تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر که خدا رابشناسد ترس او در دلش می افتد و هر از خدا ترسان باشد نفسش از دنیا باز ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1848121157




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آفتاب در قفس - داستان حیرت انگیز انداختن امام عسکری در میان درندگان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آفتاب، در قفس!داستان حیرت انگیر انداختن امام عسگری در میان درندگان
امام حسن عسگری
ـ بس کن! از سر شب هرچه گفتی، هیچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوی و زبان به دهان بگیری.زن، دستش را از زیر چانه‌اش برداشت. چارقدش را روی سرش محکم کرد و پاهایش را به طرف دیوار دراز نمود.ـ چگونه می‌توانم حرفی را که چیزی جز حقّ نیست، بر زبان نیاورم؟!مرد، دستهایش را زیر سرش قلاّب کرد و روی حصیر دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت... از زمانی که از قصر متوکّل بیرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش کرده بود.دستوری تازه به «نحریر» رسیده بود؛ متوکّل یکی از افراد زندانی را که با او دشمنی سرسختی داشت، به دست وی سپرده بود تا فردا او را میان حیوانات درّنده باغ وحش انداخته و برای همیشه خیال خلیفه عبّاسی را راحت کند. وجود این زندانی، آرامش روحی متوکّل را به کلّی گرفته بود. با اتمام این کار، پاداش هنگفتی انتظارش را می‌کشید. چشمانش را باز کرد. زن هنوز داشت حرف می‌زد.ـ تو را به حقّ خدایی که می‌پرستیش! ابومحمّد، مردی نیست که تو بخواهی از میان ببری. او، مرد شریفی است، از اولاد رسول اللّه است. شرم کن نحریر! از رسول خدا شرم کن؛ به خاطر پاداشی ناچیز، دین و ایمانت را نفروش. فردای قیامت، جواب رسول خدا را چه می‌دهی؟ بگذار متوکّل هرکاری که می‌خواهد، بکند؛ تو کاری با او نداشته باش. آرامش را، از زندگیمان نگیر...حوصله‌اش از حرفهای زن سر رفته بود، فریاد بلندی زد: ـ دستور، دستوره؛ من نمی‌تونم روی حرفای مافوقم حرفی بزنم! این اتّفاق باید بیفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، باید ابومحمّد را میان حیوانات درّنده بیاندازم؛ شاید هم سرنوشت مولایت چنین بوده باشد!شلیک خنده‌اش توی سر زن پیچید. به تندی از جا بلند شد و جلوی شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزید و قطرات اشک بر گونه‌هایش غلطید.ـ تو چنین کاری را نخواهی کرد، تو با فرزند رسول اللّه...هق هق گریه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشه ای از لحاف پشمی را روی صورتش کشید: ـ بگذار امشب را به آسودگی بگذرانم؛ با حرفهای تو شاید فردا، خدا آسودگیم را از من بگیرد. بلند شو، بلند شو که دیگر حوصله ام را سر بردی.زن، دستهایش را روی سرش گذاشت، احساس کرد تمامی تیرگی‌های دنیا جلوی چشمانش تصویر گرفته، خواست بار دیگر التماس بکند و چیزی بگوید؛ بغض، در گلویش ماند. از وقتی که شوهرش، امام حسن علیه السلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامی لحظاتش به اشک و التماس سپری شده بود. دست روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. قدمی از مرد دور نشده بود که صدای خُرّ و پفش را شنید. سربرگرداند و دوباره نگاهش کرد. احساس تنفّر، تمامی وجودش را فراگرفت. بغض، گلویش را می‌سوزاند. چقدر دلش می‌خواست فریاد می‌کشید و بلند بلند می‌گریست! مجبور به آرام گریه کردن بود. بغضش را فرو خورد و بی صدا گریست!  پارساترین مردم كسى است كه در هنگام شبهه توقّف كند. عابدترین مردم كسى است كه واجبات را انجام دهد. زاهدترین مردم كسى است كه حرام را ترك نماید. كوشننده ترین مردم كسى است كه گناهان را رها سازد.* * *هوای دم کرده و خفه آلود اتاق، کلافه اش کرده بود. بیرون آمد. به اتاقی که ابومحمّد حسن بن علی علیهماالسلام در آن زندانی شده بود، نگاهی انداخت. حلقه‌های اشک، جلوی دیدگانش را گرفت. هرگز فکر نمی‌کرد روزی برسد که آقا و مولایش در خانه او به عنوان یک زندانی حضور پیدا کند! قلبش بی تاب بر در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید. پاورچین پاورچین قدم برداشت. جلوی در اتاقی که امام در آن حبس شده بود، ایستاد.صدای آرام و دل نوازی از درون اتاق به گوش می‌رسید. همانجا به دیوار کاه‌گلی خانه تکیه داد و بر زمین نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردی در بدنش پیچید. لرزه به اندامش افتاد. احساس کرد توجّه ستارهها همه به خانه اوست. نزدیکی خاصّی را به آسمان احساس می‌کرد. امام و مولایش چه زیبا راز و نیاز می‌کرد و می‌گریست!دل زن لرزید. دلش می‌خواست در چوبی را بشکند و جلوی پای مولایش زانو بزند. دستانش را روی صورتش گذاشت. شانه‌هایش لرزید. آرام آرام گریه کرد تا «نحریر» متوجّه آن نشود. درباره ابومحمّد بارها شنیده بود. همیشه از او به درستی و نیکی یاد شده بود. زن، با خود می‌اندیشید: آیا ابومحمّد از فردایش خبر دارد؟ آیا می‌داند فردا چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد؟او در این سالها چشم انتظار روزی بود تا مردی را که درباره‌اش به نیکویی، درستی و مهربانی یاد می‌کنند، زیارت کند. هرگز فکرش را هم در سر نمی‌پروراند که آقا و سرورش ابو محمّد، روزی مهمانش شود؛ مهمانی که نه اجازه دیدارش را داشته باشد و نه اجازه پذیرایی و دل جویی! سرش سنگین شده بود. از خودش هم بدش می‌آمد. شبِ طولانی و دردناکی برایش بود. صدای ناله جیرجیر کی، سکوت شب را درهم شکست.ذهنش درگیر فکرهای عجیب و غریبی شده بود؛ درخانه‌اش چه اتّفاقی داشت می‌افتاد؟ چرا آن همه اشک، تسلاّیش نمی‌داد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگین تر می‌شد.ـ پروردگارا! این، چه امتحانی است؟ چگونه مولایم را از این راز مطّلع سازم؛ چگونه او را از این خانه نفرین شده فراری دهم؟ کمکم کن، به فریادم برس! کاش فردا، از راه نمی‌رسید؛ کاش آفتاب، هرگز طلوع نمی‌کرد! * * *
امام حسن عسگری
چیزی توی ذهنش جرقّه زد. «اگر حسن بن علی نفرینش می‌کرد، چه بلایی سرش می‌آمد؟!» صدای روح بخش دعا و نیایش، هنوز می‌آمد. برگشت به طرف اتاق. تند به سر بالین مردش رفت:ـ نحریر، نحریر!مرد، غرولندی کرد:ـ هان، باز چی شده؟ـ بلند شو؛ بلند شو!ـ چرا نمی‌گذاری بخوابم؟!زن، به گریه افتاد.ـ نحریر! از خدا بترس، می‌دانی چه کسی در خانه توست؟ می‌دانی اگر بلایی سر او بیاید، چه اتّفاقی می‌افتد؟!مرد، خمیازه بلندی کشید:ـ بگیر بخواب زن! امشب دیوانه شده‌ای؟ این حرفها چیست که می‌گویی! تازه اگر به گفته تو این شخص از بهترین بندگان است، خدا هرگز بهترین بنده‌اش را تنها نمی‌گذارد، نیازی به نگرانی تو نیست. تازه برای من هم جالب است، می‌خواهم ببینم این آقا برای حیوانات درّنده من هم جذّابیتی دارد یا نه؟ فردا وقتی بدن تکّه تکّه‌اش را زیر دندانهای حیوانات دیدم، به تو خواهم گفت که بنده عزیز کیست... بگذار فردا معلوم می‌شود.زن بدون آنکه چیزی بگوید، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش کشید و سرش را روی پاها گذاشت. شب کم کم به انتها می‌رسید. خواب از چشمانش فراری شده بود. هوا داشت رو به روشنی می‌رفت... * * *سر بلند کرد. چیزی را که می‌دید، باور نمی‌کرد. حیوانات وحشی و درّنده، گرداگرد ابومحمّد ایستاده بودند و امام علیه السلام در وسط آنها مشغول به نماز بود.صدای دلنشین مناجات امام علیه السلام همچنان به گوش می‌رسید. آفتاب از پس کوهها آرام آرام خودش را به بالای پشت بام می‌رساند.زن، لباس شوهرش را گرفت: ـ تو را به حقّ کسی که می‌پرستیش! از خدا بترس، روز قیامت چگونه پیش رسول خدا سربلند خواهی کرد؟ اگر ابومحمّد نفرینت کند...، او مثل دیگران نیست؛ او مرد خداست!مرد، تکانی به همسرش داد و زن، نقش زمین شد.ـ حرفهای ابلهانه نگو، باید این اتّفاق بیفتد. او باید کشته شود، آن هم به دست حیوانات درّنده ای که خودم بزرگشان کرده‌ام.زن، سر بلند کرد و از پشت چشمان خیسش امام حسن علیه السلام را دید که به آرامی از زیر درختان نخل می‌گذشت. چقدر لاغراندام و ضعیف دیده می‌شد. چادرش را برداشت و به دنبال آنها روانه شد. جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. از مولایش خجالت می‌کشید. دلش می‌خواست زمین، دهان باز می‌کرد و شوهرش را می‌بلعید. * * *جلوی درِ باغ وحش که رسیدند، ایستادند. مرد، از زیر شالش کلید باغ وحش را بیرون کشید و به طرف قفس حیوانات درّنده حرکت کرد. امام علیه السلام به آرامی درون باغ وحش رفت بدون آنکه وحشتی در وی دیده شود. زن، دستانش را روی سر گذاشت، چشمانش را بست. نباید می‌دید. از شدّت اضطراب بر زمین افتاد... گوش کرد، صدایی نمی‌آمد. سر بلند کرد. چیزی را که می‌دید، باور نمی‌کرد. حیوانات وحشی و درّنده، گرداگرد ابومحمّد ایستاده بودند و امام علیه السلام در وسط آنها مشغول به نماز بود. فریاد بلندی کشید: ـ دیدی گفتم او مثل همه نیست! سپس در حالی که اشک شادی از دیدگانش جاری بود، خطاب به امام حسن عسکری علیه السلام عرضه داشت: ـ آقا! ما رو ببخش.باز نویسی روایتی از اصول کافی - تنظیم : ‌گروه دین و اندیشه تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن