واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: همراز با آسمان
تكان های شدید هلی كوپتر، كنترل آن را مشكل كرده بود. ملخ عقبی بازی در آورده بود. احمد نگاهی به شیشه سوراخ شده كنارش انداخت. سرفه های ممتد می كرد و آرام گرفت. به یك چیز فكر می كرد به راهی كه طی كرده بود و مسافتی كه مانده بود. مسافت! مسافت پیموده شده، و مسافت مانده. این كلمات سحر كننده تر از آن بودند كه او بتواند به راحتی از كنار آنها بگذرد. ذهنش درگیر این واژه ها شد. اصلاً مسافت یعنی چه؟! شاید یعنی راهی كه آمده و یا باید برود. از تولد تا امروز و از امروز تا آینده، آیندهای دور یا نزدیك. اندازه مسافت در علم ریاضی خیلی مهم است. همان درسی كه حالا او را خلبان كرده بود. ولی حالا در سنجش مسافت ها خیلی نمی شود به متراژ و اندازه و طول اعتنا كرد. زمان عزیز تر از این است كه بشود آن را اندازه گرفت. باید دید چقدر عمق دارد. باید فهمید كه چقدر از آن استفاده شده است. همین پرواز امروز، بیشتر از چند ساعت طول نكشید، اما كارهای زیادی انجام شده است. احمد اندكی مكث كرد. دنبال یك كلمه مهم در جمله اش می گشت. « كارها؟ كار! » شاید اینها مهمترین ملاك های اندازه گیری زمان باشد. به خودش نگاه كرد. به زمانی كه داشته و فرصت هایی كه در طول این مدت برای خودش ساخته بود، فكر كرد. تیر ماه 1323 استارت زندگی احمد كشوری. تولد او به عنوان یك انسان در یك ظرف زمان ظاهراً محدود ولی نامحدود. و حالا هلی كوپتر كبرا و یك پرواز موفق و تنی مجروح و خون هایی كه پاك و مقدس است. خونی كه استحاله پیدا كرده و پاك شده بود. خواست ملاكی برای عمق زمان پیدا كند. خیلی آسان بود، ملاك میزان سود دهی او بود. برای خودش، معیار خوبی پیدا كرده بود. لبخندی زد. ولی خونی كه در گلویش مانده بود خودش را با سرعت به بیرون رساند. چند سرفه پیاپی كرد. هلی كوپتر هم به همراه او چند تكان محكم خورد و آرام گرفت. تحصیلاتش را در محیط محروم روستای سر پل تلار و شهر كوچك كیاكلا و مدرسه «قناد» بابل طی كرده بود. شاگرد ممتاز در تحصیل و موفق در ورزش و هنر. تا اینجا كه بد نبود. مدال در كشتی و یك مقام اول در طراحی. فعالیت مذهبی و صدای خوبی كه گرمی بخش محافل مذهبی بود و فقط این هم نبود.
می دانست اسلام را باید معرفی كرد و خوب هم معرفی كرد. و قبل از این باید آنرا خوب شناخت و فهمید. به یاد كاغذ كاهی كتاب هایی افتاد كه در مورد اسلام خوانده بود. هنوز بوی نای كتاب ها را در مشامش احساس می كرد. كلمات تند و كتاب های سیاسی هم كه جاذبه خودشان را داشتند. سال آخر دبیرستان زمان فعالیت های سیاسی آگاهانه بود. «یادش بخیر! طرح ها و نقاشی هایی كه علیه رژیم شاه كشیدیم. » دانشگاه هدف بعدی بود. ولی فقر به این آرزو اجازه برآورده شدن نداد. و سال 1351 و ورود به هوانیروز. عشق به پرواز و پرنده شدن در همه هست و او این امكان را یافته بود تا به یكی از آرزوهای پاك كودكیش برسد. هلی كوپتر حالا دیگر به وضوح بالا و پایین می رفت و حتی از مسیر اصلی اش خارج می شد. احمد تمام حواسش را روی كنترل متمركز كرد تا پرنده آهنی را مهار كند. حالا فرصت داشت تا خودش را مرور كند. محیط هوانیروز خوب نبود و به مذاق خوش نمی آمد. باید كاری می كرد. هوا خیلی مسموم بود و این مسئله نفس كشیدن را سخت می كرد. دست به كار شد. اول خودش را اثبات كرد و شایستگی هایش را به همه حتی استادان خارجی و بعد موفقیت هایش را گسترش داد. در مدت كوتاهی، خلبانی كبرا و جت رنجر را فرا گرفت و بعد شروع كرد به ارشاد. این جا هم از خودش و هم از خودیت خودش غافل نشد. شب ها او بود و خلوت و نیایش. روحش پرواز می كرد. و چه لذت بخش بود این پرواز. از كوچه ها و خیابان های شهر باختران فقر می بارید. از وقتی به این شهر آمده بود. این همه مصیبت آزارش می داد. باید كاری می كرد. دوستان را جمع كرد و صندوق خیریه ای تشكیل داد. به منزل فقرا می رفت و به آنان كمك می رساند. از همه این كارها به او حس پرواز دست می داد. زمزمه های بلندی شنیده می شد عده ای خواستند كه تاریكی و ظلمت نباشد. و او هم همین را می خواست باید كاری می كرد. شب ها اعلامیه خورشید را چاپ می كرد و روزها بر سر تاریكی فریاد می زد. و حتی تصمیم گرفت تا بر علیه ظلم كودتا كند. منتظر بود تا آیت الله پسندیده از امام كسب تكلیف كند. اما ستاره ها در 22 بهمن تاریكی را راندند. و نیازی به كودتای سپیده نبود. خبر رسید كه عده ای می خواهند تكه ای از سرزمین نور را از آن جدا كنند. روح زخمی او فقط با پرواز آرام می گرفت. باید كاری می كرد. سهیلیان و شیرودی هم با او بودند. او زخمی شد ولی همچنان پرواز كرد.
هنوز كردستان اسیر بود كه عراق به كشورش حمله كرد. آمده بود كه بماند. با لحجه ای كه اگر چه آشنا بود ولی معنی اش را نمی فهمید. اسب بال دارش را زین كرد و تاخت. ماشین های فولادین از ترس هجومش به هر سو می گریختند. به هر كجا كه می رفت گورستان دشمنان می شد. روحش با روح آفتاب گره خورده بود. برای قلب خسته امامش گریست. دیگر اسب بال دارش طاقت حركت نداشت و او هم. خاك بوی خودیت می داد. حالا می توانست تا زمین صعود كند! دستانش توان نداشت. هلی كوپتر را رها كرد. نگاهی به تقویم انداخت 15/9/1359 بود. زمین آسمان شده بود و او را به خود می خواند. از دل خاك به آسمان معبر سفیدی باز شد. و او دوباره پرواز كرد. منبع:نشریه سبز و سرخلینک:وصیت نامه شهید احمد کشورینزدیک تر به آسمانآلبوم تصاویر شهید احمد کشوری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]