واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خرازی قول داد که بر می گردد
خاطره ای درباره سردار بسیجی حسین خرازیهمه ساکت نشسته بودند. فقط صدای حسین خرازی شنیده می شد و گلوله هایی که آن دورها منفجر می شدند و انگار تمامی نداشتند. زمین ساعت ها بود که بر اثر ترکیدن گلوله های توپ وخمپاره و کاتیوشای عراقی ها می لرزید. صدای حسین خرازی هم می لرزید. بغض گلویش را گرفته بود. با دست چپ بلندگو را نگه داشته بود و دست راستش را مرتب تکان می داد و با هیجان و گریه حرف می زد.در واقع فریاد می زد. از جنگ گفت، از ایران گفت و از شهدایی که برای انقلاب و بعد، برای جنگ داده اند. از امام حسین(ع) و کربلا گفت. به بچه های لشکرش که پایین پایش روی خاک نشسته بودند و سر روی زانوهایشان گذاشته بودند و گریه می کردند گفت که آنها که بچه های لشکر امام حسین اند، امروز باید لیاقتشان را برای این اسم ثابت کنند.«وقتی عملیات بیت المقدس تمام شد و خرمشهر آزاد شد، تا بصره چیزی دیگری نمانده بود و همان وقت و با یک خیز بلند می شد بصره را گرفت و سرنوشت جنگ را عوض کرد. اما این کار انجام نشد. هنوز معلوم نبود که می توانیم از مرز بگذریم یا نه. هنوز امام (ره) اجازه جنگیدن در خاک عراق را نداده بود. از طرف دیگر نیروهای ما تازه در عملیات سخت و سنگین فتح المبین و بیت المقدس را پشت سر گذاشته بودند و قبل از آن هم در بستان و چزابه فشار زیادی را تحمل کرده بودند. به بازسازی احتیاج داشتم و تجدید قوا، سلاح ومهمات، ما در تحریم جهانی بودیم و تأمین اسلحه و مهمات کار آسانی نبود. تابستان سخت و سوزان جنوب را هم در پیش داشتیم. این شد که تا عملیات بعدی که عملیات رمضان بود، چهار ماهی فاصله افتاد.اما هر چه قدر که دست ما برای هر کاری بسته بود عراق دستش باز بود. باز باز. آن قدر که مهندس های اسرائیلی و فرانسوی را بیاورد تا برایش در دشت طلائیه و شلمچه دژ و حصارهای مقاوم بسازند.با موانع و تجهیزاتی که هر عملیاتی را بی ننتیجه بگذارد. انبوه سیم خاردارهای متصل به برق و مین های گوناگون میانش و خاکریزهای غول مانند که دور تا دور با همان سیم خاردارها محافظت می شد و خود خاکریزها مجهز به انواع موانع و سلاح های سنگین. به خاطرهمین موانع بود که اکثر عملیات های بزرگ بعدی بی نتیجه ماندند.رمضان، خیبر، بدر و.. و به خصوص خیبر که عراق در آن به جز تمام موانعی که سر راه نیروها گذاشته بود و آتش بی امانی که سرشان می ریخت، از بمب های شیمیایی هم استفاده کرد.»
کار حسابی گره خورده بود. نیروهای در هور و جزایر مجنون پیشروی کرده بودند اما در طلائیه نه. خط هنوز نشکسته بود و عراقی ها حسابی مقاومت می کردند؛ با کمک خمپاره و توپ هاشان که زمین را شخم می زد. هر کس که سرش را از پشت خاکریز بالا می آورد باید منتظر یک گلوله می بود. که بنشیند وسط پیشانیش و او را از این جهنمی که عراقی ها ساخته بودند برای همیشه بیرون بکشد. از لشکر 27 محمد رسول الله که قرار بود خط را بشکند، تقریباً چیزی نمانده بود.فرماننده سپاه مأموریت را به حسین خرازی و لشکرش داد؛ لشکر14 امام حسین(ع) که در عملیات های قبلی خوب خودش را نشان داده بود. حالا حسین داشت برای بچه های لشکرش حرف می زد و توجیه شان می کرد. اگر مأموریت را قبول می کردند و می آمدند، راه برگشت بسته بود. آن ها باید می دانستند که جا آمده اند. حسین آخر حرف هایش گفت «هیچ کس اجباری ندارد. هر کس به هر دلیلی نمی تواند بیاید، الان تاریک است، می تواند برگردد.» این حرف آخر حسین بدجوری دل هاشان را سوزاند و با گریه، حسین را در یک چشم به هم زدن برای خداحافظی دوره کردند.وقت تنگ بود و باید راه می افتادند. حسین یکی از گردان ها را مأمور کرد که از پای خاکریز جلو بکشند و یکی دیگر هم باید جای دیگر درگیر می شد تا حواس عراقی ها پرت شود. عجیب بود. ولی طولی نکشید که خط شکسته شد و گردان های لشکر امام حسین(ع) پیشروی کردند. گلوله باران عراق شدیدتر شد. حالا ایرانی و عراقی را با هم می زدند. جان نیروهایشان مهم نبود. مهم این بود که جلوی پیشروی حسین و لشکرش را بگیرند.حسین همیشه در حمله ها توی خط اول بود و تا حالا هم به زور عقب نگهش داشته بودند.بالاخره سوار یک نفربر شد و خودش را به خط رساند. بچه ها ی لشکرش او را دیدن و داشتند داد و هوار می کردن که چرا چنین جای خطرناکی آمده که... خمپاره ای ترکید و حسین جلوی چشم نیروهایش افتاد. بسیجی ها زدند توی سرشان و دویدند.«وقتی با چشم های گریان، حسین را توی آمبولانس می گذاشتیم و حسین با خنده دلداریمان می داد، نمی دانستیم که او برای چه می خندد. دستش قطع شده بود. آن هم دست راستش. خونریزی اش هم شدید بود. قلبمان داشت می ترکید. نمی دانستیم که حسین را از دست نمی دهیم. ولی خود حسین می دانست که فعلاً شهید نمی شود. این را بعدها از زبان مادرش و یکی از دوست های نزدیکش شنیدیم که بعد از این که خمپاره افتاد و حسین بیهوش شد در رؤیا صدایی شنیده بود که از حسین پرسیده بود می خواهند بماند یا بمیرد. قلب حسین در آن لحظه پر بوده از نگرانی برای عملیات و بسیجی هایی که تنها می ماندند. انتخابش معلوم بود. بعد به هوش آمده بود و بسیجی ها را دیده بود که گریه کنان بلندش می کنند که بگذارندش توی آمبولانس. اول دعوامان کرد که برگردیم سرکارمان و بعد به رومان خندید و قول داده که بر می گردد.» فقط خود حسین می دانست که حتماً برخواهمنبع:روزنامه همشهریمطالب مرتبط:وصیت نامه شهید حسین خرازیخاطراتی از شهید حسین خرازی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]