واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آفتاب در حجاب 13به بهانهی محرم،ماه خزان اهل بیت علیهم السلام
چه تنها ماندهای ای زینب!آدمی به سر شناخته میشود، یا لباس؟كشتهای را اگر بخواهند شناسایی كنند، به چهرهاش مینگرند یا به لباسی كه پیش از رزم بر تن كرده است؟اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد كه سرها را از بدن جدا كرده و برده باشد، چه باید كرد؟اگر دشمن، كهنهترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید كرد؟لابد به دنبال علامتی، نشانه ای، انگشتری، چیزی باید گشت.اما اگر پستترین سپاهیِ دشمن در سیاهی شب، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانهای كشته خویش را باز میتوان شناخت؟البته نیاز به این علائم و نشانهها مخصوص غریبه هاست نه برای زینبی كه با بوی حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایای قلب خود بهتر میشناسد.تو را نیاز به نشانه و علامت نیست. كه راه گم كرده، علامت میطلبد و ناشناس، نشانه میجوید.تویی كه حضور حسین را در مدینه به یاری شامهات میفهمیدی، تویی كه هر بار برای حسین دلتنگ میشدی، آینه قلبت را میگشودی و جانت را به تصویر روشن او التیام میبخشیدی. تویی كه خود، جان حسینی و بهترین نشانه برای یافتن او، اكنون نیاز به نشانه و علامت نداری. با چشم بسته هم میتوانی پیكر حسین را در میان بیش از صد كشته، بازشناسی. اما آنچه نمیتوانی باور كنی این است كه از آن سرو آراسته، این شاخههای شكسته باقی مانده باشد.از آن قامت وارسته، این تن درهم شكسته، این اعضای پراكنده و در خون نشسته.تنها تو نیستی كه نمیتوانی این صحنه را باور كنی. پیامبر نیز كه در میانه میدان ایستاده است و اشك، مثل باران بهاری از گونههایش فرومی چكد، نمیتواند بپذیرد كه این تن پاره پاره؛ حسین او باشد. همان حسینی كه او بر سینهاش مینشانده است و سراپایش را غرق بوسه میكرده است.این است كه تو رو به پیامبر میكنی و از اعماق جگر فریاد میكشی:یا جداه! یا رسول الله صلی علیك ملیك السمأ(1) این كشته به خون آغشته؛ حسین توست، این پیكر بریده بریده؛ حسین توست! و این اسیران، دختران تواند. یا محمد! حسین توست این كشته ناپاك زادگان كه برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است. ای وای از این غم و اندوه! ای وای از این مصیبت جانكاه یا ابا عبدالله!گریه پیامبر از شیون تو شدت میگیرد، آنچنانكه دست بر شانه علی میگذارد تا ایستاده بماند و تو میبینی كه در سمت دیگر او زهرای مرضیه ایستاده است و پشت سرش حمزه سید الشهدأ و اصحاب ناب رسول الله.داغ دلت از دیدن این عزیزان، تازهتر میشود و همچنان زجرآلوده فریاد میكشی:از این حال و روز، شكایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما ای علی مرتضی! ای فاطمه زهرا! ای حمزه سید الشهدأ!داغ دلت از دیدن این عزیزان تازهتر میشود و به یاد میآوری كه تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین، گویی همه رفتهاند.همین امروز، همه رفته اند، فریاد میكشی:امروز جدم رسول خدا كشته شد! امروز پدرم علی مرتضی كشته شد!امروز مادرم فاطمه زهرا كشته شد! امروز برادرم حسن مجتبی كشته شد!اصحاب پیامبر، سعی در آرام كردن تو دارند اما تو بی خویش ضجه میزنی:ای اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند كه به اسارت میروند.و این حسین است كه سرش را از قفا بریدهاند و عمامه و ردایش را ربودهاند.اكنون آنقدر بی خویش شدهای كه نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت میبینی و نه حضور زنان و دختران را در كنارت احساس میكنی.در كنار پیكر حسینت زانو میزنی و همچنان زبان میگیری:پدرم فدای آنكه در یك دوشنبه، تمام هستی و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فدای آنكه عمود خیمهاش شكسته شد. پدرم فدای آنكه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فدای آنكه جان من فدای اوست. پدرم فدای آنكه غمگین درگذشت. پدرم فدای آنكه تشنه جان سپرد. پدرم فدای آنكه محاسنش غرق خون است. پدرم فدای آنكه جدش محمد مصطفاست. جدش فرستاده خداست. پدرم فدای آنكه فرزند پیامبر هدایت، فرزند خدیجه كبراست، فرزند علی مرتضاست، یادگار فاطمه زهراست.صدای ضجه دوست و دشمن، زمین و آسمان را بر میدارد.زنان و فرزندان كه تاكنون فقط سكوت و صبوری و تسلی تو را دیده اند، با نوحه گری جانسوزت بهانهای مییابند تا سیر گریه كنند و عقدههای دلشان را بگشایند.از اینكه میبینی دشمن قتاله سنگدل هم گریه میكند، اصلا تعجب نمیكنی، چرا كه به وضوح، ضجه زمین را میشنوی، اشك اشیأ را مشاهده میكنی، گریه آسمان را میبینی، نوحه سنگ و خاك و باد و كویر را احساس میكنی و حتی میبینی كه اسبهای دشمن آنچنان گریه میكنند كه سمهاشان از اشك چشمهاشانتر میشود.وِلوِلهای به پا كردهای در عالم، زینب!هیچ كس نمیتوانست تصور كند كه این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گری كند، چنان آتشی به جان عالم و آدم میافكند كه اشك عرش را در میآورد و دل سنگین دشمن را میلرزاند.اما این وضع، نباید ادامه بیابد كه اگر بیابد، دمی دیگر آب در لانه دشمن میافتد و سامان بخشیدن سپاه را برای عمر سعد مشكل میكند.پس عمر سعد به كسی كه كنار او ایستاده، فرمان میدهد:برو و این زن را از سر جنازهها بران!تو این دستور عمر سعد نمیشنوی. فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوی خود احساس میكنی آنچنانكه تا اعماق جگرت تیر میكشد، بند بند تنت از هم میگسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان میرود.زبان زور، زبان نیزه، زبان تازیانه؛ اینها ابزار تكلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریدهاند و دلهایشان را در گور كرده اند.اگر برنخیزی و بچهها را با دست خودت از كنار جنازهها برنخیزانی، زبان نیزه آنها را بلند خواهد كرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.پس دردهایت را چون همیشه پنهان میكنی، از جا بر میخیزی و زنان و كودكان را با زبان مهربانی و دست تسلی از پای پیكرها كنار میكشی و دور هم جمع میكنی.این شترهای عریان و بی جهاز، برای بردن شما صف كشیده اند.عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن میدهد و عدهای را هم مأمور سوار كردن كودكان و زنان میكند.مردان برای سوار كردن كودكان و زنان هجوم میآورند. گویی بهانهای یافتهاند تا به "آل الله " نزدیك شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل كه دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندی است و كسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست.با تمام غیرت مرتضوی ات فریاد میكشی؛هیچ كس دست به زنان و كودكان نمیزند! خودم همه را سوار میكنم. همه وحشتزده پا پس میكشند و با چشمهای از حدقه درآمده، خیره و معطل میمانند. در میان زنان و كودكان، چشم میگردانی و نگاه در نگاه سكینه میمانی:سكینه جان! بیا كمك كن!سكینه، چشم میگوید و پیش میآید و هر دو، دست به كار سوار كردن بچهها میشوید. كاری كه پیش از این هیچ كدام تجربه نكرده اید. همچنانكه زنان و كودكان نیز سفری اینگونه را در تنان عنر تجربه نكرده اند.زنان و كودكان، خود وحشتزده و هراسناكند و دشمن نمیفهمد كه برای ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست.كوبیدن بر طبل و دهل، جهانیدن شتر، پایكوبی و دست افشانی و هلهله.آیا این همان دشمنی است كه دمی پیش در نوحه خوانی تو گریه میكرد؟در میانه این معركه دهشتزا، با حوصلهای تمام و كمال، زنان و كودكان را یك به یك سوار میكنی و با دست و كلام و نگاه، آرام و قرارشان میبخشی.اكنون سجاد مانده است و سكینه و تو.رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است كه نشستن را هم نمیتواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن.تو و سكینه در دو سوی او زانو میزنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او میبرید و آنچنانكه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش میكنید و با سختی و تعب بر شتر مینشانید.تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو میافتد و پیشانی بر گردن شتر مماس میشود.هر دو، دل رها كردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه میكنید كه این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.عمر سعد فریاد میزند: "غل و زنجیر!"و همه با تعجب به او نگاه میكنند كه: برای چه؟!اشاره میكند به محمل سجاد و میگوید: "ببندید دست و پای این جوان را كه در طول راه فرار نكند."عدهای میخندند و تنی چند اطاعت فرمان میكنند و تو سخت دلت میشكند.بغض آلوده میگویی: "چگونه فرار كند كسی كه توان ایستادن و نشستن ندارد؟!"آنها اما كار خودشان را میكنند. دستها را با زنجیر به گردن میآویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شكم شتر به هم قفل میكنند.سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس میكنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.از اینكه توان هیچ دفاعی نداری، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس میكنی.دشمن برای رفتن، سخت شتابناك است و هنوز تو و سكینه بر زمین مانده اید.اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش میگذارد و در كار سوار شدن دخالت میكند.دست سكینه را میگیری و زانو خم میكنی و به سكینه میگویی: "سوار شو!"سكینه میخواهد بپرسد: پس شما چی عمه جان!اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح میدهد.اكنون فقط تو ماندهای و آخرین شتر بی جهاز و... یك دریا دشمن و...كاروان پا به راه كه معطل سوار شدن توست.نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه میخواهی بكنی زینب؟! چه میتوانی بكنی؟! ... ادامه دارد1- رود فرشتگان آسمان بر تو باد!آفتاب در حجاب؛ پرتو سیزدهم، سید مهدی شجاعی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]