داد، تا در مقابل سؤال من كه «شما كيستيد؟» جوابى مستند ارائه كرده باشد.گفتم: منظورم «خود شناسنامهاى» نبود؛ خواستم بپرسم كه تا چه حد خودت را مىشناسى تا به من معرفى كنى؟گفت: اگر منظورت شناخت خودم از لحاظ فيزيكى و طبيعى است، چيزهايى درباره خودم مىدانم. شغل و وضعيت تحصيلى و زادگاه و سطح معلومات و امثال اينها را مىتوانم بيان كنم. يا اين كه نشانى خانه و محل كارم، تعداد برادران و خواهرانم، سن و سال خودم و ميزان حقوق و درآمدم را هم مىتوانم بگويم.گفتم: آيا تو فقط همينهايى؟گفت: يعنى چه؟گفتم: يعنى از «خود»ت فقط همينها را مىشناسى؟گفت: نه، بيش از اين. مثلاً مىدانم وزن و قدم چه قدر است؛ درجه حرارت بدن، فشار خون و گروه خونم را هم مىدانم؛ تعداد استخوانهاى ريز و درشت اندامم را هم مىدانم، اين كه چند كيلو خون و چه مقدار آب در بدنم هست و اين كه طول رگهاى بدنم چه قدر است و وزن مغزم چه مقدار است و نحوه كار دستگاه گوارش، دستگاه تنفس، قلب و دستگاه گردش خون، سلسله اعصاب، ماهيچهها و غضروفها، پيچيدگى سيستم دستگاه بينايى و شنوايى، ظرافت دستگاه كليه و كبد و غدههاى گوناگون بدن و ترشحات آنها و نقش زبان و دندان و لب و پلك و ابرو و بينى و... اينها را هم خواندهام و مىدانم. ديگر مىخواهى از خودم چه بدانم؟گفتم: آنچه گفتى، يا به «خود طبيعى» مربوط مىباشد، يا به «خود صنفى و اجتماعى». اينها همه وجود و حقيقت و هويّت تو را نشان نمىدهد.گفت: درست است. من يك سرى افكار، انديشهها و احساسات هم دارم كه آنها هم بخشى از وجود من است.گفتم: پس وقتى مىپرسم «تو كيستى»؟ در جواب، نبايد تنها به اطلاعات شناسنامهاى بپردازى و به معلومات و مشخصاتى كه تو را به عنوان يك فرد، از ديگر افراد جامعه ممتاز و مشخص مىكند اكتفا كنى؛ توجه به انديشه، روحيات و جهان درون هم هست. اما علاوه بر همه اينها من از يك «خود» ديگر مىپرسم؛ «خود انسانى» كه مهمتر از آن دو «خود» ديگر است.گفت: بيشتر راهنمايى كن.گفتم: ببين؛ از اين همه موجوداتى كه در جهان بيكران و گسترده وجود دارد، هيچ چيز «بيهوده» و «بى هدف» خلق نشده است و هر چيزى به كارى مىآيد و براى منظورى در جهان هستى وجود يافته است. حالا، شايد ما علت پيدايش بعضى از موجودات را ندانيم و نقشى را كه در مجموعه هستى دارند، نشناسيم؛ ولى هيچ چيز بىجهت و بىهدف نيست.گفت: در تأييد حرف شما، يك بار به دستگاههاى به كار رفته در موتور اتومبيلم نگاه مىكردم و برايم سؤال بود كه اين همه لوله و سيم و پيچ و مهره و وسايل و ابزار گوناگون و در هم و برهم براى چيست؟ و آيا اصلاً نيازى به اين اندازه شلوغ كارى در موتور هست؟ تا اين كه يك بار به علت روشن نشدن ماشين، به مكانيك رجوع كردم؛ يك بار به علت مصرف زياد بنزين، يك بار به خاطر كار نكردن بخارى اتومبيل، يك بار براى از كار افتادن برفپاككن، يك بار جهت كم كردن روغن و... در هر بار مىديدم كه مكانيك بخشى از موتور را مورد دستكارى و تعمير و تعويض قرار مىدهد كه برايم جديد بود. برايم روشن شد كه همه اين وسايل و دستگاهها براى هدف خاصى تعبيه شده و هيچ كدام بىجهت روى ماشين نصب نشده است.گفتم: مثال خوبى زدى. در دستگاه بدن ما هم شبيه اين برنامه، بلكه به مراتب پيچيدهتر و مجهزتر به كار رفته است؛ ولى ما اغلب از نقش و كاركرد آنها بىخبريم. همين كه مريض مىشويم، كمى به نقش آنها واقف مىشويم. هر بار كه كسى بيمار مىشود و اين بيمارى يا به دستگاه گوارش مربوط مىشود، يا به قلب، يا تنگى نفس، يا درد مفاصل، يا سردرد و تهوّع، يا تب و فشار خون، يا قند و سوء هاضمه، يا بيمارىهاى پوستى، ريزش مو، درد دندان، لاغرى، بىاشتهايى، چاقى و وزن اضافه و... گوشهاى از سيستم پيچيده بدن برايش حساسيت و اهميت پيدا مىكند و متوجه مىشود كه چه اسرار و رموزى در خلقت بدنى او وجود دارد. گفت: بعد درونى و روحى انسان هم همين شگفتىها را دارد و حالات درونى، نيروهاى باطنى، قوه توهم و تخيل، حافظه، مغز و فكر، مهر و علاقه، كينه و نفرت، خشم و غضب، خواب و بيدارى، احساس سيرى و گرسنگى، حس خستگى يا نشاط، خودخواهى و غرور، علاقه به وطن و زادگاه، كشش به سوى جنس مخالف و عاطفه نسبت به فرزند، هر يك از اينها هم گوشهاى از «ساختار روحى» ما را تشكيل مىدهد و همه هم لازم است و در جايى به كار مىآيد و به درد مىخورد.
گفتم: يك انسان در مجموعه عالم خلقت، چه جايگاهى دارد؟گفت: «آن ذرّه كه در حساب نايد، ماييم».گفتم: از يك جهت درست است؛ يعنى در اين جهان بىانتها و هزاران كهكشان و سحابى و اين همه موجودات شگفت و ريز و درشت و دنياى پر رمز و راز گسترده، ما اصلاً به حساب نمىآييم. به همان اندازه كه كره با عظمت زمين، در برابر جهان هستى و منظومه شمسى و عوالم بالا، مثل يك نقطه در يك زمين بزرگ فوتبال است، انسان هم نسبت به مجموعه عالم، مثل سر سوزن در مقابل اقيانوسهاى عظيم است؛ اما همين انسان، بسيار مهم و با عظمت است. به تعبير امام خمينى، «انسان، فهرست كائنات است».گفت: جهانى است بنشسته در گوشهاى.گفتم: به قول هاتف اصفهانى: دل هر ذره را كه بشكافى، آفتابيش در ميان بينى.گفت: شنيدهام اين شعر، مضمون يك حديث است.گفتم: در شعرى كه منسوب به حضرت على عليهالسلام است، آمده است: «اتزعم انّك جرم صغير...؛ آيا مىپندارى كه تو جرم و چيز كوچكى هستى، در حالى كه جهان بزرگتر در درون توست»!گفت: مترلينگ گفته است: اشخاص بزرگ و نامى به كوه مىمانند؛ هر چه به ايشان نزديكتر شوى، عظمت و ابهت آنان بر تو بيشتر معلوم مىگردد.گفتم: مثل اين كه وارد مشاعره شدهايم. حرف اصلى و بحث اولى يادمان رفت.گفت: صحبت از اين بود كه ما يك «خود انسانى» داريم و بايد آن را هم بشناسيم.گفتم: آفرين، خوب يادت مانده. در ميان اين همه موجودات، يكى هم انسان است. هر چيزى نقشى و جايگاهى در دستگاه عظيم آفرينش دارد. مثل پيچ و مهره و عقربه و رقاصك و فنر و... كه در يك ساعت هستند و هر كدام نقشى ايفا مىكنند، كار ما به عنوان يك «انسان» در مجموعه بزرگ و پيچيده جهان هستى چيست؟ ما به چه كار مىآييم؟ نقش ما چيست؟ ما در كجاى اين عالم قرار داريم و چه مىكنيم و چه بايد بكنيم. اين يعنى همان شناختِ «خود انسانى».گفت: شاعر مىگويد:اندكى در خود نگر تا كيستى؟از كجايى، در كجايى، چيستى؟گفتم: هيچ مىدانى اين شعر، برگرفته از يك حديث است؟ حديثى مشهور؟گفت: چه جالب! نه، نمىدانستم.گفتم: از يكى از امامان ما نقل شده است كه: «رحمت خدا بر آن كسى است كه بداند از كجاست و در كجاست و به كجا مىرود؛ رحم اللّه امرءً عرفِ من اَين و فى اَين و الى اَين».گفت: متأسفانه خيلىها به اين مسئله توجه ندارند و اين نكته اصلاً برايشان مسئله و موضوع نيست تا درباره آن فكر كنند؛ چه رسد به اين كه جواب درست آن را پيدا كنند.گفتم: و... تا چه رسد به اين كه زندگىشان در مسير و مدار رسيدن به آن جواب باشد!گفت: شما به چنين افراد كه زندگى مىكنند، اما نمىدانند چرا، چه اسمى مىگذاريد؟گفتم: نابالغ!گفت: نابالغ كه مناسب نيست؛ چون اينها اغلب به سن بلوغ هم مىرسند، ازدواج هم مىكنند و گاهى حتى صاحب فرزند و نوه ونتيجه هم مىشوند.گفتم: مگر نه اين كه بلوغ يعنى رسيدن و نابالغ يعنى كسى كه نرسيده و هنوز خام و نارس است. خوب، گاهى رسيدن به سن تكليف و پانزده سالگى است؛ گاهى رسيدن به مرحله رشد اجتماعى و صنفى است؛ گاهى هم رسيدن به مرحله رشد انسانى. كسى كه عمرى را طى كند ولى هنوز نداند كه از كجاست و در كجاست، اگر نابالغ نيست، پس چيست؟گفت: پس شما بلوغ را هم سه قسم مىدانيد، مثل همان «خود»!گفتم: دقيقاً همين طور است؛ كسى كه از نظر سنى و رشد جسمى به مرحلهاى مىرسد، مىگويند بالغ شده، كسى كه از نظر اجتماعى، كسب و كار، معاشرت و ارتباطات به حدى از رشد رسيده، او هم به بلوغ صنفى و اجتماعى رسيده است. يك بلوغ هم داريد كه «بلوغ انسانى» است كه ربطى به سن و سال، پول، اعتبار، روابط اجتماعى، زرنگى، كار و كسب و سود و سرمايه ندارد. به فهم و شعور و درك جايگاه انسان در نظام هستى بستگى دارد.گفت: پس ما در جهان كوتولهها و نابالغين زندگى مىكنيم.گفتم: از كجا كه ما هم جزو همانها نباشيم؟! كسى كه فلسفه حيات را نشناسد و مسير سير كمالى خود را نفهمد و در آن مسير گام بر ندارد، نابالغ است؛ هر چند هشتاد سال عمر كند و دهها نوه و نتيجه داشته باشد و كلى دوست و آشنا و اعتبار و پس انداز!گفت: خيلى جالب است! نابالغهاى هشتاد ساله! و دنياى كوتولههاى انسانى!گفتم: البته آن طرف قضيه را هم بايد ديد. خيلىها هم در سن جوانى و نوجوانى، خود را شناختهاند و يك شبه ره صد ساله را پيمودهاند. خودشناسى، رسيدن به اين بلوغ انسانى و «خود انسانى» است.گفت: جواب آن سؤال اول كه «تو كيستى؟» خيلى دشوار است.گفتم: و البته خيلى هم سودمند است. بىجهت نيست كه در احاديث آمده است كه «خودشناسى» سودمندترين شناختهاست. جواد محدثى
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 704]