واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > خراسانی، علیرضا - کم کم داشتیم وارد آسمون (ایرانی های مقیم خارج اینجوری لهجه دار می شن! ایرونی، تهرون، ایرون و ...) کشور می شدیم. خلبان که به سختی انگلیسی بلغور می کرد با زور به همه فهموند که داریم به مقصد می رسیم. البته فارسی حرف زدنش را هم نفهمیدیم. چون ظاهرا بلندگو ایراد داشت اما باطنا برای اینکه کسی نفهمه که مشکل لهجه ایرانی داره از قصد لباش و می چسبوند لب میکروفون تا صدا نا مفهوم وارد گوشهای ما بشه! (مجری های خبر انگلیسی خودمون در صدا و سیما که دیگه بدتر از همه هستند!) حالا وای به حال خارجی هایی که اصلا هیچ کدومش و نفهمیدن و به همدیگه هاج و واج نگاه می کردند. اما از تکون خوردن مسافرا حدس می زدند که دارن می رسن. دفعه قبل که اومده بودم ایران مثل فاتح جنگهای شمال و جنوب بودم اما حالا با کلی دک و پز ایرانی بودن، برای زندگی مشترک و تشکیل خانواده اعلام آمادگی کرده بودم.راستش دختر خوب اون طرفها پیدا نکردم. خوب هم معانی متفاوتی داره. یکیش یعنی اینکه مرد ایرانی دوست داره زنش دائما بهش بگه چشم و ازش هم نپرسه چی به چیه و کی به کیه!من البت کمی رویایی و آرمانگرا هم بودم. حالا که از بین هفتاد و دو ملت خارجکی هیچ کسی رو شریک زندگیم پیدا نکردم، تموم آرزوهامو رنگ ایرونی زدم بهش و بر گشتم تا مثلا مدرن و سنتی بودن رو با هم تلفیق کنم حالا ببینید چه آش شله قلم کاری از آب در می آدش!آره دفعه قبل که اومده بودم، البته دفعه های قبلی منظورم هستش، همه به استقبالم می اومدند و کلی مثل پادشاه ها از من استقبال و فرش قرمز و ... اما این دفعه همه چیز و همه کس یه مدل دیگه بودن. همون موقع فهمیدم همه چیز داره رنگ می بازه و به حالت قبل خارج رفتنم بر می گرده. اومده بودند اونهم فامیلهای درجه یکی که می دونستن براشون سوغاتی اوردم. تا ما رسیدیم با عیال آینده خوش و بش کنیم یکی دو نفر کیف و ساک ها و چمدونها رو ورداشتن و کشون کشون بردن تو ماشین. البته عیال آینده فکر همه چیز و کرده بود و برای دور موندن اثاث های ویژه اش دستور داده بود تا ساک مخصوص شونو دو هفته جلوتر فریت کنم که کسی نبینه. برای همین خواهرم تعجب کرد که چرا عیال واکنشی نشون نداد. ولی نمی دونست اصل ماجرا چی بوده؟خلاصه این بار ایران مثل قدیما شده بود. نگاه منم تند و نقادانه که تا اومدم باز حرف بزنم بابام یه چش غره ای رفت که نگو و نپرس. فهمیدم کم کم از چشم افتاده ام و خبری هم از تحویل گرفتن های سابق وجود نداره. داداشم آخرین باری که تلفنی از انگلیس باهاش حرف زده بودم کلی بد و بیراه بهم گفته بود و الان با بهت بهم نگاه می کرد. می گفت تو که خارج بودی برای همه اسطوره شده بودی و همه با غبطه بهت نگاه می کردن اما حالا نیومده از عظمت افتادی و خاک بر .....اما من تدریس دانشگاه و پول خوب و زندگی تو منطقه لرد ها رو رها کرده بودم تا به خیال خودم با همسری که هرگز بهم پشت پا نمی زنه و یه بچه سالم و خوب برام میاره، زندگی کنم. همسری که بهم بگه چشم و من هم احساس پیروزی کنم. خوب بهر حال مرد ایرانی هستیم دیگه و کاریش نمی شه کرد. اگه رفتارمون جور دیگه باشه باید تعجب کرد!خوب من دو سه جا کار میکردم و با گرفتن پروژه های مختلف گلیم خودم و از آب بیرون می کشیدم. حالا اینجا باید می دیدم به چه کاری می تونم مشغول شم. به یه همچین چیزایی که فکر می کردم قلبم می ریخت اما نامزد و نامزد بازی راه انحرافی بود که به این چیزا فعلا اهمیت ندم. خوردن غذای ایرانی آدم رو به زندگی امیدوار می کنه! مخصوصا اگه غذا مامان پز باشه که دیگه هیچی. غذای عیال رو تست نکرده بودم چون ظاهرا دستان مبارک به وسائل آشپزخونه نخورده بود.مریض شدم از بس که ازم پرسیدن چرا برگشتی؟ حالا اینش بخوره تو سرم. هر کی ما رو میبینه میخواد بره خارج. تو هر مهمونی پیش آشنا و نا آشنا باید یک سناریوی تکراری رو دائما اجرا کنی. من البت کمی شانس داشتم و اون همکاری عیال آینده بود که بعد از چند بار تکرار کلمات تکراری توسط بنده برای فامیل، همش رو حفظ کرده بود و به من اجازه می داد تا در مهمونی، میوه خوشمزه ایرانی بخورم و ایشون به جای بنده نطق کنن.آخ گفتم میوه داغ دلم تازه شد. آقا اینهایی که تو فیلمها می بینید تو خارج همش کشکه والله. منم فکر می کردم الان بهترین میوه ها رو میخورم . اولین باری که رفتم تو شاپینگ سنتر (فروشگاه های زنجیره ای) یک هفته از ورودم به لندن میگذشت. راستش روزی که داشتم از ایران می رفتم با خودم عهد کردم که هرگز برنگردم تا مردم با نبودنم احساس کمبود کنن. اما وقتی مدتی گذشت فقط دیدم مامان بابام دلشون برام تنگ می شه و بس! اینهم یکی دیگه از غرورهای همه گیر ایرانی هاست که با جو زده شدن و خود بزرگ بینی همه چیز رو به نفع خیالات خود تغییر می دهند. راستی این واقعیت داردکه ما خود را مرکز ثقل عالم می دانیم و در کتابهامان بسیار در این باره روده درازی کرده ایم اما فقط یک حادثه و فقط یک حادثه کوچک در اوایلی که در لندن اقامت گزیدم این نظر و سندرم ایرانی بازی را از سر من بیرون نمود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 309]