واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
جرمش فرار از خانه است. ميگويند بار اولش نيست و در خانه بند نميشود. نوشين 16 سال دارد و از خانوادهاش بيزار است. او گفته اگربار ديگر او را به خانه بفرستند باز هم فرار ميكند. نوشين در مورد زندگي و خانوادهاش اينطور توضيح ميدهد: پدرم كه فوت كرد مادرم ازدواج كرد. شوهرش من و خواهرم را دوست نداشت و ميگفت به شرطي با مادرم ازدواج ميكند كه او ما را همراه خودش نبرد. مادرم هم ما را به مادربزرگ سپرد و گاهي به ما سر ميزد. او از زندگياش راضي بود ما هم راضي بوديم. من از شوهر مادرم بدم ميآمد نميدانم چرا. به من بدي هم نكرده بود اما از اينكه با او زندگي كنم متنفر بودم دلم نميخواست كسي جاي پدرم باشد. پنجم دبستان بودم كه مادر بزرگ مرد. من و خواهرم كه يكسال از من كوچكتر بود تنها شديم. مادرم شوهرش را راضي كرد تا ما درخانه او بمانيم. اينبار من بودم كه قبول نميكردم. اصرارهاي مادرم بيفايده بود. به او گفتم در خانه مادربزرگ ميمانم و هرگز به خانهاش نميروم. دايي حسن مرد خوبي بود، او مجرد بود و هنوز ازدواج نكرده بود. به مادرم گفت كه از ما مراقبت ميكند و لازم نيست كه مادرم نگران ما باشد. 2 سال هم با دايي حسن زندگي كرديم. مادرم در هفته چند بار غذا درست ميكرد و ميآمد به ما سر ميزد و ميرفت. او از شوهرش بچهدار شده بود و كمتر ميتوانست به كارهاي ما رسيدگي كند. به هر حال من به اين زندگي عادت داشتم. 2 سال بعد دايي حسن هم ازدواج كرد. مادرم ديگر اجازه نميداد كه ما در خانه مادربزرگ تنها بمانيم. ميگفت اين خانه ورثه دارد و آنها ميخواهند خانه را بفروشند و او هم نميتواند مانعشان شود. نوشين وقتي زندگياش را با ناپدري شروع كرد كه مادرش از او بچه داشت: «مجبور شديم به خانه ناپدري برويم. من از آن مرد بدم ميآمد و فكر ميكردم حق ندارد جاي پدرم را در خانه ما بگيرد. اما او اين كار را كرده بود. او و مادرم در خانهاي كه از پدرم براي من و خواهرم به ارث مانده بود زندگي ميكردند و هر رفتاري كه دلش ميخواست با ما ميكرد. مرد بداخلاقي بود و فكر ميكرد ما نوكر او هستيم و چون به قول خودش نان خور اضافه هستيم بايد با ما بدرفتاري كند. نتوانستم ديگر تحملش كنم. از خانه فرار كردم. نميدانستم به كجا ميروم و چه ميكنم. فقط داشتم در خيابان ميدويدم. براي چه و به كجا نميدانستم. 3 روز در خيابان ماندم تا اينكه پليس دستگيرم كرد به جاي آدرس و شماره تلفن مادرم شماره دايي حسن را دادم و از او خواستم كه به دنبالم بيايد. دايي حسن آن شب آمد و مرا به خانه خودش برد. با اينكه به من ميگفت بيا با ما زندگي كن اما او همسر داشت و من نميتوانستم اين پيشنهاد را قبول كنم. بعد از چند روز مادرم آمد و من را با خود برد. ناپدري اينبار غرغرهايش را بيشتر كرد. هر چه دلش ميخواست به من ميگفت و مادرم هم به من ميگفت بهتر است سكوت كنم و چيزي نگويم. ميگفت نان شما را ميدهد. تا اينكه يك روز فحشي به من داد كه پدرم را مورد خطاب قرار ميداد. ديگر نتوانستم تحمل كنم و گفتم بايد از خانه پدرم بيرون بروي و قبول نميكنم كه در خانه او باشي و اينطور به پدرم فحش دهي. او كتكم زد و باز هم اين من بودم كه از خانه فرار كردم. حدود يكماه آواره خيابان بودم تا اينكه دوباره دايي حسن مرا پيدا كرد و گفت كه بايد هر طورشده به خانه برگردم. وقتي ديد راضي نيستم به خانه او بروم از من خواست در خانه مادرم بمانم.» نوشين در مورد اينكه چرا دوست نداشت با دايياش زندگي كند ميگويد: ميدانستم كه همسر او هم خسته ميشود و بالاخره يك روز آنها سر من دعوا ميكنند. بهتر بود كه به آنجا نروم. بار دوم كه به خانه برگشتم ديگر ناپدري از من بيشتر بدش ميآمد و من هم حاضر نبودم او را تحمل كنم. مادرم ميگفت كه قرار است خانهاي بگيرند و از خانه پدري من بروند. من خيلي خوشحال بودم چون ميتوانستم با نگار خواهرم در خانه پدري زندگي كنم. اما قبل از اين اتفاق دوباره با ناپدري دعوا كردم و از او خواستم پول تمام اين سالهايي كه در خانه پدرم بوده است را بدهد. او به من ميگفت نانت را دادم. اين حرف برايم خيلي سنگين بود من دوباره از خانه فرار كردم و اينبار وقتي پليس با مادرم تماس گرفت گفتم در حالي حاضرم برگردم كه ديگر ناپدري در آن خانه نباشد. اگر باز هم مرا به خانهاي برگردانند كه ناپدريام در آن باشد دوباره فرار ميكنم و آنقدر اين كار را تكرار ميكنم تا به سن قانوني برسم و بتوانم خانه پدريام را از او پس بگيرم و با خواهرم در آنجا راحت زندگي كنم. عليرضا رحيمينژاد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 237]