تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):غِنا از خود نفاق بر جای می گذارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845775473




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تختی از زبان شعر


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تختی از زبان شعر
جهان پهلوان تختی
در فراغ پهلوان اشعار زیادی سروده شد که جالب ترین آنها را در متن زیر می خوانید:مهدی سهیلی: پسر جان "بابکم"«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحت‌نویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهان‌پهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود. قصه اینست که پهلوان برای فرزند خردسالش بابک نقل می کند:پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایمامیدم، همدمم، ای تکچراغ تیره شبهایمدر این ساعت که راه مرگ می پویمبه حرفم گوش کن بابا، برایت قصه می گویم:زمانی بود، روزی بود، خرم روزگاری بوددر اقلیم بزرگی، پهلوان نامداری بوددلیر شیر گیرما-به میدان نبرد پهلوانان تکسواری بودبه فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرددلش مانند دریا بودنهنگ بحر پیما بودبه دنبال هماوردان به شرق و غرب مرکب تاختهمه گردنکشان و پهلوانان را به خاک انداختز پیروزی به میدانهای گیتی پرچمی افراخت***پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایمبه بابا گوش آن پهلوان شهر-و آن یکتا دلیر نامدار دهر-نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بودنگاهش برق عفت داشتدرون چهره ی مردانه اش موج نجابت بودهمیشه با خدای خویشتن رازو نیازی داشتبه امیدی که با پروردگار خود سخن گوید-به سر شوق نمازی داشت***پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایمبدان- آن پهلوان شهر-زتقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بوددر اوج زور مندی نازنین مردی فروتن بودحیا و مهر و عفت مهره ای در دست او بودندبه یمن این صفت های خداوندیتمام مردم آن شهر از پیر و جوان پابست او بودند***پسر جان، پهلوان ما یکی دردانه کودک داشتدرون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشتکه عمرش بود-جانش بود- عشق جاودانش بود-به گاه ناتوانی، بیکس، تنها کس و تنها توانش بود***پسر جان! بابکم یک روز تاریک آن یل نامی-سمند خویش را زین کرد و با عزمی گران چون کوهبه سوی مرگ، مرکب تاختغم و دردی نهانی داشتکسی درد ورا نشناخت***به مرگ پهلوان رامرد ما-خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمین برخاستز سوک جانگداز خود-صدای وای وای خلق را در کشوری انگیختسپس آن گرد نام آورهزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراستیگانه پهلوان در سینه ی گوری بحسرت خفتکنون با غمش تنهاستولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاستبه داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست***پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودمدرون سینه ام یک آسمان مهر و محبت بودز تنهایی به جان بودممرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بودچه شبها در غم تنهایی خود گریه ها کردمتو را در هایهای گریه های خود دعا کردم***پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودمهمیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودمتو را تنها رها کردم،امید من، نمیدانیگرفتار بلا بودمگرفتار بلا بودم***پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمدپس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمداگر خاموش شد بابا، تو روشن باشاگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باشبمان خرم، بمان خشنودبدان- هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم- همه تصویر "بابک" بودامید جان، خداحافظ!  سیاوش کسرایی : جهان پهلوان
جهان پهلوان تختی
اما شاید آنچه «سیاوش کسرایی» با عنوان «جهان‌پهلوان» در ثنا و ارادت خود نسبت به «تختی» به قلم کشید و در مجموعه اشعار «خون سیاوش» منتشر کرد، یکی از آن‌ چند شعری است که به یاد و نام «تختی» سروده شده و در ضمن از بافت و ساخت و روحی شاعرانه و ارزنده نیز برخوردار است. شعری که در زیر آن را می خوانید:جهان پهلوانا صفای تو باددل مهرورزان سرای تو باد بماناد نیرو به جان و تنت  رسا باد صافی سخن گفتنت  مرنجاد آن روی آزرمگین  مماناد آن خوی پاكی غمین  به تو آفرین كسان پایدار دعای عزیزان تو را یادگار روانت پرستنده راستیزبانت گریزنده از كاستیدلت پر امید و تنت بی شكست بماناد ای مرد پولاددست  كه از پشت بسیار سال دراز  كه این در به امید بوده است باز هلا رستم از راه باز آمدیشكوفا جوان سرفراز آمدی طلوع تو را خلق آیین گرفت  ز مهر تو این شهر آذین گرفت كه خورشید در شب درخشیده ای  دل گرم بر سنگ بخشیده ای  نبودی تو و هیچ امیدی نبود  شبان سیه را سپیدی نبود نه سوسوی اختر نه چشم چراغ  نه از چشمه آفتابی سراغ  فرو برده سر در گریبان همه  به گل سایه شمع پیچان همه  به یاد تو بس عشق می باختند  همه قصه درد می ساختند  كه رستم به افسون ز شهنامه رفت  نماند آتشی دود بر خامه رفت جهان تیره شد رنگ پروا گرفت به دل تخمه نیستی پا گرفت به رخسار گل خون چو شبنم نشست چه گلها كه بر شاخه تر شكست  بدی آمد و نیكی از یاد برد درخت گل سرخ را باد برد هیاهوی مردانه كاهش گرفت سراپرده عشق آتش گرفت  گر آوا در این شهر آرام بود  سرود شهیدان ناكام بود  سمند بسی گرد از راه ماند بسی بیژن مهر در چاه ماند بسی خون به تشت طلا رنگ خورد بسی شیشه عمر بر سنگ خورد سیاووش ها كشت افراسیابو لیكن تكانی نخورد آب از آب دریغا ز رستم كه در جوش نیست  مگر یاد خون سیاووش نیست ؟از این گونه گفتار بسیار بود  نبودی تو و گفتنه در كار بود كنون ای گل امید بازآمده به باغ تهی سروناز آمده به یلدا شب خلق بیدار باش  به راه بزرگت هشیوار باش كه درتنگنا كوچه نام و ننگ  كه خلق آوریده است در آن درنگ تو آن شبرو ره گشاینده ای یكی پیك پر شور آینده ایبر این دشت تف كرده از آرزو تویی چشمه چشم پر جست و جو تو تنها گل رنج پرورده ای  كه بالا گرفته برآورده ای  به شكرانه این باغ خوشبوی كن  تو از باغی ای گل بدان روی كن كلاف نواهای از هم جدا پی آفرین تو شد یك صدا تو این رشته مهر پیوند كن  پریشیده دل ها به یك بند كن  كه در هفت خوان دیو بسیار هست  شگفتی دد آدمی سار هست  به پیكار دیوان نیاز آیدت چنان رشته ای چاره ساز آیدت  عزیزا ! نه من مرد رزم آورم یكی شاعر دوستی پرورم  ز تو دل فروغ جوانی گرفت سرودم ره پهلوانی گرفت  ببخشا سخن گر درازا كشید  كه مهرت عنان از كفم واكشید  درودم تو را باد و بدرود هم یكی مانده بشنو تو از بیش و كم كه مردی نه درتندی تیشه است  كه در پاكی جان و اندیشه است    ادیب برومند : نیارست خواری خریدن به خویش...
جهان پهلوان تختی
برفت از جهان زی جهانی دگرقوی چنگ و پاکیزه جانی دگردریغا که از آشیان پر کشیدعقابی سوی آشیانی دگردریغا از باغ هستی، گلیفسرد از سموم خزانی دگردریغا که ناگه درآمد زپایخرامنده سرو روانی دگرزدیرینه دیر کهن گشت دورجوانمرد والا مکانی دگرمهین سرو کاروان شکوهیرفت از پی کاروانی دگرهمآورد مرد افکنان دلیربیا سود از امتحانی دگربزیر آور پشت زور آورانبشد همچو زور آورانی دگربرفت از جهان تختی نامدار که ناید چنو قهرمانی دگربجز تختی از باستانی هنرکه نو کرد نام و نشانی دگرپس از تختی آن پهلوان جهاننیابی جهان پهلوانی دگرپس از تختی از شهر نام آورانکه آرد بما ارمغانی دگرپس از مرگ آن نامبردار یلچرا هست توش و توانی دگرهمانا پس از پور دستان ساماز او شد سمر داستانی دگرچو رستم به هر "خوان" ظفریار بودو از او مشتهر "هفت خوانی" دگرجهان پهلوان بود و بیدار دلدر این بیشه شیرژیانی دگربورزشگری، پهلوانی گزینبروشندلی، نکته دانی دگرسر بندگی جز به درگاه حقنسائید برآستانی دگرتناور درختی ببالای وینبالید در بوستانی دگر هر آنکس که این قهرمان دید گفتبپاخاست ستارخانی دگریلی نامور بود و همتای ویکجا هست؟ پیل دمانی دگرنه در زورمندی کسش همقطارنه در مردمی هممعنانی دگرنیارست خواری خریدن بخویشکه این خوش به بازارگانی دگرنیارست آلوده گشتن به ننگکه بود از شرف ترجمانی دگرجهان را به اهل جهان واگذاشتکه خود بود از آن جهانی دگرپس از مرگ آن پهلوان نژندنیابی دگر شادمانی دگر کارو: در متن غروب یک آفتاب
جهان پهلوان تختی
 با کمری، صمیمانه شکسته...کمری شکسته‌تر از روح آرزوهای به خاک نشسته...فرو بستم دیدگانم را،در اوج تب‌آلود موجی سرشک بی‌تکلف و وارستهو برای یک لحظه،آرزو کردم مرگ را به آغوش کشیدن:صمیمانه‌تر از التماس یک خواب خسته... چگونه می‌توانستم دیدن،جاودانه آرمیدن آن انسان پاک باخته را؟... سکوت...به وسعت یک ابدیت، سکوت...دعوت کردم فریاد همه‌ی آفتابهای ناشناخته را...به ابدیت یک سکوت...به خاطر سکوت ابدی یک مرد...به خاطر آفتابی کهدر زمینه کم لطفی مشتی ابر پوچ برود،در سپیده‌دم یک زندگی جاودان،جاودانه، غروب کرد... تک ‌افتاده چمنی بوددر بسیط بی‌آب و علف شن‌زارها...سایه انداختند،بر سبزی بهار آفرینش،هیچ‌ها...پوچ‌ها...خارها...و دیوارها...و آشیانه کردند،در ستون فقرات روحش،مورچه‌ها...و ... مارها ...اقیانوس بود،اقیانوسی به وسعت هفت آسمان خدا...طوفان روب ‌و،طوفان کوب...اما نداشت، حتی یک موج در بیکران سینه، برای پذیرایی از کینه و،هرچه مربوط است به کینه...اقیانوس مفصلی بود که،ناراحتش کردند:بلم‌های مختصر مرسوم به سفینه... نفرین بر تو، ای اسکلت سرگردان ممات!که از پای انداختی،به توقف در ایستگاه ابدیت، وادار ساختی، طبل طپیدنهای قلب آرزومندش را...و نفرین برتو، ای کارگاه ورشکست حیات!که نداشتی شایستگی پذیرایی بیشتر تاختهای ابر آشنا سمندش را... بارها به زیر کشید،مچاله کرد و به زنجیر کشید،ستارگان فلک آشیان را،در دیار دگران...از پرند آسمانها...و در نور دید،طومار زمین را،بر تارک  افتخار زمانها...و در اوج عظمت بلاتردید یک انسانزنده کردزنده‌تر کرد، ‌بی‌دریغ و بی‌امان...نامی را که به خاطرش زیست: ایران... «همراه با سپردن پیکرم به خاک... »«به بابکم بسپارند مدالهایم را... »«مدالهای طلا را»«نقره‌ها را نیز... »بازکن سینه‌ات را، ای خاک همه نقره! بازکن سینه‌ات را، ای خاک همه طلا! اشک بر سینه تو، یک مدال ابدی...اشک بر سینه تو، آفتابی به نام تختی! رضا براهنی:  کسی که ماتم خود را به آسمان رساند چه یادگارسیاهی نهاد بر درگاهکسی که نعره خود را به آفتاب رساندو هیچ رحم نکرد، به چشم خویش- به آن آفتاب خرمایی-که هیچ رحم نکردو مثل آب رها کرد بازوانش راکه بر سواحل تابان شانه های بلندحمایلی زافق های روشناییغروب گونه ی نابش، هزار مردمک دیده را پریشان کردو در حواشی آئینه های پیر و کدرکسی که سایه ی خود را به آفتاب رساند،به خویش خیره شد و در هراس باقی ماندو پشت کرد،به این رذالت گسترده بر بساط زمانو خلق، خلق شهید از کرانه نالیدند؛" به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید" که مرده ایم به داغ بلند بالاییچه یادگار سیاه  نهاد بر درگاهکسی که رحم نکردکسی که ماتم خود را به آفتاب رساند نعمت میرزاده : نه با کاووس، بر کاووس
جهان پهلوان تختی
کدامین پیک را باید روانه کرد اینک نزد رودابه کدامین نرمگوی نکته دان شاید گزارش راچسان گوید بر آن شیر پرور زنکه رستم: قامت برنائی و پاکی،بلند آوازه ی همزاد پیروزی،برافزانده ی رایات آزادی،در این پیکار وحشتناک، کاینک رایت افراسیابو رایت کاوس یکرنگ است، و پیروزی شهیدسازش و افسون ونیرنگ است،بناهنگام خود را کشتکدامین دل کند باورکدامین ضربه اش افکندکدامین ناروا از پشت؟نگه در چشمها، ابری ست بارانینفس در سینه ها شیونسخن ها در زبان نوحهزبان ها در دهان الکن***از این پس بی تو ایرانشهردرفش افتخاری بر بازوی کدامین یل برافرازد؟در این دوران پی در پی شکست و خفت و حسرت- که هر سو عرصه ی افراسیابان است -بدل مهر که بسا زد؟دعای مادران سوی که ره پوید؟غریو کودکان نام که را گوید؟لبان آفرین روی که را بوسد؟***بجای چهره ی تهمینه، دیدن در کنار خویش سودابه،و در چشمان کی، افراسیاب اهرمن پنهان،درفش کاویان از خون سهراب و سیاوشهمچنان رنگین،شگفتی نیست گر سیر آید از جان رستم دستان،چنینت بود آری حال روز ای رستم دوراندلم می خواست ای رستم دستاناز این میدان تنگ بی هماوردی، سمند تیر هنگام همتت میتاخت تا آنسوی دریایجنوب خاوران دوردر آنجائیکه لشکرهای دیوان سپید غربزمین و آسمان را از نفیر مرگبار خویش می سوزد،و بیژن ها- برون از چاه - با اهریمنناندیری ست درگیرندو رود سرخ با آن خیال آشفته اش آیینه دارسهم تر پیکار دوران استدر آنجائیکه روح پهلوانی معنی والای خود راجسته در اندام های کوچک و لاغردر آنجائیکه لوح سرنوشت شرق را - در زیرآوار مدام آتش و پولاد - میسازندو منشور نجات شرق خون تازه می خواهددلم می خواست میدیدم ترا آنجا- فراز قله تاریخ، مهد افتخار قرن-و دیوان سپید غرب را آواز میدادی که: " اینک نبض قلب شرق اینک رستم دورانتمام شرق راست زاد و بومتمام پاکمران راست رستم یاور و سردارو ناپاکان و دیوان راست دشمن، هر کجا،هر کس."***صدای باد می آیدطنین شیون و نوحهمگر رودابه مینالد؟مگر سیمرغ می گرید؟کدامین پیک یا رسته ست کاین پیغام بگزارد؟تو در افسانه ها جاوید خواهی بودزمان - این جاری بی رحم - هرگز قله بلندترا نیارد شستاز این پس راویان قصه های پهلوانی- اینبهین تاریخ های زنده هر قوم - نقالانترا در قصه های خود برای نسل های بعدمی گویندتو اندر سینه های گرم خواهی زیست،تو با انبوه پاک مردمان خوب قلب شهر، خواهی ماندشفق: آزرمگین رویتسپیده: پاکی خویتسلام صبحدم: مهرتتوان کوه: نیرویتکبود شام: اندوهتبسوکت ای بسوکت هرچه چشم پاک اشک افشانمن اینک در تمام چشم های پاک میگریممن اینک در تمام آههای سرد مینالملب و دندان گزان با خاطر اندوهبار خویشمی گویم:تو بودی رستم دستان نه با کاووس، بر کاووسچرا اینسان بمیرد رستم دوران؟چرا؟ افسوس...  شمس انصاری : از ما به روح پاک جهان پهلوان درود
جهان پهلوان تختی
یک هفته از غروب تو ای آفتاب پاکبا حسرت و دریغ و سرشک و فغان گذشت شده تیره، لوح دیده مشتاق دوستانزان دم که از میانه، جهان پهلوان گذشتبرخیز ای ستاره میدان کارزاریاران پاکباز به دیدارت آمدند برخیز و با سپاه اجل پنجه نرم کنمردم برای دیدن پیکارت آمدند چشمان ما که جلوه ز روی تو می‌گرفتدر آتش فراق تو بی‌دید گشته استآن مهرها که از تو به جا مانده در قلوب  اینک به دل به شعله جاوید گشته است برخیز و خاک را همه بر مردگان سپاراینجا سرای آن دل مردم نواز نیست برخیز و خوش به دیده یاران قدم‌ گذار جز تو کسی بر آتش دل چاره ساز نیست ای افتخار ورزش ایران چه زود بود  کز جور چرخ روی ز یاران نهان کنیآوخ چه زود بود که فرزند خویش رابر دیگران سپرده و ترک جهان کنیبرخیز و بهر بابک کوچک کمر ببند راه حیات پر ز نشیب است و پرفرازگر زین جهان پست به تنگ آمده استبرخیز و با اراده، جهانی دگر بساز    بابک هنوز نام تو بر لب نرانده حیفکز بازی زمان دون بی‌پدر شوداو نونهال تازه گلزار عمر توستبازا که زیر سایه تو بارور شوددیگر کجا به دامن پر درد پروردمام وطن بسان تو نیکو دلاوریتنها نه مادر تو پر از داغ و سوز توستبی داغ نیست بی تو دل هیچ مادریتنها نه خواهران تو آتش به جان شدند بر شعله شد برادر با جان برابریای با صفا برادر ما دیده بازکن    تلخ است و جانگداز غم بی‌برادری آن قامت رشید و دل خاک خوفناکآوخ ز جور چراغ پرافسون کج مدارای دل تمام ملک جهان را به شعله سوزای دیده در غمش همه باران خون ببار یاد آنکه بارها به سر کرسی غرور لبخند فتح بر لب تو نقش بسته بود بس تارهای دل که ز گردن پیلتن  در عرصه نبرد تو از هم گسسته بود بس پر دلان به دست تو غلطیده روی خاک در عرصه‌های قدرت و در صحنه نبرد بس سرخ روی سینه ستبر گشاده دستافتاده از نهیب تو در اضطراب و درد      یاد آنکه مرکب تو به پیروزی و غروردر بین شور و هلهله آهسته می‌گذشت از شوق دیدن تو بدان شوکت و جلال  زنکار غم ز سینه هر خسته می‌گذشت مردم به انتظار تو مشتاق و بی‌شکیبگلهای سرخ ریخته بر رهگذار تو     بر گردن تو حلقه گلهای رنگارنگهر حلقه قصه‌گوی تو و افتخار تو در این جهان سفله پر مکر و پر فریب  شاد آنکه چون تو نزد خدا سرفراز بود شاد آنکه چون تو، غیر ره راستی نرفت شاد آنکه چون تو، پاکدل و بی‌نیاز بود  رفتی ز پیش دیده و نقش جمال تو    بر لوح جان مردم ایران نشسته است ای مظهر شجاعت و ایمان و دوستیبازآ که رشته‌های مودت گسسته استای گوهر نهفته به دامان سر خاک کی می‌رود ز یاد کسی خاطرات تو آکنده از نجابت و یاری و مردمی استاوراق پر فروغ کتاب حیات تو  آزادگان همیشه به پرواز بوده‌اندپرواز کن که بام فلک زیر پای توست دنیا برای روح بزرگ تو تنگ بود        بگشای پر که جنت فردوس جای توست راز تو هر بهار که گل جمله می‌زند  ما را به باغ بی‌گل رویت گذار نیست دیگر گلی به بوی تو کی بشکفد به باغاین باغ را ز داغ تو دیگر بهار نیست خون گریه کن «سعید» بر این شام بی‌فروغدست اجل ستاره اقبال ما ربود       پاس صفای باطن تختی هزار بار  از ما به روح پاک جهان پهلوان درود  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3058]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن