واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اخلاص شهدا
درس (3)«محمد جواد» قلم بسیار شیوایی داشت. از او دعوت شده بود تا در صدا و سیمای مرکز اهواز همکاری کند. روزی در اولین روزهای ورودش به رادیو، او را دیدم که ماشین اصلاحی به دست داشت ومی خواست موهای سر خود را از ته بتراشد. با تعجب به او گفتم: «موهایت کوتاه است، برای چه می خواهی آنها را اصلاح کنی؟» با لبخندی همیشگی گفت: نمی دانی، غرور جوانی به موهاست. اگر موهای خود را کوتاه کنم آیا چیز کاذبی را برای کبر و غرور زیر پا ننهاده ام؟»یکی از دوستان شهید «محمد جواد درولی».***شهید بزرگوار «سید محمد صادق دشتی» همیشه لبخندی زیبا بر لب داشت. در اردیبهشت 1363 در جزیره مجنون ترکشی به سینه او اصابت کرد، اما باز لبخند از لب او دور نمی شد. او اخلاص عجیبی داشت و بسیار کم به شهر می آمد. وقتی خانواده از او سؤال می کردند کار تو در جبهه چیست؟ لبخندی می زد و می گفت: «جاروکش هستم!» و این در حالی بود که مسؤولیت نصب دکلهای دیده بانی در هور که کار بسیار مشکل و غیرممکنی بود و مسؤولیت آموزش نیروها و نصب پلهای خیبری بر روی رودخانه های جریان دار را عهده دار بود.یکی از همرزمان شهید«سید محمد صادق دشتی»-ره یافتگان/ص386***سردار شهید «حاج حسن کسایی» فرمانده ای متواضع و با اخلاص بود. او با اینکه مسؤول جهاد بود، هر وقت صبح زود به جهاد می آمدم، می دیدم زودتر از من آمده و جهاد را آب و جارو کرده است. او در انجام کار خستگی نمی شناخت. روزی که همرزمان او به خاطر شهادت چند تن از دوستانشان اندوهگین بودند، حاجی همه ی بچه ها را جمع کرد و گفت: «خستگی حزب الله را خود خداوند استراحت می دهد. اگر یک مقدار خسته باشند، مجروحشان می کند و اگر خیلی خسته شده باشند، شهیدشان می کند. شما ناراحت نباشید! برادران ما که به فیض شهادت نائل شدند، موقع وصالشان فرا رسیده بود.»یکی از کارکنان جهاد سازندگی مرند – ره یافتگان / ص 238.***در دفترچه ی خاطرات فرمانده گروهان، شهید «محمد جواد درولی» آمده است:سری به گردان حزه زدم، حاج احمد شهید نونچی فرمانده گروهان، مرا دید. چند دقیقه همدیگر را در بغل گرفتیم و بوسیدیم. دل نمی کندیم. می گفت: «خوب کردی آمد، خدایا شکر! جایی (گردانی) که نرفته ای؟ والله اگر بروی خیلی ناراحت می شوم. این بار گردان حمزه را خط شکن گذاشته اند، نیازت دارم، کسی پیشم نیست. مدت ها منتظرت بوده ام، اگر می خواهی شهید بشوی با من بیا. زیارت کربلا می خواهی با من بیا. ثواب می خواهی با من بیا!» خیلی اصرار کرد. عاقبت با شرمندگی گفتم: «حاجی،بنده می ترسم از اینکه مسؤولیت حتی یک نیرو را در عملیات به عهده بگیرم، بیا و از ما درگذر و بگذار تک ور و تک تیرانداز باشیم.»***بسیجی شهید «اصغر طاهری» صداقت و صفای خاصی داشت که او را زبانزد بچه ها کرده بود. در قنوت های نمازش دعاها را به عربی و فارسی مخلوط می خواند. در اکثر قنوت ها این دعا را می خواند: «اللهم ارزقنا در دنیا زیارت حسین(ع) در آخرت شفاعت حسین(ع)».بچه ها اگر چه می دانستند اشکالی ندارد، ولی از سرشوخی به او می گفتند: «چرا اینجوری دعای می کنی؟» او با همان صداقت و پاکی خودش می گفت: «خدا دعای بنده را به هر زبانی که باشد، قبول می کند.»مادرش می گفت: «شبی اصغر را در خواب دیدم که در باغی نشسته بود. به من سلام کرد. به او گفتم چه جای خوبی داری مادر! چطور تو را به اینجا آورده اند؟» لبخند زنان گفت: «تنها کار من این بود که از بچگی گناه نکردم و از گناه کردن خجالت می کشیدم.مهدی عزیزیان - تیپ 83/ ص 65.***از ابتدای جنگ علی رغم آتش مستمری که دشمن بعثی بر روی شهر مقاوم آبادان می ریخت، شهر را ترک نکرد. قبل از انقلاب هم عکس و رساله ی امام(ره) را مخفیانه می فروخت، که توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد.او با کهولت سنی که داشت به عضویت بسیج درآمده بود. شب ها که بچه ها در خواب بودند برمی خاست، ابتدا نماز شب می خواند و سپس مانند پدری مهربان به تک تک سنگرها سرکشی می کرد تا مبادا پتویی از روی بچه ها به کنار افتاده باشد!درعملیات «بیت المقدس» با شربت و شیرینی کام بچه ها را شیرین می کرد و لحظاتی بعد کام جان او به شهد شهادت شیرین شد.حجت الاسلام سید محسن شفیعی، برادر طلبه ی بسیجی شهید «سیدمرتضی شفیعی».***طرز لباس پوشیدن سرلشکر خلبان شهید «بابایی» همواره مورد استهزاء دشمنان انقلاب و مورد ایراد و اعتراض همکاران وی بود. ایشان وقتی لباس شخصی به تن می کرد، به علت سادگی و بی پیرایگی لباس، تشخیص وی از افراد معمولی جامعه مشکل می شد. موی کوتاهش به ناشناخته ماندن او در بین توده ی مردم کمک می کرد. هنگام حضور در جبهه یا بازدید از قرارگاه ها، لباس بسیجی به تن داشت. از علایم خلبانی، نشانهای افسری، درجات امیری و ... هیچ اثری در لباس های وی دیده نمی شد. اما وقتی لباس خلبانی به تن می کرد، ناچار به استفاده از علایم و نشآنهای فرماندهی می شد. به هنگام راه رفتن یا صحبت کردن سرش را پایین می انداخت. انگار که از تمایز و اختلاف درجه ی خود با دیگران ناراحت بود. به محض اینکه شرایط را مناسب می دید، درجه ها و نشآنهای خود را بر می داشت و در جیبیش پنهان می کرد!روزنامه اطلاعات 10/3/72.***جاویدالاثر «مصطفی بهمنی» هیچ وقت از کار و خدمت در جبهه چیزی نمی گفت. اگر گاهی از او می پرسیدند چکاره ای و چه سمتی در جبهه داری، می گفت: «من یک سرباز هستم و شما می دانید که کار یک سرباز در جبهه چیست!»پس از شهادت، هم زمانش گفتند او در واحد تخریب لشکر المهدی(ع) مسئوولیت داشت.مصطفی در وصیتنامه اش نوشت:«از آنجایی که مسئوولیت خون شهدای عزیز این مرز و بوم اسلامی بر دوش من سنگینی می کرد، مرتب از خداوند متعال می خواستم به من عطا فرماید کمی از این سنگینی را از دوش بردارم. خداوند هم این دعا را به اجابت رسانید و من موفق شدم و خداوند این منت را بر من نهاد که بتوانم به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شوم.دفترچه خاطرات خانواده شهید – مرکز حفظ آثار سپاه.منبع:کتاب سروده های سرخ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 341]