واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: قربانی نفس
مقـدمـهتوفیق اجبارى بود، چند سال پیش (1371) در مورد پس انداز كمى كه داشتم از حضرت والد سؤال كردم، گفتند: به بانك بسپار، به عنوان ثبت نام براى حج. گفتم: نه، چون نه توان معنوى رفتن به حج را دارم نه استطاعت مالى آن را، تازه نمىدانم به حج رفتن چقدر براى من لازم است. من اگر همین جا بتوانم وظایفم را درست انجام دهم، خیلى كار كردهام! دیگر اینكه، اگر بروم و برگردم و تغییر نكرده باشم، چه؟! آخر این همه حاجى و هنوز این همه... ؟!و از این دست استدلالها، پىدرپى مىآوردم. دوستان پدرم نیز آنچه مىگفتند كه: «فلانى! این سفر رفتنى است، دیدنى است، عظیم است، مگر نمىبینى چقدر افراد آرزو دارند، تلاش براى رفتن مىكنند، حسرت مىخورند و ...» هیچ یك از این گفتهها در من تأثیرى نداشت.سرانجام پدرم آن مبلغ جزئى را از من قبول كرده، به نام من به بانك سپردند. و جالب آن كه، اسم من جزو راهیان سفر حج اعلام شد. در وضعى نه چندان اختیارى، مرا بسیج كردند كه بروم. وصیت نامهاى نوشتم. خداحافظى مختصرى كردم و بدون این كه عمیقا بفهمم كجا مىروم و چه مىكنم، حركت كردم. پس از ورود به فرودگاه جدّه و توقف چند ساعته در آنجا، نیمه شب به طرف «جحفه» عازم شدم. با زائران كاروان نماز صبح را آنجا خواندم و محرم شدم ... هنوز هم چیزى جز حركت، جوش و خروش و آداب و اعمال خاص همسفرانى كه قبلاً نیز مشرف شده بودند نمىفهمیدم اما به مسائل خیلى دقیق و منظم عمل مىكردم.پس از احرام، كاروان به طرف مكه حركت كرد. وارد مكه شدیم و من پس از استحمام مختصرى، به طرف بیت الله حركت نمودم، از خیابانها گذشتم، به اطراف حرم رسیدم. همه جا سفید بود، همه چیز ساده و بىآلایش، انبوه بىشمار مردان و زنان با لباسهاى بلند سفید! یاد صدر اسلام افتادم. رسول الله را به خاطر آوردم! دلم شروع به تپیدن كرد، وارد مسجد شدم، از لابلاى مردم گذشتم. در مورد طواف و سعى و وقوف و ... خیلى شنیده بودم ولى هنوز درست چیزى نمىفهمیدم. از مسجد گذشتم كه دفعتا نگاهم به خانه كعبه افتاد! الله اكبر، الله اكبر ... اوضاع به كلى عوض شد، حال عجیبى به من دست داد. شورش غریب و شور عجیبى در من ایجاد شد ... یكباره آنچه گذشته بود به یادم آمد، مقاومتها كه مىكردم براى نیامدن به این سفر، عجب غافل بودم! اگر نمىآمدم؟! چه محرومیتى بود! چه حرمانى و چه خسرانى! لحظاتى بعد وحشت وجودم را فراگرفت! كه اگر سال بعد نتوانم بیایم چه مىشود؟!در دیار دوستاز هر طرف خیل عاشقان به سوى بیت الله سرازیرند، سیاه، سفید، زرد، از هر نژاد و رنگ. مگر این خانه سنگى و این چهار دیوارى ساده و بىآلایش چیست؟! این جاذبه عجیب و مرموز از كجاست؟!گفتم: ابراهیم چه كرده بود كه وقتى دعا كرد: «فاجعل أفئدة من الناس تهوى الیهم ...» خداوند او را اجابت كرد؟ آن هم چه اجابتى!گفت: بیاد آور ابراهیم آن بنده صالح خدا را كه میوه دلش اسماعیل را، به پاس اطاعت از امر حق به قربانگاه آورد ... كارد به دست گرفت، تا فرزندش را قربانى كند كه ندا آمد ...آرى همان ابراهیم را مىگویم كه روزى ذریّه و فرزندانش را به بیابان خشك و لمیزرع آورد و گفت: «خدایا براى بر پا داشتن نماز آوردمشان، تو دلهاى مردم را به آنها مایل گردان، تو روزىشان بخش ...» استغاثههاى ابراهیم و دعاهاى پى در پى او را به یادآور.ابراهیم و تنهایى و آن همه دشمن را،ابراهیم و اخلاص و وسوسههاى شیطان را،ابراهیم و نمرودیان را.اینك این عظمت بىانتها، این شكوه وصف ناكردنى همان اخلاص و صفاى پاكتر از آب و عشق بىپایان، آن اسطوره فانى فى الله را به یاد آورد ... و بعد خواند كه:هر كه از تن بگذرد جانش دهند هر كه جان در داد جانانش دهند هر كه بى سامان شود در راه دوست در دیار دوست سامانش دهند گفتم: آیا ما نیز مىتوانیم او را بخوانیم چون ابراهیم؟گفت: همان معبودى كه به ابراهیم چنین عزّت و عظمتى عطا فرموده ما را نیز به خویش خوانده است: «أدعونى، أستجبْ لكم.»هر كه نفس بت صفت را بشكند در دل آتش گلستانش دهندآیا در این هجرت، او را مىخوانیم، یا اینجا نیز به خویش مشغولیم؟!این قضیّه گذشت تا او را در مطاف دیدم كه چون پروانه گرد شمع بیت مىگردد، مكرّر و مكرّر، گفتم: چه مىكنى؟ گفت: اندوه فراق را به بیابان مىبرم، آنقدر مىگردم تا راهى به درون پیدا كنم.حیف از آن همه عمر ...حسرت دورى بى عنانم كرده بود.ظلمات شب نفس، گمراهم ساخته بود. اندوه فراق بىطاقتم نموده بود. تو نمىدانى از هجر او چه مىكشم ... سالها گذشت و من به خویش مشغول بودم، در خواب بودم، خوابى سنگین، خواب نبود، مرگ بود، غفلت بود ...به من سرمایه فراوان داده بودند كه براى كمال و سعادت خویش به كار گیرم. اما همه را بىحاصل از دست دادم.گفتم: كدام سرمایه؟گفت: سالها عمر به من داده بودند كه تباهش كردم بىهیچ انتفاعى، چشمانى بینا داده بودند كه آنها را بر حق و حقیقت بستم و بر زخارف دنیا گشودم.گوشهایى شنوا داده بودند كه بر فریاد مظلومانه فطرت و وجدانم كه روز به روز پژمردهتر مىشد و به سوى مرگ مىرفت، بستم و نداى حق طلبى درون را نشنیدم.دلى پاك و فطرتى سالم به من داده بودند كه در كشاكش خودخواهىها و داد و ستدهاى مادى و دنیوى به سرعت نابود مىشد و من توجّه نكردم.دست و پاهایى قدرتمند و توانا داده بودند كه بر سر دیگران كوفتم به ناحق و از دیگران ستدم به زور ... از ولى نعمتم، دوستم و دوستدارم گریختم و به طرف شیطان رفتم. نور را رها كردم و به سوى ظلمت دویدم... خدا و خدایىها را رها كردم و به دنیا چسبیدم و ...سالها گذشت و تو مرا به خویش مشغول كردى، اى نفس! جز دنیا چیزى نبود، نماز خواندم اما به طرف دنیا خواندم، روزه گرفتم اما فقط چند ساعت آب و غذا نخوردم، آنچه دروغ و غیبت بود مرتكب شدم، از مال خود بخشیدم اما به منّت و اذیّت ریا، باطلش كردم. آموزگار خلق بودم، اما خود الف و باى معرفت را نشناختم ...! اما اینك از كوى یار، نسیم رحمت وزیدن گرفته است و من در بیت عتیق و مهبط وحى هستم، در خانه گرامىترین خلق خدا، محمد مصطفى و پاكترین گوهرهاى خزانه الهى، عترت محمّد ـ علیهم السلام ـ اینك مجالى كوتاه یافتهام، چند روزى درِ دوست به رویم باز شده است، باید خیلى مفلوك و بیچاره باشم كه از این فرصت بىنظیر استفاده ننمایم و آن را صرف گفت و شنود، تفریح، بازار، تجارت و سیاحت كنم ...!اى نفس ...!اى نفس!شبها را با دعا و تلاوت قرآن به روز خواهم آورد،روزها را در طواف و عبادت خواهم بود،در عرفات و منا با تحمل و تأمل مأنوست خواهم كرد،در مشعر محاسبهات خواهم نمود،پس از مشعر، سنگها بر سرت خواهم كوفت،در منا تو را با همه زشتیها و زشت خویىهایت به مسلخ خواهم برد،اى نفس به دنیا چسبیده!تو را در پیش پاى ولادت دوباره فطرتم قربانى خواهم كرد و این بار، پاك و امیداوار، به بیت امن الهى بازخواهم گشت ... و پس از آن نفس تجارت پیشه را نیز لگام خواهم زد تا هر عبادتى را به قصد دنیا انجام ندهد و در این سرزمین مقدّس كه وجب به وجب آن جاى پاى رسول خدا و خاندان مطهّر اوست قدر حضور بداند و توفیق رستگارى را از من نگیرد ...در عرفات او را دیدم كه در عین گرماى طاقت فرسا، به كار مشغول است و چون از كار اندكى فراغ مىیابد، از چادرها بیرون مىرود و زمزمه مىكند، پس از مدتى فهمیدم روزه است عجبا! گرماى عرفات، فشار تشنگى و گرسنگى و روزه؟! تازه، كارگرى هم مىكرد و هیچ كس نمىفهمید روزه است، بىوقفه كار مىكرد و به دیگران رسیدگى مىنمود، به او گفتم: رفیق! تو هم بیا مثل دیگران قدرى گردش كنیم، شبها كه در مكه و مدینه دوستان دور هم جمع مىشوند و با هم سخن مىگویند تو نیز در جمع ما شركت كن، در مكه اجناس فراوانى هست، براى تهیه سوغات گاهى بیا به بازار برویم ...گفت: همه ارزانى تو، من گرفتارم، دلم جاى دیگرى است، گمشده دارم، باید گمشده خود را پیدا كنم، گفت و رفت ...به بقیع مىرومدر حرم رسول خدا بودیم، او مرتب نماز مىخواند و قرآن تلاوت مىكرد. اواخر شب بود قرآن را بست و كنار گذاشت و بعد نگاهى حسرت بار به ضریح رسول اكرم انداخت، سلام داد، تعظیمى كرد و به راه افتاد، چند قدم كه رفت به او گفتم: اینجا مىدانى كجاست؟ مىگویند اینجا مكان مقدّسى است، اینجا ...، با نگرانى پرسید: اینجا چیست؟ چه خبر بوده؟ گفتم مىگویند اینجا گل سرسبد خلقت ... پرپر شده، اینجا فاطمه ...كه فریادش بلند شد به شیون، زانو زد و نشست و گریست. زمین را بوسید و بوسید، مىگفت: خدایا چه كشید رسول تو، آنگاه كه فاطمه ...صبح زود كه مىرفت گفتم كجا مىروى؟ گفت: دیشب كه آن داستان را شنیدم خواب نداشتم، دلم قرار ندارد، مىروم به سراغ دوستترین دوستان خدا! تا لااقل از ایشان مددى گیرم و عقده دل واكنم. گفتم كجا؟ گفت: به سراغ آنها كه كریمترین و مهربانترین خلق خدایند. آنها كه به دشمنان خویش نیز محبّتى خداگونه دارند ... آنها كه از آب زلال پاكتر، و از نسیم لطیفترند، مىروم تا با ایشان حدیثها كنم ، و در محضرشان فیضى بجویم و این روح تشنه و بىتاب را قطرهاى آب معرفت به كام بچكانم.مىروم تا از ایشان نورى بگیرم و از سرگردانى ظلمات نفس و بردگى خویش رهایى یابم.به بقیع مىروم ... منبع:مجله میقات حج، شماره 10 ، صدرالدین افتخارى پیوند به : وعده وصلدر آرزوی دو قطره اشکمنازل سلوک عرفانی در آیینه حج(1)منازل سلوک عرفانی در آیینه حج(2)رمز و راز حج
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 365]