واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آقاجون مهربان بود
داستانوارهی زندگی علامه طباطباییآفتاب آمده بود تا وسط اتاق و مگس ها را هم با خودش آورده بود. اردیبهشت بود و هنوز لذت داشت كه دراز بكشی توی این آفتاب و آن قدر گل ختمی هایی را كه با آن گردن خارخاری تا لب پنجره قد كشیده بودند، نگاه كنی تا چشم هایت گرم شود، سنگین شود و خوابت ببرد؛ اگر مگسها بگذارند. محمدحسین هر روز اول چادر برمی دارد، مگس ها را بیرون میكند و گاهی كه یكی دوتایشان سمج میشوند، آن قدر دور اتاق دنبالشان میكند تا بالاخره آن ها را میگیرد توی مشتش. بعد در حالی كه عرق از سر و رویش راه افتاده، میآید توی حیاط، ولشان میكند. آن وقت است كه نجمه سادات، عبدالباقی، نورالدین و بدرسادات با هم میزنند زیر خنده. نجمه میگوید: آقا جون، خب چرا این طوری میكنید؟ یكی بزنید توی سرش بمیرد دیگر. و خودش جلو جلو میداند آقا جون چی جواب میدهد: عزیز دلم، این مگس هم جان دارد. نباید جاندار را كشت. بعد چادر را با وسواس، تا میكند و میدهد دست نجمه سادات. میگوید: لباس را هیچ وقت پرت نكنید بیفتد یك گوشه. حتما آویزان كنید یا تا كنید. كلی از این كارهای ریز ریز هست كه مقید است آنها را انجام بدهد. دست هایش را قبل از كار و قبل و بعد از غذا بشوید. قبل از غذا كمی نمك بخورد، بعدش هم همین طور. وقتی سرش را شانه میكند، بنشیند و چیزی پهن كند. ایستاده چیز نخورد. توی در ننشیند. سبزه و گیاه ـ اگر شده كم ـ دور و برش باشد و... به بچه ها میگوید: كسی كه مقید باشد به چیزهای كوچك، كم كم آمادة چیزهای بزرگ هم میشود. این ها خودش آدم را میكشد به سمت حقیقت.اولین بار، پاییز سال سی و هفت بود كه علامه، هانری كُربَن را دید. در تهران و در خانة دوستی با نام دكتر جزایری كه استاد دانشگاه بود. درباره معمولی ترین كارها هم مقید بود مثلا این كه لباسش را حتما تا كند و پرت نكند می گفت این طوری آماده كارهای بزرگ می شوی
كربن هر سال، اوایل شهریور به ایران میآمد و تا زمستان میماند. قرار این دو نفر، شد هر دو هفته یك بار، شبهای جمعه در تهران و خانة كسی به اسم ذوالمجد طباطبایی. سیدحسین نصر و گاهی كه او نبود، داریوش شایگان، حرفهای كربن را برای علامه به فارسی برمیگرداندند و برعكس. كربن، فارسی را خوب میفهمید، اما گوشهایش سنگین بود. از آن طرف، محمدحسین خیلی آرام حرف میزد و با لهجة تركی. با این حال، معلوم بود كه هر دو از هم صحبتی هم لذت میبرند. تا وقتی پاییز شروع نشده بود، توی حیاط مینشستند. حیاط بزرگ بود. بیشتر باغ بود و سروهای بلند داشت با حوض و فواره كه وقتی كار میكرد، قطرههای ریز آب را سمت آنها میپاشید. متن مباحثههای این دو نفر با پاورقی هایی كه خود علامه به آنها اضافه كرد، كتابی شد به اسم شیعه و به عربی و انگلیسی و فرانسه هم ترجمه شد. این جمع در آن سالها و در آن باغ، تجربة عجیب دیگری هم داشتند؛ بررسی تطبیقی ادیان جهان. برای این كار، آنها كتابهای مقدس این ادیان را بارها و بارها خواندند. تائوته كینگ لائوتسه را سیدحسین نصر و داریوش شایگان همان موقع و برای همین كار به فارسی برگرداندند. محمدحسین وقتی این یكی را خواند، گفت: از بین همة این متونی كه با هم خواندهایم، كتاب لائوتسه عمیق ترین و ناب ترین آن هاست. با آن آرامش عجیب و چشمهایی كه همیشه پایین را نگاه میكردند و به هیچ كس خیره نمی شدند، انجیل ها، اوپانیشادها، سوتراها و لائوتسه را میخواند. گاهی تفسیر میكرد، گاهی ساكت بود. چیزی در او بود؛ در چشمهایش بود، در صدایش بود، در طرز گوش دادن و نشستنش حتی بود، كه آدم را آرام میكرد و تن میدادی با رغبت به آن چه میگفت و آن چه نمی گفت. سال های آخر، حالات استاد، غریب تر شد یك روز تمام شعرهایش و جزو ه ای را كه در شرح غزل های حافظ نوشته بود، آورد وسط حیاط و سوزاندوقتی درس میداد، كمی جلوتر از دیوار مینشست. تكیه نمی داد. تشكچه یا منبر هم نداشت. شاگردها حلقه مینشستند و او هم یك جایی بین آن ها مینشست و درس را شروع میكرد. عادت نداشت بین درس دادنش از ضرب المثل و شعر و حكایت استفاده كند. میگفت: مطلب برهانی را باید با استدلال تفهیم كرد. اگر كسی سؤال یا اشكالی داشت، خوب گوش میداد و صبر میكرد حرف او تمام شود، بعد صحبت میكرد. عصبانی نمی شد، حتی وقتی شاگردی كه در بحث جوش آورده بود، صدایش را بلند میكرد. كسی باورش نمی شد، اما سؤال هایی بود كه او میگفت: نمی دانم. یا بیشتر از این نمی دانم. چهارزانو مینشست و عبا میانداخت روی دوشش. یك پوستین هم داشت، از آن ها كه از پدربزرگ آدم ارث میرسد، و زمستانها آن را میپوشید. تا جایی كه میتوانست، با قلم نی مینوشت. میگفت: قلم آهنی از تأثیر مطلب كم میكند، چون بنای آهن بر جنگ و خونریزی است. و اَنْزَلْنا الحَدیدَ فیهِ بَأس شَدید. اتاق كوچك بود. به اندازة یك دست رختخواب جا داشت كه خانجون توی آن مچاله شده بود و یك باریكه كنار رختخواب كه نجمه سادات و حاج آقا نشسته بودند و نجمه داشت در گوش حاج آقا میگفت: چرا من را زودتر خبر نكردید؟ دلش نیامد. میدانست او كار دارد. مهمان دارد. جهانخانم، مادرشوهر نجمه، از نهاوند آمده بود. عبدالباقی میگفت او، نورالدین و نجمه میتوانند نوبتی بنشینند و مراقب خانجون باشند. همین كار را كردند، اما حاج آقا با هر سهی آن ها مینشست. همه چیز را گذاشته بود كنار. كتاب و كاغذها توی اتاق جلویی پهن بودند، اما دو هفته بود دست نخورده بود به آنها. تا آن موقع، نجمه دیده بود كه پدرش فقط روزهای عاشورا كار را تعطیل میكند. حتی میدانست هر صفحهی تفسیر را كه مینویسد، بدون نقطه است. نقطهها را بعد میگذارد، چون این طوری هر صفحه، یكی دو دقیقه جلو میافتد. یك روز یكی از آقایان علما كه آمده بود خانه، حاج آقا را ملامت كرد. گفت: چرا همه چیز را رها كردهاید، نشستهاید اینجا؟ محمدحسین سرش را بالا آورد و او را نگاه كرد. شاید هم نكرد. به حال خودش نبود. گفت: من چهل سال با خانم زندگی كرده ام. امروز بهتر از روز اول بودند. همه چیز من، مال خانم است. دو هفته بعد، خانم فوت كرد. رماتیسم، تمام بدنش را گرفته بود. حاج آقا میگفت: من فكر نمی كردم مرگ خانم را ببینم، نبودن او را ببینم. و دوباره توی چشم هایش كه از زور بی خوابی قرمز بود، اشك جمع میشد. با آن آرامش عجیب و چشم هایی كه همیشه پایین را نگاه می كردند و به هیچ كس خیره نمی شدند، انجیل ها، اوپانیشادها، سوتراها و لائوتسه را می خواند. گاهی تفسیر می كرد، گاهی ساكت بود. چیزی در او بود؛ در چشم هایش بود، در صدایش بود، در طرز گوش دادن و نشستن اش حتی بود، كه آدم را آرام می كرد و تن می دادی با رغبت به آن چه می گفت و آن چه نمی گفت
خرداد بود، سر ظهر. داشت به گلدانهایش كه زیر آفتاب سوخته بودند، میرسید كه خبر را آوردند. برادرش مرده بود؛ همان برادر كوچكتر، آرام و كم حرف كه برعكس او در تبریز مانده بود و در تبریز درس خوانده بود و در تبریز درس داده بود. همان كه او مثل پسرش دوستش داشت، حالا مرده بود. تشییع جنازه، دفن، سوم، هفتم... هنوز ده سال نمی شد كه خانم از دست رفته بود. این در طاقت او نبود و وقتی برای چهلم به تبریز میرفت، قلبش ایستاد؛ برای چند لحظه ایستاد. دكترها گفتند انفاركتوس كرده است. گفتند خدا دوستش داشته كه زنده مانده و بعد از این، باید خیلی مراقب باشد. فشار عصبی برایش حكم سم را دارد، نمك هم همین طور. حالا همه بسیج شده بودند كه او آرام باشد و به قول خودش، یك قیراط نمك هم توی چیزهایی كه می خورد، نباشد. چون آن طور كه دكتر گفته بود، هر كدام از این قیراطها سه روز از عمر او كم میكند. نان را نجمه میآمد و توی خانه میپختند، چون نانی كه نمك نداشته باشد، پیدا نمی شد. بدتر از همه این كه آب قم، شور بود. عبدالباقی توی زیرزمین، دستگاهی راه انداخت كه با آن، آب مقطر میگرفتند. پسر ارشد، مهندسی میخواند. راه پدر را نرفته بود. محمدحسین دوست داشت او برود حوزه، لباس بپوشد. چند بار هم با او حرف زد، اما وقتی دید او نمی خواهد، رها كرد. تندی یا زور در كارش نبود. حالا پسر ارشد برای خودش كسی شده بود و چند سال بود كه از طرف دولت، او را فرستاده بودند انگلستان، درس بخواند. زمستان پنجاه و شش، چهار سال بعد از فوت برادرش، محمدحسین هم مجبور شد برود آن جا برای معالجه. قلبش خوب بود، اما دستهایش مدام میلرزید. نمی توانست بخواند... خسته بود. گفتند سلسله اعصابش ضعیف شده. باید یك دكتر خوب، او را ببیند. دكتر خوب در لندن، او را دید. داروهایی برای سلسله اعصابش نوشت و وقتی چشمهایش را معاینه كرد، گفت پردهای روی آنهاست كه باید جراحی كرد و برداشت، وگرنه دید او را از بین میبرد.قرار شد همان روزها و همانجا عملش كنند. مثل هر جراحیای در هر جای دنیا، دكتر گفت او را بیهوش كنند. اما محمدحسین اجازه نمیداد او را بی هوش كنند و كسی نمیدانست چرا. یك روز، یكی از دوستان قدیم كه آمده بود دیدنش، پرسید: آقا از اشعار حافظ، چیزی در نظر دارید؟ او نگاهش كرد. چشمهایش كه توی این صورت رنگ پریده، آبی تر شده بودند، برق زدند. خواند: صلاح كار كجا و من خراب كجا؟ بعد، سرش را توی بالِش فشار داد و چشمهایش را بست.میگفت: من خودم هر چند دقیقه كه لازم باشد، چشمم را باز نگه میدارم، بدون پلك زدن. موضوع را به دكتر گفتند و او راضی نمیشد. بعد سعی كردند برایش توضیح بدهند كه این پیرمرد با آدمهای دیگر فرق دارد. گفتند او حكیم است، Philosopher است. دكتر این را كه شنید، لبخند زد. گفت: اگر فیلسوف است، بیهوشی لازم نیست.میگویند سالهای بعد از این، حالات استاد، غریبتر شد. كمتر از همیشه حرف میزد، كمتر از همیشه غذا میخورد، بیشتر از همیشه راه میرفت و ساعتها بدون این كه خواب باشد، چشمهایش را روی هم میگذاشت. وضو میگرفت، رو به قبله مینشست و چشمهایش را میبست. یك روز هم تمام شعرهایش و جزوهای را كه در شرح غزل های حافظ نوشته بود، آورد وسط حیاط و سوزاند. كسی جرأت نكرد بپرسد چرا. آنهایی كه نسخه ای، دست نویسی از اینها را پیش خودشان داشتند، سفت نگه داشتند و چیزی نگفتند. دلشان نمیآمد این چیزها بسوزد. چند ماه بعد، وقتی بهار شد، محمدحسین به مشهد رفت و بیست و دو روز، آن جا ماند. آن جا حالش بهتر بود. دیگر نمیگفت: حالت خواب در چشمهایم پیداست. نمیگفت: چشمهام پر از خواب است، پر از خاك است. اما چند ماه بعد، دوباره حالش بد شد و در بیمارستانی در تهران بستریاش كردند. بعد هم او را به خانة خودش در قم آوردند. دوستها و شاگردهایش به دیدنش میآمدند و او ساكت بود. ساكت، با چشم هایی كه به گوشهای از اتاق، خیره شده بود. چند هفته كه گذشت، دوباره برش گرداندند تهران. دكترها چیز درست و معلومی نمیگفتند و او گاهی به هوش بود، گاهی نبود. یك روز، یكی از دوستان قدیم كه آمده بود دیدنش، پرسید: آقا از اشعار حافظ، چیزی در نظر دارید؟ او نگاهش كرد. چشمهایش كه توی این صورت رنگ پریده، آبی تر شده بودند، برق زدند. خواند: صلاح كار كجا و من خراب كجا؟ بعد، سرش را توی بالش فشار داد و چشمهایش را بست.بخشهایی از یك كتاب زندگی محمد حسین طباطبایی ؛ انتشارات روایت فتح
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]