تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دعايى كه با بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم شروع شود، رد نمى‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817030009




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شاسوسا


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شاسوسا
lk
کنار مشتی خاکدر دور دست خودم، تنها نشسته ام.نوسان‌ها خاک شدو خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.شبیه هیچ شده‌ای!چهره‌ات را به سردی خاک بسپار.اوج خودم را گم کرده ام. می‌ترسم،از لحظه بعد،و از این پنجره‌ای که به روی احساسم گشوده شد.برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!بوی ترانه ای گمشده می‌دهد،بوی لالایی که روی چهره ی مادرم نوسان می‌کند.از پنجرهغروب را به دیوار کودکی‌ام تماشا می‌کنم.بیهوده بود، بیهوده بود.این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.زنجیر طلایی بازی‌ها، و دریچه روشن قصه‌ها، زیر این آوار رفت.آن طرف، سیاهی من پیداست:روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده‌ام، شبیه غمی.و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.روی این پله‌ها غمی، تنها، نشست.در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.«من» دیرین روی این شبکه‌های سبز سفالی خاموش شد.در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید رادر ترسی شیرین تماشا کرد.خورشید، در پنجره می‌سوزد.پنجره لبریز برگها شد.با برگی لغزیدم.پیوند رشته‌ها با من نیست.من هوای خودم را می‌نوشم.و در دوردست خودم، تنها، نشسته ام.انگشتم خاک‌ها را زیر و رو می‌کندو تصویرها را به هم می‌پاشد، می‌لغزد، خوابش می‌برد.تصویری می‌کشد، تصویری سبز: شاخه‌ها ، برگ‌ها.روی باغ‌های روشن پرواز می‌کنم.چشمانم لبریز علف‌ها می‌شودو تپش‌هایم با شاخ و برگ‌ها می‌آمیزد.می‌پرم، می‌پرم. روی دشتی دور افتاده آفتاب بال‌هایم را می‌سوزاند و من در نفرت بیداری به خاک می‌افتم.کسی روی خاکستر بال‌هایم راه می‌رود.دستی روی پیشانی‌ام کشیده شد، من سایه شدم:«شاسوسا» تو هستی؟دیر کردی:از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم.در شب سبز شبکه‌ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها. و در این عطش تاریکی صدایت می‌زنم: «شاسوسا»!این دشت آفتابی را شب کنتا من، راه گمشده را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.«شاسوسا» وزش سیاه و برهنه! خاک زندگی ام را فرا گیر.لب‌هایش از سکوت بود.انگشتش به هیچ سو لغزید.ناگهان، طرح چهره‌اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.روی علف‌های اشک آلود براه افتاده‌ام.خوابی را میان این علف‌ها گم کرده‌ام.دست‌هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.«من» دیرین تنها، در این دشت‌ها پرسه زد.هنگامی که مُردرؤیای شبکه‌ها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.روی غمی راه افتاده‌ام.به شبی نزدیکم. سیاهی من پیداست:در شب «آن روزها» فانوس گرفته ام.درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده.برگ‌هایش خوابیده‌اند، شبیه لالایی شده‌اند.مادرم را می‌شنوم.خورشید با پنجره آمیخته. زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ‌هاست.گهواره‌ای نوسان می‌کند.پشت این دیوار، کتیبه‌ای می‌تراشند.می‌شنوی؟میان دو لحظه ی پوچ، درآمد و رفتم.انگار دری به سردی خاک باز کردم:گورستان به زندگی‌ام تابید.بازی‌های کودکی‌ام، روی این سنگ‌های سیاه پلاسیدند.سنگ‌ها را می‌شنوم: ابدیت غم.کنار قبر انتظار چه بیهوده است.«شاسوسا» روی مرمر سیاهی روییده بود:«شاسوسا» شبیه تاریک من!به آفتاب آلوده‌ام.تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را درمن ریز.دستم را ببین: راه زندگی‌ام در تو خاموش می‌شود.راهی در تهی، سفری به تاریکی:صدای زنگ قافله را می‌شنوی؟با مشتی کابوس هم سفر شده‌ام.راه از شب آغاز شد،به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی می‌گذردقافله از رودی کم ژرفا گذشت.سپیده دم روی موج‌ها ریخت.چهره‌ای در آب نقره گون به مرگ می‌خندد:«شاسوسا» ! «شاسوسا»!در مه تصویرها، قبرها نفس می‌کشند.لبخند «شاسوسا» به خاک می‌ریزد.و انگشتش جای گمشده‌ای را نشان می‌دهد: کتیبه‌ای!سنگ نوسان می‌کند.گل‌های اقاقیا در لالایی مادرم می‌شکفد: ابدیت در شاخه‌هاست.کنار مشتی خاکدر دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.برگ‌ها روی احساسم می‌لغزند.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1206]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن