تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به کوچکی گناه نگاه نکنید بلکه به چیزی [نافرمانی خدا] که برآن جرات یافته اید بنگ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827888165




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مگر قرار نبود...


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مگر قرار نبود...
امام خمینی
امام مانند هر شب برای زیارت به حرم امام علی (ع) رفته بود. پیرمردی که اهل «شوشتر» بود، به او نزدیک شد و از مشکلات زندگی‌اش گفت و درخواست کمک کرد.امام به یکی از شاگردانش که در همان نزدیکی بود، گفت: «فردا صبح ساعت 9، موضوع این پیرمرد را به یادم بیاندازید».فردا صبح، شاگرد امام به سوی خانه استاد به راه افتاد. چند بار در ذهنش مرور کرد که باید ساعت9، موضوع این پیرمرد را به ایشان بگویم.ولی تا به نزدیکی خانه امام رسید، جمعیت سیاه‌پوشی را دید که با صدای بلند گریه می‌کردند. فرزند بزرگ امام، مصطفی، از دنیا رفته بود. او همه چیز را فراموش کرد. امام در گوشه‌ای نشسته بود و قرآن می‌خواند. ناگهان متوجه شد امام او را کار دارد. جلوتر رفت و تسلیت گفت.امام گفت: «الان ساعت 9 و 10 دقیقه است. مگر قرار نبود ساعت 9 موضوع آن پیرمرد را به من یادآوری کنی؟»مرد در حالتی که گریه می‌کرد، شکسته شکسته گفت: «آقا ... آخر ... الان وقت ...».امام گفت: «بلند شو همراه من بیا».به سوی اتاق رفتند. امام پاکتی را که مقداری پول در آن بود، به دستش داد و گفت: «همین الان به خانه پیرمرد می‌روی و این پاکت را به او می‌دهی!» منبع: کتاب همشهری 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 179]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن