واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - چشمهای راننده قلنبه شد و خیره شد به من. نمیدانم چقدر تعجب داشت که نزدیک بود بکوبد به ماشین جلویی. لبش از تعجب و خنده عینهو شکلات گرما دیده کش آمد و گفت: «جداً؟! ایی... ایی... دم بریده... دختره؟... بابا ای ول! مو فکر کردم پسره که رفته فوتبال بازی و... به گزارش خبرآنلاین، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رمان «هستی» نوشته فرهاد حسنزاده برای گروه سنی «د» و «ه» را با قیمت ۲۸۰۰ تومان منتشر کرد. ویراستاری این رمان که در مجموعه «رمان نوجوان امروز» منتشر شده را شیوا حریری برعهده داشته و طراح جلد آن عطیه بزرگسهرابی بوده است. رمان «هستی» داستان دختری است که رفتارهایی پسرانه دارد. هستی و خانوادهاش در آبادان زندگی میکنند. داستان در روزهای نخستین جنگ ایران و عراق اتفاق میافتد. هستی نوجوان است؛ یک دختر 12ساله اما در شروع قصه شبیه بچههای هفت هشت ساله عاشق فوتبال است و معلقوارو زدن؛ عاشق شوتهای محکم و موتور سواری و از در و دیوار بالا رفتن و صدام حسین را دوست دارد! صدام حسین برای او، مردی است با ابهت که تلویزیون نشانش میدهد و خوشتیپ و خوشقیافه است و محال است خمپارههایی که نصیب آبادان میشود کار او باشد. «هستی» داستان دختر نوجوانی است که نمیخواهد مثل دخترها دامن گلگلی بپوشد یا موهای بلند داشته باشد و خاله بازی کند. هستی عروسکبازی و خانه نشینی را دوست ندارد و با دستِ شکسته هم توی دروازه میایستد و چنان شوتهایی میزند که پسرهای محل را انگشت به دهان میگذارد و در تمام داستان حواسش به همهجا و همهچیز هست؛ به دایی و موتورش، به مادرش و سهراب، به خاله و دایی و بیبی؛ و از جایی به بعد هم به عشقی صاف و ساده. به هُرمی ناآشنا که کمکم برایش ملموس میشود و میفهمد که دارد پوست میاندازد و شاید وقتش رسیده که کمی در آینه به خودش نگاه کند! نویسنده در وبلاگ خود درباره این کتاب نوشته است: «رمان «هستی» را خیلی دوست دارم. «هستی» تجربهای متفاوت در رمان نویسیام بود. شخصیت «هستی» را خیلی دوست دارم و روزهای زیادی به او فکر کردم. به روابط آدمهای این رمان هم همینطور. یادم میآید روزی نشستم تا از دل رمان برای پشت جلد متنی را انتخاب کنم. موقع خواندنش بیاختیار گریه کردم. گویی یادم رفته بود من نویسندهام و این آدمها و روابطشان زاییده ذهن و زبان من هستند. باید منتظر ماند و دید مخاطبان این کتاب چه نظری دارند.» در بخشی از این داستان میخوانیم: «بابا لبش را از سیگارش جدا کرد و گفت: «چی میگی مرد حسابی! ایی که بغل دستم نشسته دختره.» - راست میگی؟! چشمهای راننده قلنبه شد و خیره شد به من. نمیدانم چقدر تعجب داشت که نزدیک بود بکوبد به ماشین جلویی. لبش از تعجب و خنده عینهو شکلات گرما دیده کش آمد و گفت: «جداً؟! ایی... ایی... دم بریده... دختره؟... بابا ای ول! مو فکر کردم پسره که رفته فوتبال بازی و...» صدای زمزمه مسافرهای پشتی را حس میکردم. بابا پوزخند زد: «نه عامو، ایی طور نگاش نکن. دختر مو مدلش با همه دخترای ایی شهر فرق داره.» ۲۹۱/۶۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 198]