تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):منافق، بى شرم، كودن، چاپلوس و بدبخت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826879164




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زادگاه من


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > زائری، محمدرضا  - برای محسن و زینب که بچه تهران شدند وقتی می خواهم از زادگاهم بنویسم کلمات مهربان می شوند . حروف لبخند می زنند و دست زبانم را به گرمی می فشارند . وقتی می خواهم از زادگاهم بنویسم جمله ها آرامند و با نرمی پیش می آیند . برگهای خاطرات کهنه و پراکنده ام که با نسیم پرسشی ساده درهم ریخته اند پیش چشمم ورق می خورند و در بیان را که می گشایم زیباترین تعابیر و اوصاف ، برای ورود به هم تعارف می کنند . وقتی می خواهم از زادگاهم بنویسم آسمان خاطراتم آبی و صاف است و چشم انداز افق پیش رویم را دود و دم تهران تیره نمی کند . کلمات را در ذهنم مرور می کنم و عبارات گوناگون را با سرانگشتان خیال می آزمایم ، اما هیچ یک برای آغاز سخن شتابی ندارند .وقتی می خواهم از زادگاهم بنویسم خودم مهربان می شوم ، آرام می شوم ، لبخند می زنم ، در پی دستی می گردم که به گرمی بفشارم ، در پی دوستی می گردم که با او بنشینم ، آسمانم آبی می شود و زمینم گسترده و دور . فضای ذهنم را برای مهمانی تجربه های کودکانه و خاطرات شیرین و دور آماده کرده ام و صندلی ها را به مهمانان تازه نشان می دهم اما گویی برای نشستن عجله نمی کنند . زادگاهم جایی است آن سوی کویر ، جایی که آسمان شب ها در دسترس تفرّج چشم است و ستارگان به چنگ تخیل نزدیک . زادگاهم جایی است با تاریخ و جغرافیای جنوب . این سویش دشت و صحرا و گل و آن سویش نخل و دریا و آفتاب . پدرانم فرزند آفتاب بودند و آب ، مسافران آن سوی خاک که در تنگ دشت ، کنار ساحل خُرما ریز دلوار و زیر خورشید طاقت سوز اهرُم تفنگ برداشته بودند به مردانگی در برابر استعمار بیگانه و زائرصفر یار رئیسعلی دلواری و همرزم دلیر تنگستان که برای فرزندانش کیسه های باروت و کتاب زخم را به میراث می گذاشت می خواست هم از صفحات نخل کاغذ بسازد و هم برایشان قلم بتراشد .فرزندان تفنگدارش که به همسایگی دشتستان ، کمی این سوتر از بوشهر کوچیدند بُقچه کتاب و قلم ها را گشودند و مُعلّمی پیشه کردند .و کودکی من در خانه ای چشم گشود که همه مُعلّم بودند و فرهنگی و فرهنگی آن روزگار یعنی کارمند آموزش و پرورش . پدربزرگم معلم قرآن و شرعیات بود و باورمند و حساس . پیرمرد گاهی بی کُت و کلاه به خانه می آمد ، تن پوش را به تنی برهنه سپرده و کلاه را بر سری برهنه نهاده . و گاه میان کپرهای بندر می گشت به جستجوی شاگردی که دوسه روز غایب بود و وقتی فردا شاگرد به مدرسه می آمد می دیدند پاپوش نو دارد و پیراهن تازه پوشیده و گرد معلم قرآن می گردد . پیرمرد چهره ای خسته داشت و تا من به یاد دارم بسیار متعصب و مذهبی بود . عمرش به نوجوانی ما چندان وفا نکرد و ساعتی که ما کوچکترها بر سر سفره افطار شب نوزدهم ماه رمضان ، شهادت ولایت را در اذان تلویزیون شنیدیم صدای گریه بزرگترها از اتاق مجاور به بالین پیرمردی کشیدمان که قطره اشکی بر گونه خشکیده اش فرو می افتاد و چشمانش بسته شده بود . مادربزرگم هم فرهنگی بود و کودکیمان را باشعر وادب زینت می بخشید و قلم در دستمان می گذاشت و درس خوشنویسی می داد . پدرم در دانشگاه ادبیات فارسی خوانده بود و عمو و عمه و خاله ها هم معلم بودند و این بود که وقت سالانه زندگی به دو نیم تقسیم می شد .نیمی از مهر تا اوائل اردیبهشت و نیمی از اواسط بهار تا آغاز پاییز . نیمه اول سهم بندرعباس بود و گرمای دلپذیرش ، با بچه های آفتاب سوخته و سخت کوشی که گرما شور و جوششان را بیش می افزود و محرومیت توقعاتشان را بیش می کاست . بچه هایی که کمتر زبان بودند و بیشتر چشم داشتند و انتظار . و نیمه دوم سهم کرمان بود و شیرینی مهربانی ها و مهمان نوازی ها و گرمای لبخند ها و دلبستگی ها و خداوند نخست بار مهر و محبتش را نیمروزی در آغاز خرداد نشانم داد ، جایی در محله خواجه خضر که از آن دیوارهای بلند کاهگلی و طاق ضربی های کوچه هایش را به یاد دارم و میدان گاهی با صفا و درخت هایی سبز و مسجدی و مردمانی چون حاج محمود ضیاء عزیزی و پسرش که در کوچه دستی از ما می فشرد و احوالی می پرسید و همیشه قدش از من بلند تر بود تا روزی که پدر جنازه اش را مثل جنازه بقیه شهدای محل کفن کرد و مادرکنار بقیه پسران مسافر به خاکش سپرد . از بندرعباس بازی های کودکانه را درخاطر دارم و سیل ها و زلزله ها و شبی غریب که در و دیوار می لرزید و از آسمان و زمین آب می ریخت و پدر ما را از زیر دیوار می کشید به میان حیاط خانه و پدربزرگ بر سر بام الله اکبر می گفت تا کمک برسد و راهی به خانه ما که پایین تر از سطح کوچه و از آب پر شده بود باز کند . اولین سفر کودکانه به جزیره قشم با لنج و میان مسافران رنگارنگ دست پدر را محکم گرفته و به سطح آب خیره شده ، سرگرم به ماهی هایی که از آب بیرون می آمدند و بازمی گشتند . و معلم کلاس اول که گاهی صبح سر راه می آمد و مرا بر دوچرخه اش می نشاند و با خود می بُرد و تجربه ساعات مدرسه میان دانش آموزان کلاس پنجم که آن روزها بزرگترین موجودات هستی بودند و هیچ کس از آنها بزرگتر و خطرناکتر نبود و اضطراب آغاز امتحانات کلاس اول که هیچگاه به یاد نیاوردم مدیر مدرسه در سر صف صبحگاهی چگونه از آن سخن گفته بود و هیچ گاه از یاد نبردم که چگونه از ترسش گریه می کردم . بعد آرام آرام غیبت های پدر طولانی می شد تا روزی که چیزهایی غریب در دستش دیده بودم و آشکار از دینامیت ها و مواد منفجره ای سخن گفت که برای مبارزه با طاغوت استفاده می شد و عکس سید روحانی روی طاقچه و رساله توضیح المسائل را نشان داده بود و تازه معلوم شد که تحت تعقیب بوده و بعدا دانستیم حکم اعدام غیابی او را صادر کرده اند که راهپیمایی ها فراگیر شد و شور و حال مسجد فاطمیه بندرعباس به خیابانمان می کشاند و فریاد و نخستین بار صدای گلوله و قلبی کوچک که به شدت می زد و پناه گرفتن در جوی خیابان و بعد تعقیب سربازان و فرار و گاز اشک آور و تجربه های تازه و دنیایی که بزرگتر می شد و ترس هایی بیشتر از کلاس پنجمی های مدرسه . میان خانه و کوچه های خاکی خیابان شاه حسینی تا دریا فاصله کم نبود و فرصت بازی و سرگرمی کنار آب پیش نمی آمد . بازی های کودکانه بیشتر داخل خانه بود تا وقتی که روزهای تابستان در کرمان می گذشت و می شد گلی کاشت و باغچه ها را آب داد و آب حوض را تمیز کرد و در آن پرید . شب ها ستاره باران بود و آسمان آرام و یکدست کویر تماشا داشت .از توی پشه بندهایی که بر پشت بام راه می افتاد و شب هایی که خیلی زود می آمد . صبح با آب و جارو کردن کوچه آغاز می شد و آقابابا که دوچرخه را برمی داشت و بسم الله گویان به راه می افتاد به سمت بازار و حجره ای که برای رسیدن به آن باید سروصدای مسگرها را می شنیدی و با هزار و یک آشنا خوش و بش می کردی و شامّه ات را بوی ادویه و کشک و قوّتو پر می کرد و فالوده فروشی میان بازار که فالوده های خوشمزه را با یخ توی کاسه های سفالین می فروخت . روزها در میان خانه هایی که به هم راه داشت از حیاط قدیمی این خانه به پنجدری تودرتوی آن خانه می گذشت . شیشه های رنگی درهای چوبی و ایوان سنگی با صفای روبروی حوض همه را دور هم جمع می کرد . و تعارف های مکرّر و قربان صدقه رفتن ها و آداب و رسوم و احتراماتی که هیچ جای دنیا نمی توان نمونه اش را پیدا کرد . و شیرینی های خانگی رنگارنگ و کُلُمپه های خرمایی و قُطاب و لوز و سفره های متنوع و چرب و گسترده . مردم به هم که می رسیدند خودشان را فراموش می کردند و بدی هایشان خوب بود . روزهایشان زود شب نمی شد و شب هایشان چندان تاریک نبود . دل هایشان را به سادگی می شد دید و کسی میانشان غریب نمی ماند . حتی غریب های خفته در جوار مسجد صاحب الزمان می دانستند که - اگرنه وقت و بی وقت - اقلا صبح های جمعه همه خانواده کنارشان هستند و فاتحه ای می خوانند .مسجد جامع کرمان و صحن و سرای وسیع و باصفایش حتی وقتی در جریان راهپیمایی های مردمی انقلاب به آتش کشیده شد هیچ گاه ملال آور نبود و می شد ساعتی از خستگی قدم زدن و شلوغی بازار بدان پناه آورد و در زیر سایه خنک دیوارهایش نشست و آبی نوشید . اگر از شهر هم بیرون می رفتی از یک راه به جوپار می رسیدی و مناظر طبیعی و باصفای روستاهایش و از یک راه به ماهان و آرامگاه شاه نعمت الله ولی .از یک طرف زرند بود و خانوک و مؤمنین پیر و اهل دلی که در تمام شهرها نمونه شان به سختی پیدا می شد و از یک طرف سیرجان و خانه باصفا و دوست داشتنی شهید مهدی نصیری لاری که خیلی زودتر از آنکه شناخته شود درهفتم تیر با شهید بهشتی سفرکرد . زادگاهم باغ های شیراز را نداشت اما نقش فرشهایش دلاویز ترین باغ ها را به چهارسوی جهان فرستاد و زاینده رود اصفهان از خاکش نمی گذشت اما خوی مردمانش هر خاک خشک را بارور می کند . زادگاهم تنها پای در آب پارسی خلیج دارد و سر بر آفتاب نخل پرور کویر می ساید و به عظمت شهیدانی می بالد که گمنام و سربلند تاریخ رابرای همیشه شرمسار گذاشته اند . در روزهای شبگون این شهرهای بزرگ رنگ کوچه های مهربانی زادگاهم را گم کرده ام . مگر نه که " حبّ الوطن من الإیمان " ؟ زادگاهم را دوست دارم و مردمانش را . هم به اصول راستین اسلامی اش در دوران کم لطفی به حقایق دینی دل بسته ام و هم ریشه های اصیل پارسی اش را در روزگار بی مهری به وطن پاس می دارم . زادگاهم جایی است در جنوب ، جایی میان مهاجرت مسافران مسلمان حجاز و مهمان نوازی ایرانیان باستان . جایی میان ستاره باران شب های کویری و آفتابسوزان روزهای دریایی . جایی که مردمانش مهربانند و ناسزاگفتن نیاموخته اند . جایی که غریبان احساس بیگانگی نمی کنند و بیگانگان به خاکش طمع نمی توانند داشت . زادگاهم جایی است که پدرانم روزگاری دور ساختند و فرزندانم هماره در جستجویش خواهند بود .




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 323]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن