واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - انتخابی از کتاب منتشر شده دور دنیا در 71 سال راه: (در بخش راه، درشتی و نازکی خط، بر اساس قاعده خاصی نیست و برای جدا شدن گفتار گویندگان، در نظر گرفته شده و حتمی، در همه بخشها متن نازک یا درشت، از «یک نفر» نیست... در واقع، هر دو سوی گفتگو، گاهی درست می گویند و گاهی در مقام «پُرسشگر» اند... خلاصه اش: می توانید سه نفری کتاب را بخوانید!). *** - خدا وکیلی «تو» وقت خوندن کتاب داری که هِی می ری پول خرج می کنی؟! - پس این قفسه زیر میز، این یارو «فایل» سه کِشو چیه؟!... قاقه؟! - ماشاءالله!... چقدر هم که این کتابای عرفانی بهت می سازن!... هم جمله بندیت تغییر کرده و هم اخلاقت خوب شده... - عجب گیری کردم با تو هم اتاق شدما... - بَده مدام کتاب می خرم و به هوای حرف زدن با من، مُفتِ مُفت، کتاب می خونی؟! - اشکال کار اینه که جناب عالی دستت تُنده و تا می شینی پشت رایانه، گزارش هر روزت رو زود تایپ می کنی و می فرستی بالا... من بیچاره، مدام باید «الف»- «ب» بزنم تا گزارشم آماده بشه... دست آخرش هم که «سردبیر»، غُرش رو می زنه! - ... - می گم حالا چی خریدی؟... - ... به درد تو نمی خوره؛ «عکس» نداره! - خودت رو مسخره کن!... معلومه که با این وضع حقوق من و تو، همه مون «عارف» و «سالِک» می شیم! - فکر کردی هر کی عارف بوده، «فقیر» بوده؟! *** پس از شبی در قبرستان «... راست می گی آقا محمد علی!... پدرم ثروتمند بود و هیچ وقت طعم سختی رو نچشیده بودم؛ اما وقتی میلم به عرفان بیشتر شد، با همون سنّ کم، برای این که اراده و تمرکزم قوی بشه، توی قبرستون قدیمی تبریز، یه قبر کنده بودم و تا شب می رسید، آروم- آروم می رفتم قبرستون و تا صبح، توی قبر می خوابیدم و ذکر می گفتم و با خدا حرف می زدم... ریاضت سختی بود. دنبال کیمیا بودم؛ وِرد یا ذِکری که بتونم بخونم و چیزهای اطرافم رو تغییر بدم... می دونی آقا محمد علی!... همه آدما تا سراغ این چیزا می آن، دنبال همینن؛ که بتونن شکل ظاهری حوادث و چیزای اطراف شون رو تغییر بدن... یا- چه می دونم- بتونن 2 به علاوه 2 رو تبدیل کنن به 5!... خب منم یه نوجوون بودم که نسیمی از عرفان رو چشیده و داستان زندگی بعضی از بزرگان رو شنیده بودم... به همون اندازه هم فکر می کردم عارف شدن، یعنی کارای عجیب و غریب!...»... *** راه: - مگه می شه کسی تو بچه گی بد باشه؟! - منظورم این نیست... اما انگار وقتی کسی «انتخاب شده» باشه، انگار از همون بچه گیش، رفتار و عملش خاص می شه... - اینا بافته های کسانیه که می خوان آدمای بزرگ رو بزرگتر از اون که هستن جلوه بدن... - مگه می شه کسی بزرگ باشه و از بچه گی نشونه نداشته باشه؟! - خودت می گی «نشونه»، نه این که با بقیه متفاوت باشه... اگه اینجوری بود که آدمای بزرگ، از آسمون می اومدن! - دلیلی نداره از آسمون بیان؛ اما اگه ریشه تو آسمون نداشته باشن که بزرگ نمی شن... - تو چرا اصرار داری همه بزرگان رو آدمای عجیب و غریب نشون بدی؟! - من؟!... - آره... انگار نمی تونی بپذیری یه نفر از بین همین مردم بلند شه و بتونه آسمونی فکر کنه. - پس این که می گن:«سِیر معنوی آدما، چهار بخشه و باید کسی به خدا برسه تا بتونه برگرده و مردم رو هدایت کنه» چیه؟! - تا کسی نتونه میون مردم زمان خودش زندگی کنه... تا نتونه آداب دنیا رو بشناسه، چه جوری می تونه مردم همین دنیا رو هدایت کنه؟! - مگه می شه آدم، اهل آداب دنیا باشه و بتونه «عارف» بشه؟! - چرا نشه؟!... اگه مزه شیرین چیزی رو چشیدی و تونستی ترکش کنی، کاری کردی... وگرنه، هر آدم فقیری می تونه ادعا کنه که از دنیا گذشته! - منظوره همینه... وقتی بنده و جناب عالی مزّه شیرین چیزی رو چشیدیم، دیگه «چشیدیم»... بعدش دیگه عرفان و زُهد و این چیزا رو بذار کنار...! *** ... «... اما یه شب، همون طور که ذکر می گفتم، یه دفعه صدایی رو شنیدم که نفهمیدم از کجا می اومد؛ اما انگار به اندازه شنیدن همه اهل قبرستون، بلند و رَسا بود... صدا گفت: - جعفر!... اگه کیمیای حقیقی رو می خوای، دوست داشتن پیامبر و اهل بیتِشِه... اگه مردشی، بسم الله! همون موقع برگشتم خونه و تا صبح، نفهمیدم تو چه حالی بودم... صبح، دست مادرم رو بوسیدم و خواهش کردم که بذاره برم سفر... می خواستم برم کربلا... تنها جایی که از شب قبلش دلم کشیده شده بود به طرفش و اسم امام حسین(ع) حتی برای یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت... نه گذرنامه داشتم و نه کسی باورش می شد که یه نوجوون 17 ساله تبریزی، هوای رفتن به کربلا رو داشته باشه. مادرم- خدا رحمتش کنه- دست مهربونش رو روی دستم کشید و پشت دستم رو به گونه های مرطوبش چسبوند و به چشمام نگاه کرد... مثل همه مادرا، نیاز به توضیح نداشت، از چشمام خوند که اگه نمی ذاشت برم، نمی رفتم، اما می مُردم... سرم رو به سینه اش چسبوند و همون طور که گریه می کرد، گفت: - برو عزیز دلم!... پدرت «میرزا یوسُف» خدابیامرز رو هم دعا کن!... میرزا، هیئت دارِ اجداد من و خادمِ امام حسین بود، می دونم که آخرش، تو هم باید بری درِ خونه امام حسین(ع)... * ... راه افتادم، پیاده و بی گذرنامه و مشتاق «رسیدن»... نه می دونستم راه عراق از کجاست و نه کسی رو توی کربلا می شناختم؛ فقط می دونستم «باید» می رفتم... انگار آهن دلم رو آهن رُبای زیارت، می کشید... می دونستم که هر کس پا تو راه نامعلوم سُلوک بذاره؛ هزار جور آزمایش براش پیش می آد، اما هیچ وقت حدس نمی زدم که درست لب مَرز خسروی، اولین آزمایش من شروع بشه...»...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 293]