واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: وقتی آسمان هم قفس میشود
عباس باباییبا خودم بردمش سرکار، کلاس اول ابتدایی است. ذوق مشق نوشتن دارد. مینشیند پشت میزم و من هم میروم دنبال کارم. وقتی برمیگردم میبینم با مداد اداره مشق نوشته، وقتی متوجه میشود که بیتالمال یعنی چه، تمام مشقهایش را خط خطی میکند.***دایی عباس با ناراحتی آمد خانه که چرا به وضع لباسهاس عباس رسیدگی نمیکنید اسمش را جزء دانشآموزان فقیر نوشتهاند. داییاش را میبرم سر کمد عباس و لباسهای نو را نشانش میدهم. تعجب میکند. اما عباس جواب میدهد: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمیخواهم با پوشیدن این لباسها به آنها فخر فروشی کنم. بگذریم از اینکه همیشه میگفت: اول برای خواهران و برادرانم بخرید، بعدا برای من.***تاریک روشن هوا بود که آهسته از دیوار پرید پایین و مشغول شد. با تعجب نگاهش کردم، به قد و قوارهاش نمیآمد که اینقدر زبل باشد جلو رفتم، گفت: من به شما کمک میکنم، خدا هم در خواندن.درسهایم به من کمک میکند. حالا دیگر از سرزنشهای مدیر مدرسه آن هم مقابل دانشآموزان به خاطر نظافت نشدن مدرسه راحت شده بودیم. نظافت مدرسه کار هر روز عباس بود تا اینکه کمر درد شوهرم خوب شد.***عباس وسایل تزریقات را برداشت و یواشکی زد بیرون، مقابل خانه محقر و فقیرانهای ایستاد و رفت داخل، یا خودم گفتم: پس معلوم شد که چرا این چند روزه مشتری ما کم شده منتظر ماندم، عباس که بیرون آمد، گفتم: شکارچی مشتریهایم را پیدا کردم. با شرمندگی گفت: داداش من آمپول میزنم، ولی پول نمیگیرم.***دانشجوی رشته خلبانی شده بود. به اصطلاح تحویلش گرفته بودند و خوابگاهش طبقه دوم ساختمان بود. اما بعد از مدتی گیر داده بود که بیاید طبقه اول، دلیلش را که پرسیدم، گفت: این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه خواهران است و من میخواهم نماز بخوانم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم.***بولتن خبری «ریس»، پایگاه آموزش خلبانان شکاری، آمریکا: «دانشجو بابایی ساعت دو بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور کند» آمریکا بود و جو فاسدش، عباس هم جوان بود، اما مسلمان، برای دوری از گناه ورزش میکرد.***تا دستش نوشابه فانتا را دیدم، عصبانی شدم و گفتم؛ تو دوباره برای من فانتا خریدی، چند بار بگویم من پپسی میخورم. عباس خیلی آرام گفت: حالا نمیشود فانتا بخورید گفتم چرا و اصرار کردم، گفت: کارخانه پپسی برای اسرائیل است... این جریان برای قبل از انقلاب و دوره دانشجو پیمان در آمریکا بود.***قربان، مش علی نقی، باغبان پایگاه، پشت خط است، گفتم: وصل کن. تلفن که وصل شد، گفتم: سلام مشدی، چطوری؟ که صدای سرلشکر بابایی جواب سلامم را داد. دستپاچه شدم و گفتم: ببخشید قربان، گفتند مش علی نقی است. خندید و گفت: من عمدا اسمش علی نقی را بردم. میخواستم ببینم شما با این کارگرها چگونه برخورد میکنید. شهید بابایی به ما دستور داده بودند که هوای باغبانها را داشته باشیم.***مگه نگفتم نیا بالا، اگر یک بار دیگر ببینمت میزنم تو گوشت، مرد سرش را انداخت پایین و از اتاق خلبان رفت بیرون، چند لحظه بعد خلبان گوشی را از روی گوشش برداشت و به من نگاه کرد و گفت" از تیمسار پذیرایی کن. رنگم پرید وقتی فهمیدم ایشان تیمسار بابایی بودند دویدم بیرون و بین مسافران پیدایش کردم، صورتم را بردم جلو و گفتم: تیمسار، جان مادرت بزن توی گوشم، تیمسار گفت: برادر، من که هستم که شما را بزنم... از من اصرار و طلب بخشش و از او تواضع، به علی، مریدش شدم.***جهیزیه مجللی داشتم. هر اتاق وسایلش و پردههایش یک جوری تزیین شده بود به قول عباس مثل قصه بود. اما کم کم و پس از گذشتن چند ماه، خیلی آرام و خودمانی متذکر شد که سادهتر هم میشود زندگی کرد. آن قدر قشنگ مفاهیم را به من منتقل میکرد که شروع کردیم وسایلمان را برای دیگران کادو بردن تا ما هم زندگی سادهای داشته باشیم، اما پر از محبت.***قرار بود با هم برویم مکه. همه کارها را هم کردیم، اما موقع رفتن گفت که نمیتواند. نشستیم با هم صحبت کردیم، ساعتها. آنقدر با محبت، انگار که تازه عقد کردهایم. در این میان اجازه رفتن هم میگرفت، خداحافظی آخر، گفت که مرا خیلی دوست دارد، اما نه بیشتر از خدا، گفت که صبور باشم و بیتابی نکنم. اما گفت که عید قربان میآید پیشم، عرفات زنگ زد و خداحافظی کرد. یعنی گفت این دیگر آخرین باری است که صدای هم را میشنویم و من تنها فریاد زدم، گریستم، آب شدم و... ای کاش من هم مثل عباس پروانه شده بودم و سوخته بودم.منبع:مجله امتدادلینک:علمدار آسمانعباس خود را طعمه قرار می دهدنماز خلبان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 516]