پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850394471
داستان معصوم دوم «هوشنگ گلشیری»
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: اینها را نمیخواستم بگویم. چرا، میگویم، همهاش را برایت میگویم. اگر برای تو نگویم، اگر تو ندانی، کی بداند؟... معصوم دوم امامزاده حسین، تو را به خون گلوی جدت سیدالشهدا، به آن وقت و ساعتی که شمر گردنش را از قفا برید، من حاجتی ندارم، نه، هیچ چیز ازت نمیخواهم، فقط پیش جدت برای من روسیاه واسطه بشو تا از سر تقصیرم بگذرد. خودت خوب میدانی که من تقصیر نداشتم. برای پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. یعنی، چطور بگویم، بود، برای پول بود. سه تا گوسفند میدادند با صد تومن پول. دستگردان کرده بودند. پنج تومن و سه ریالش مال من بود. یک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ریال را درست کنم. بیشتر از همه دادم. کدخدا علی فقط سه تومن داد. میفهمی؟ من دو تومن بیشتر دادم. فدای سرت، پول که چیزی نیست. از اولش بگویم تا بدانی چه کشیدم، حتی حالا، حتی دیشب. دیروز خواستم بیایم تو، بیایم خدمتت، ملکیها را گذاشتم زیر بغلم، از دم در امامزاده گذاشتم زیر بغلم، آمدم تو. از پلهها آمدم بالا. ریش گذاشته بودم. کلاه نمدی سرم بود. حالا نیست. کلاه نمدی را کشیده بودم پایین. مشتقی نشسته بود روی سکوی دم در، داشت قرآن میخواند. بلند شد، انگشتش لای قرآن بود. اینها را که میگویم نمیخواهم سرت را درد بیاورم، میدانم حالا پهلوی جدت نشستهای، توی بهشت، زیر درختها، پهلوی آب روان. مثل اشک چشم. همه هستند، همهء آن هفتاد و دو تن که قربانشان بروم هستند. میدانم داری از من، از غریبی و مظلومیخودت حرف میزنی. چی میگفتم؟ دارم برایت میگویم که بدانی من چی میکشم. مشتقی تا سلام کردم اول نفهمید، اول نشناخت. گفت: «علیکالسلام.» صداش عوض شده، دو گره شده. ریشش را حنا گذاشته. گفت: «علیکالسلام، غریبهای؟» آخر غریبهها همه میآیند. از وقتی آن کور را شفا دادی، پسر غلامحسین افجهای را چاق کردی همه میآیند به پابوست. بعضیها میگویند: «خیر، معجزه نیست.» بیشتر ده بالاییها میگویند. اما من میدانم که هست، میدانم که تو میتوانی معجزه کنی. خیلی از ده بالاییها آمدند به پابوست. یک ماه پیش از آن بود که فهمیدم ده بالاییها هم کم کم قبول کردهاند که تو معجزه میکنی. وقتی سر شام نشسته بودم، فاطمه زنم هم بود، آن دو تا بچهء صغیر هم بودند. یکدفعه دیدم خانه سنگباران شد. یکی خورد توی جام پنجره که پخش اتاق شد. یکی کنار اصغرم افتاد، پهلوش افتاد. چیزی نمانده بود که بخورد تو سر بچهام. هوار کشیدم: «نامسلمانها، بیدینها، من که گناهی نکردهام. چرا این طور میکنید؟» بیشتر شد که کمتر نشد. یکی از سنگها درست خورد به پشت حسین. اسم ترا گذاشتهام رویش. نذر کردم اگر پسر شد اسم ترا بگذارم رویش. حالا ده سالش میشود. رفتم روی پشتبام. از بس عجله داشتم سرم خورد به بالای در. فدای سرت. خوشحال شدم. هرچه بکشم حقم است. چند سیاهی را دیدم که رفتند پایین. از پشتبام سیفالله رفتند پایین. بچه نبودند. از سیاهیشان فهمیدم. توی ولایت غربت. آخر من را چه به کار ده بالا. چشمم کور بشود. خودم کردم. دیدم اگر بروم دنبالشان، اگر داد و هوار راه بیندازم بدتر میشود. میدانی که وقتی دهاتیجماعت سر لج بیفتد آن هم با من غریب... تو میدانی. تو خوبتر میدانی. تو توی غربت گیر کردهای. میدانی که جماعت دهاتی چه بر سر یک آدم غریب میآورند. چیزی نگفتم. آمدم پایین. فردا شب خبری نبود. روز جمعه خیلی از ده بالاییها آمدند به پابوست. شب نصفشب توی حیاط خوابیده بودیم که یکدفعه دیدم از همه طرف سنگ میآید. سنگریزه نبود. حتی چند تا پارهآجر انداختند. فهمیدم که ده بالا هم جایم نیست. فردا صبح دست زن و بچهها را گرفتم و رفتم «خسروشیرین»، پیغام دادم به کدخدا علی که ملک و خانهام را توی ده بالا به نصف قیمت میفروشم، اگر خریداری یاالله. میدانی چی جوابم داد؟ توی قهوهخانهء خسروشیرین بودم. بچههام روی تخت قهوهخانه خوابشان برده بود. فاطمه نشسته بود و گریه میکرد. پسر کدخدا علی آمد. سلام نکرد. تو میدانی که دهاتیجماعت هر جا برود سلام میکند. اما او نکرد. ایستاده بود توی پاشنهء در. گفتم: «هان، بابات چی گفت؟» گفت: «بابام گفت مفت هم گران است. کسی توی زمین تو بند نمیشود.» حقم است. من حقم است، اما، ترا به جدت، آن بچههای معصوم چه تقصیری دارند؟ حسین و اصغرم چه گناهی دارند؟ اصغر تازه سهساله است. اقلا به آنها رحم کنند. میخواستم آنها را بیاورم به پابوست، اما ترسیدم بشناسندم. آخرش هم مشتقی شناخت. توی خسروشیرین هم جایم نبود، راهم ندادند. هر جا خواستم کار کنم، نشد. صبح قهوهچی گفت: «ببین شمر، مردم خوش ندارند تو اینجا بمانی. بهتر است جل و پلاست را جمع کنی و از اینجا بروی.» میبینی؟ گفت: شمر. حتی نگفت: مصطفی شمر. پول نگرفت. گفت: «شگون ندارد. باشد خرج زن و بچههات کن.» اینها را نمیخواستم بگویم. چرا، میگویم، همهاش را برایت میگویم. اگز برای تو نگویم، اگر تو ندانی، کی بداند؟ امروز هیچ، فردای قیامت چه کنم؟ من همان روزی که میخواستیم طاق روی امامزاده بزنیم، فهمیدم، شستم خبردار شد که کارم زار است. کپهکشی میکردم، برای تو. از ده پایین هم ده تا مرد آمده بودند. قرار بود روزی ده تا مرد بیایند. اما من خودم میرفتم. استاد فرج را از ده بالا خبرش کرده بودیم. آدم قابلی است. میگفتند، پدر پدرش گنبد باباقاسم را ساخته. کاشیکاریش کار استاد فرج است. وقتی معجزه کردی ما کشیدیم و رفتیم دهافجه. چهار سالی آنجا بودیم. بعد رفتیم ده بالا. گفتم برایت. اما نگفتم چطور شد کهاز ده پایین بیرونم کردند. داشتم گل میبردم برای استاد فرج. دو تا مرد هم داشتند گل پاچال میکردند. من نذر کرده بودم که هر روز بیایم. یک هفته بود برایت جان میکندم. از صبح تا ظهر گرما گل میکشیدم. دو تا حیوان هم داشتم. کدخدا علی آمد بالای سرم. از سایهاش فهمیدم که بالای سرم ایستاده. داشتم گل میریختم توی کپه که یک دفعه دستش را آورد و مچ دستم را گرفت. گفت: «تو نمیخواهد زحمت بکشی.» گفتم: «من نذر دارم.» از کجا میدانستم که مقصود حرفش چیست؟ گفت: «میدانم. تو اجر خودت را بردهای، بگذار بقیهء مردم هم به ثواب برسند.» گفتم: «به آنها چه؟» گفت: «راستش را بخواهی، مردم خوش ندارند دست تو به امامزاده برسد.» میبینی؟ آن هم کدخدا علی. این را کدخدا علی گفت. مردم خوش ندارند! دستهء بیل توی دستم بود. اما دیدم درست نیست. من اگر بتوانم جواب یکیش را بدهم، اگر خدا از سر این یکی تقصیرم بگذرد خیلی است. خالق و مشتقی و فرج پشت سر کدخدا علی ایستاده بودند. نمیشد کاری کرد. بیل را انداختم. نگاه کردم بهامامزاده و آه کشیدم. هنوز رگ اول طاق تمام نشده بود. سنگتراش هم آورده بودیم. خودم رفتم شهر آوردم. پای پیاده رفتم ده بالا. بعد رفتم خسروشیرین. خودت میدانی چقدر راه است. دو روز منتظر نشستم تا ماشین پیدا شد. سنگتراش نمیآمد. من راضیش کردم. گفتم که ثواب دارد. گفتم که تو سید صحیحالنسبی هستی. آن وقت راه افتاد. وقتی کدخدا این را گفت _ میفهمیکه؟ _ آمدم طرف ده. کدخدا داد زد: «این دو تا حیوان را هم ببر.» میفهمی؟ حیوان دیگر چه گناهی کرده؟ آمدم خانه. زنم داشت نان میپخت. چارقد سرخی کهاز شهر برایش خریده بودم سر کرده بود. از پول همان صد تومن بود. یک پیراهن چیت هم برایش خریده بودم. پریدم که چارقد را از سرش بردارم. گره زده بود، نشد. تا کشیدم، زنم افتاد. گفتم: «بده به من، زن.» داشت نگاهم میکرد. مثل تو، همانطور که تو نگاهم کردی نگاهم میکرد. من چارقد را چسبیده بودم و زن داشت خودش را عقب میکشید. چارقد را کشیدم بلکه پاره بشود. نو بود. چقدر توی شهر گشتم تا پیدا کردم. چشمهاش داشت سفید میشد که فهمیدم دارم چه غلطی میکنم. یاد خودت افتادم. یاد غریبیت افتادم. من همهاش به یاد توام، آن چشمهات. تو خواب. نه، من که نمیتوانم بگویم. خودت بهتر میدانی. خودتی که هر شب میآیی سراغم. نشستم گره چارقد را باز کردم و گفتم: «زن، کی گفت این را سرت کنی؟» تقصیری نداشت. نمیدانست پولش از کجا آمده. چارقد را انداختم توی تنور. بعد که نگاهش کردم دیدم رفته سهکنجی دیوار. پیراهن چیت گلدار تنش بود. دیگر نفهمیدم. زنم جیغ میزد و من پیراهنش را تکه تکه میکردم و میانداختم توی تنور. جیغ میزد، هی جیغ میزد. همسایهها از دیوار آمده بودند بالا. وقتی داد زدند: «اوهوی مصطفی شمر، چه خبر است، به زن چه کار داری؟» دیدم زنم لخت است. فقط شلیته تنش بود. آن هم جلو چشمهای آن همه نامحرم. رفتم جلو زنم ایستادم و داد زدم: «آخر، نامسلمانها، از جان من چی میخواهید؟» یک کنده هم برداشتم و رفتم طرفشان. آنها هم غیبشان زد. زنم گریه نمیکرد. فقط دستش را گذاشته بود به گلوش و نگاهم میکرد. گفتم: «بلند شو یک چیزی تنت کن.» گفت: «ترا به خدا رحم کن.» من که کاری نکردهام که... نه، کردم. کردم. حالا هم آمدم خدمتت. درست است که من تقصیرکارم، درست است که من پیش تو، پیش جدت سیدالشهدا روسیاهم، اما آنها هم هستند، آنها که پول روی هم گذاشتند، پول دستگردان کردند، گوسفند خریدند، صد تومن جمع کردند. من هم دادم، من هم پنج تومن و سه ریال دادم. اما آخر کف دستم را که بو نکرده بودم. آنها خودشان بودند، خودشان ایستاده بودند و میدیدند، میدیدند و گریه میکردند. من هم گریه میکردم. خودت که دیدی چطور گریه میکردم. حالا همه تقصیرها را گردن من بار کردهاند. جمع شدند که باید از اینجا بروی، خانه و آب و ملکت را میخریم، برو افجه. برو ده بالا. برو حسروشیرین. هر جا خواستی برو، اما اینجا جات نیست. آقا خوش ندارند تو اینجا باشی. کدخدا علی رفت ده افجه زمین برایم خرید. خانه خرید، از پول خودم. از پول ملک خودم خرید. آنها یک شاهی ندادند. هنوز گل طاقت خشک نشده بود که رفتیم افجه. حیاط را بعد انداختند. وقتی من ده بالا بودم شنیدم که دارند برایت حیاط میسازند. حوض هم ساختهاند. نشنیده بودم. حالا دیگر کسی به من نمیگوید. حتما وقتی آن چلاق را شفا دادی ساختهاند. ماهی دارد. چه ماهیهای درشتی! ماهیهای قناتاند. خودم گفتم، قبر آقا را باید کنار قنات بسازند. اما تو که نبودی. تو که نمیدانی. شاید هم حالا بدانی. حالا همهچیز را میدانی. میدانی که چطور مشتقی وقتی من را شناخت نگاهم کرد. بلند شد و گفت: «تویی، مصطفی شمر، مگر نگفتیم اینجا پیدات نشود؟» گفتم: «من آمدم شکایت شما را به آقام بکنم.» مچ دستم را گرفت. من زور آوردم بیایم تو. هلش دادم، با شانه هلش دادم. توی دستم چهار بسته شمع بود. نمیخواستم بندازمش. میدانم پیش تو عزیز است، اما من از قصد نکردم. همان طور که مچ دستم را گرفته بود افتاد روی زمین. مچ دستم را ول نکرد، نه، نکرد. آن وقت شروع کرد به داد زدن. داشت داد میزد، هی داد میزد: «اوهوی فرج، فرج برو صحرا کدخدا علی را خبر کن.» پتهء شلوارم را چسبیده بود. من گفتم الله و بالله باید بیایم خدمتت، هر طور شده باید بیایم. اگر میآمدم دیگر نمیتوانستند بیرونم کنند. آمدم طرف در. ضریحت را میدیدم. خوب میلههایی برایت گذاشتهاند. این شیشههای رنگی هم خوب است. دست مریزاد! آینهکاریهای ستونها هم خوب است. کار یک شهریست. حالا نمیتوانم ببینم. با یک شمع نمیشود دید. باشد یک شمع دیگر برایت روشن میکنم. بگذار روشن بشود، بگذار مشتقی بفهمد. چهل تا شمع است. نذرت کردم. چهارتا چهارتا هم میتوانم روشن کنم: برای چهار گوشهء قبرت.یعنی راستش را بخواهی تو دیگر حالا از غیب خبر داری، میتوانی قلب من روسیاه را بخوانی، میترسم. از تاریکی میترسم. اما تو که میدانی اگر مشتقی بفهمد، اگر ببیند که ضریح روشن شدهاست چه میکند. هنوز نرسیده بودم به ضریح، دستم داشت میرسید، مشتقی هم خودش را دنبالم میکشید روی زمین، میکشید و داد میزد که جماعت ریختند تو. نفهمیدم کیها بودند. با بیل آمده بودند تو. حتی گیوههاشان را نکنده بودند. میبینی که سرم را بستهام. ندیدم کی بود. از پشت سر زد. من داشتم میآمدم طرف ضریح. مشتقی دو تا پام را چسبیده بود. نمیشد زدش. خاطر تو را خواستم که نزدمش. فهمیدم که آمدند تو. داد زدند: «اوهوی شمر، کجا میروی؟ مگر نگفتیم...» هنوز نرسیده بودم، هنوز دستم نرسیده بود که یک چیزی خورد توی سرم. به همین جا که حالا بستهاست زد، با پشت بیل زده. هنوز هوشم سر جا بود. ضریح را میدیدم. این میلهها را دیدم. آینهکاریهای دور ضریح را دیدم. دستم را که دراز کردم فقط توانستم انگشتهام را بمالم روی آینهها. توی آینهها فقط خون میدیدم. دو تا پام هنوز دست مشتقی بود. هنوز میتوانستم خودم را روی زمین بکشم اما او نمیگذاشت. داشتم انگشتهام را میکشیدم روی آینههات که سرخ شده بود که یکی دیگر زد. زد توی کمرم. با دستهء بیل زد. بعد همهشان زدند. داد میزدند، فحش میدادند و میزدند، آن هم پهلوی ضریح آقا. من به تو پناه آورده بودم. اما دهاتیجماعت یادش نمیرود. بعد نفهمیدم. اما یادم مانده که دستم رسید به ضریح، حتی صورتم رسید. صورتم را مالیدم به آینهکاریهای دور ضریحت. دستم را دراز کردم تا به سنگ، به همین سنگ برسانم تا بلکه بتوانم یکی از میلهها را بگیرم. نشد. دستم نرسید. مشتقی نمیگذاشت. آنها هم میزدند. اگر رسیده بود اگر پنج انگشتهام را قطع میکردند ول نمیکردم. بعد دیگر نفهمیدم. دستم که به ضریح رسید نفهمیدم. بعدش را خودت بهتر میدانی. اصلا خودت همهاش را دیدی. بچههام را گذاشته بودم توی حبیبآباد. سی تومن دادم تا ما را بردند. گفتم که خسروشیرینیها هم چشم دیدنم را نداشتند. آنها هم میدانستند. حتما آنجا هم فهمیده بودند که تو معجزه کردهای. به حبیبآباد هنوز خبرش نرسیده. اما میدانم که میرسد. منی که زمین داشتم، خانه و زندگی داشتم، آبرو داشتم حالا رفتهام آنجا، با روزی سه تومن. میدانی با روزی سه تومن. تازه معلوم نیست چطور بشود. وای که اگر آنها هم بفهمند! اول میگویند: «مصطفی.» بعد، بعد پیلهورها یادشان میدهند که بگویند : «مصطفی شمر.» بعد دیگر یادشان میرود بگویند: «مصطفی.» میگویند: «شمر.» اگر هم نگویند، اگر پیلهورها هم نگویند، همه میدانند. روی پیشانی من نوشته. تو نوشتهای. خودت نوشتهای تا همه بدانند. به هوش که آمدم دیدم من را کنار قلعه خرابه انداختهاند. فقط یک سگ آنجا بود، شب بود. سگ داشت پارس میکرد که بیدار شدم. بوی خون شنیده بود. سرم را بسته بودند. یک چراغ بادی هم پهلوم بود با یک بقچهبسته نان و این شمعها. شمعها خونی بود. هنوز هم خونی است. سیاهیشان را آن طرف قلعه دیدم. نتوانستم بشمارم، سرم گیج میرفت. خودت میدانی چند تا بودند. بلند شدم. یکی داد زد: «اوهوی مصطفی، راهت را بگیر برو. تو نباید توی این ده پیدات بشود.» صدا صدای خالق بود. میشناسیش؟ همان که آمد تو را پیدا کرد؟ همان که خبر داد توی خانمیرزا یک سید هست، یک سید صحیحالنسب هست. تو را دیده بود. آمد به جماعت دهاتی گفت که فقط آنجا پیدا میشود، اما یک کم خرج دارد. پول دستگردان کردند. من نداشتم که بدهم. اصلا نمیدانستم برای چی میخواهند. اگر میدانستم کور میشدم میدادم. اما نه، نمیدادم، اگر میدانستم نمیدادم. شمعها را برداشتم، فقط شمعها را. نان میخواستم چه کنم؟ سگ داشت عو میکشید. بقچه را باز کردم و ریختم جلوش. از همانجا گنبدت پیدا بود. نمیخواستم بروم اما چارهای نداشتم. آنها آنجا ایستاده بودند. اگر میرفتم طرف ده خودت میدانی چی به سرم میآوردند. چراغ را برداشتم و راه افتادم. توی جاده فهمیدم که خون هنوز بند نیامده. حالا هم تمام تنم را خیس کرده. حتما از دیوار امامزاده که پریدم پایین زخم سرم باز شد. اما بگذار بیاید. مگر خون من از خون تو، از خون جدت، از خون آن هفتاد و دو تن رنگینتر است؟ سر تپه که رسیدم دیگر سیاهیشان را ندیدم، نتوانستم ببینم. پاهام جان نداشت. همان جا سر تپه نشستم. باز صدای خالق بلند شد، گفت: «مصطفی، اوهوی مصطفی!» سگها داشتند پارس میکردند. خیلی بودند، همهء سگهای ده بودند. به تپه نرسیده بودند. اما از صداشان فهمیدم که دارند میرسند. آن وقت من، یک تن آدم با یک چراغ! میدانستم که جو آب ندارد، اما تشنهام بود. هرچه گشتم آب پیدا نکردم. یک جایی لای علفها، زمین گل بود. اینها گفتن ندارد. هرچه کشیدم حقم بود. اما میگویم تا بدانی. میگویم تا بدانی من هم توی ولایت غربت چه کشیدم. میگویم تا پیش جدت شفیع بشوی. پتهء پیراهنم را توی گلها خیس میکردم میگذاشتم دهنم. دهنم هنوز خشک بود که سگها از بالای تپه صدا کردند. دو تا مرد هم بالای تپه بودند. با چراغ بادی آمده بودند. داشتند سگها را هی میکردند. من هم راه افتادم. از جو که رد شدم فهمیدم که دیگر نمیتوانم از تپهء آن طرف بروم بالا، زدم از کنار جو. از پشت درختها صدا زدند: «مصطفی، اوهوی مصطفی!» من هم چراغ را زدم به سنگ. میفهمیکه برای چی؟ بعد پیچیدم دور تپه. بعد زدم توی حاصل. صدای سگها را هنوز میشنیدم. همان جا رو به آسمان، طاقباز، خوابیدم و برای مظلومی خودم، بعد برای مظلومی تو، برای لب تشنهء جدت گریه کردم. مثل حالا هی گریه کردم. باز صدای خالق را شنیدم. صدای خودش بود. اما میدانستم که دیگر نمیتوانند پیدام کنند. فقط گریه کردم. برای غریبی بچههام توی حبیبآباد گریه کردم. برای فاطمه زنم گریه کردم. او هم خیلی کشید، او هم خیلی سرکوفت شنیده، توی ده بالا، توی افجه. توی خسروشیرین، توی حبیبآباد. توی ده پایین، حمام که رفته بود، زنها نگذاشته بودند بقچهاش را پهلوشان پهن کند. پشت کرده بودند به زن، آن هم یک زن پابهماه. دیگر کسی باش حرف نمیزد. وقتی حسینم به دنیا آمد کسی نیامد به دادش برسد. خودم بچه را گرفتم. خودم ناف حسین را چیدم. همان شب اسمش را گذاشتم. به یاد مظلومی تو اسمش را گذاشتم حسین. صدای خالق بند نمیآمد. یکریز داد میزد. چراغهاشان را دیدم. گفتم، اگر پاهام جان گرفت میروم. میروم دورتر، یک جایی کنار قنات ده بالا. بعد دیگر صداشان را نشنیدم. هوشم برده بود. صبح که بلند شدم آفتاب زده بود. همولایتیها آن طرف درختها، توی حاصلهاشان بودند. من رفتم لای گندمها. خوشههای گندم را دانه دانه کردم و خوردم. میدانستم حرام است. خودت گفتی، خودت توی دههء عاشورا گفتی حرام است. گفتی، مال دیگران را نباید خورد، به زن نامحرم نباید نگاه کرد، اگر غریبی دیدید به یاد غریبی امام رضا کمکش کنید. من نمیتوانستم نخورم. دو روز بود یک تکه نان نخورده بودم. پای پیادهاز بیراهه آمدم به پابوست، دو روز. حتی شبها نخوابیدم. خودت من را طلبیده بودی، اگر نه نمیتوانستم تاب بیاورم. تا شب همان جا، توی گندمها، دراز کشیدم. آفتاب داغ بود، مثل ظهر عاشورا، مثل همان روز. من چی بگویم؟ خودت بهتر میدانی. نذر کرده بودم. غصهء سر من را نخور. فدای سرت. فقط من را ببخش. میدانم میبخشی. من از دیوار تو آمدم بالا. اما میبخشی، تمام گناههام را میبخشی. مگر تو نگفتی حضرت رسول آن یهودی راکه هر روز روی سر پیغمبر خدا خاکستر میریخت بخشید، وقتی هم مریض شد رفت عیادتش؟ مگر خودت نگفتی تمام اهل مکه را بخشید. هند جگرخواره را که جگر حمزه را خورده بود بخشید؟ حضرت علی هم بخشید. آمدم طرف ده. کنار ده، توی حاصل کمین نشستم تا چراغهای ده خاموش شد. بعد از کنار قبرستان آمدم. سگها که پارس کردند بند دلم پاره شد. دوباره برگشتم توی حاصل، صداشان که بند آمد باز راه افتادم. دیگر جان نداشتم. دستم را گرفتم به دیوار خانهها و آمدم. یکدفعه بالای سرم، روی دیوار خانهء خالق، سگش را دیدم. پارس کرد و پرید پایین. بعد نکرد. سیاهیش را میدیدم. داشت دم تکان میداد. میبینی؟ سگ خالق یادش بود. اشک توی چشمهام جمع شده بود. دست کشیدم به سرش و برای تو گریه کردم، برای غریبی خودم. تکیه دادم به دیوار خالق. خودت بهتر میدانی که هرچه کرد او کرد. سگ صفت دارد اما آدم ندارد. حالا من از تو میپرسم: تو را به جدهات، فاطمهء زهرا، بگو کی گفت ده امامزاده میخواهد؟ مشخالق بود، نه؟ حالا چی شده بود؟ نمیخواستند از ده بالا کمتر باشند. نمیخواستند عاشورا بنهکن بروند آنجا. همهاش سر دعوای قنات شد. وقتی قنات ده پایین بیآب شد گفتند از قنات ده بالاست. دعوا که شد، آن دو تا جوان _ بچهء خالق و پسر یدالله _ تو دعوا مردند. کسی نفهمید کی آنها را کشت. اما وقتی کدخدا، مشتقی، خالق، پسر کدخدا باشند و ببینند، باشند و گریه کنند، خوب، میفهمند که کی دارد میکشد. دهاتی یادش نمیرود. گناهی نداشتند. میخواستند دهشان برکت داشته باشد. قناتشان پرآب بشود. میگفتند، زمین ده پایین غصبی است، خدا غضبش کرده. خالق آمد تو را پیدا کرد. آمد گفت: توی خانمیرزا یک سید پیر روضهخوان هست، نفسش حق است، سید جلیلالقدری است. دهاتیها دستگردان کردند پول گذاشتند روی هم. من نداشتم. خرج راهت را دادند. پول روضهخوانی دهه را هم از پیش دادند. گفتند: اگر یک ماه قبل از عاشورا این کار را نکنیم دهات دیگر میبرندش. دست پیش را گرفتند. یادت است با چه جلالی آوردندت توی ده، بردندت خانهء کدخدا؟ ما مردها آمدیم به دستبوست. یادت میآید که من چطور دستت را بوسیدم؟ سه دفعه بوسیدم. تو نشسته بودی آن بالا، داشتی قلیان میکشیدی. کدخدا این طرفت نشسته بود، خالق آن طرفت. جماعت میآمدند و میرفتند. یکی یک چای میخوردند و میرفتند. من هم آمدم. یادت میآید وقتی دستت را میبوسیدم، گفتی: «اسمت چی است، مشهدی؟» من گفتم: «غلامتان مصطفی.» گفتی: «این سبیلها چی است گذاشتی، مصطفی؟ شکل شمر ذیالجوشن شدهای»؟ یادتان آمد؟ بعد دختر فرج را برایت گرفتند. شب عروسیت من یادم است. دست میکشیدی به ریشت. ریشت را حنا گذاشته بودی. قشنگ شده بود. وقتی میخواستند رخت دامادی تنت کنند گفتی: «دیگر از ما گذشته، بابا.» کسی به خرجش نرفت. اما دیگر ساز و دهل نزدند. محض خاطر جدت نزدند. زنها کل میزدند. چوببازی هم شد. من فقط یک نوک پا آمدم و رفتم. نمیتوانستم ببینم. اگر چشمم توی چشمهات میافتاد... میفهمی که؟ خالق میگفت: «ثواب دارد. هرکس که حاجتش را بگیرد دعات میکند. هرکس را شفا بدهد تو هم به ثواب میرسی. تازه فکر دهمان باش.» زنم نمیدانست. خبر نداشت. صبح برایت سرشیر آورد. وقتی آمد گفت: «آقا همان سر شب...» بعد خندید. من هم خندیدم. قصد بدی نداشتیم. من میدانستم که تو میتوانی. دختر فرج بد نبود. آب و رنگی داشت. حتما میدانی که با چه عزتی کدخدا گرفتش برای پسرش. توی ده بالا که بودم شنیدم. همین فرج بود که رفت شهر کلاه و زره خرید و آورد. کلاه کوچک بود. اما زره به اندازه بود. چکمه هم خریده بود، با یک شلوار سرخ. چند تا پر مرغ هم کندیم و گذاشتیم نوک کلاه. همینهاست که آویزان کردهاند سر علم تعزیهشان. میبینی؟ آنجاست. تسمههای زره را کدخدا بست. من داشتم میلرزیدم. خالق گفت: «مصطفی، مصطفی!» چکمهها پام نمیرفت. حسین دلاک صورتم را تراشید. سرم را تراشید، از ته. وقتی موهای سرم را تراشید تازه کلاه قد سرم شد. اما هنوز یک کم پیشانیم را میزد. نوک سبیلم را چرب کرد، تابشان داد. وقتی به نوکهاش نگاه کردم خودم از خودم میترسیدم. من از کجا میدانستم؟ آن روز که دستت را بوسیدم، سه دفعه، وقتی خواستم از حیاط بروم بیرون، کدخدا آمد پشت سرم و گفت: «نکند سبیلت را بزنی. بگذار همینطور باشد. آقا خیلی پسندیدند. فردا هم کته میفرستم با بچههات بخور.» چکمهها تنگ بود، گفتم که. کدخدا و خالق چقدر زور زدند تا پام کردند. نوک پنجهها و پشت پاهام را میزد. کدخدا میگفت: «این که پا نیست، بیل است.» اما نخندید. هیچکس نخندید. من خوشحال بودم. حالا که میگویم خوشحال بودم خجالت میکشم. نمیدانم، شاید ثواب داشت. یک شمشیر هم دادند دستم. شمشیر که نبود. قبضه نداشت. فقط یک تیغه بود. تیزش کرده بودند. برق میزد. حسن دلاک تیزش کرده بود. وقتی آمدم خانهء کدخدا دیدم توی کاهدانی نشسته و دارد تیزش میکند. لرزیدم. حسن دلاک نگاهم کرد و گفت: «خدا قوت.» خواستم برگردم. اما خالق دم در جلو راهم سبز شد. گفت: «کجا، مصطفی؟ مگر صد تومن با سه تا گوسفند کم چیزیست؟ میتوانی یک تکه زمین بخری. اصلا از ملک خودم، هر جاش را بخواهی با حقآبه به تو میدهم تا از مرد این و آن شدن راحت بشوی. تازه فکر ثوابش را بکن.» آمدم توی اتاق. دیدی که ؟ خالق گفت: «اول برو دست آقا را ببوس.» من که نمیخواستم بیایم. پسر کدخدا آمد دنبالم. من توی جماعت بودم. داشتیم توی میدان ده سینه میزدیم، من محکمتر از همه میزدم. کسی تا آن وقت توی ده ما سینه نمیزد. میرفتیم ده بالا سینه میزدیم. من برای تو میزدم که یکدفعه شنیدم پسر کدخدا میگفت: «مصطفی، مصطفی!» جلو دکان فرج ایستاده بود و داد میزد. من را نمیدید، رفتم. گفت: «بابا میگوید سینهزنی بس است. ظهر است دیگر.» مردم نمیدانستند. از کجا بدانند؟ همه پس رفتند _ از وقتی کدخدا همهاش دنبال من میفرستاد یا توی روضه پهلو دست خودش مینشاند همه به من احترام میگذاشتند. جماعت پس رفت و من آمدم خانهء کدخدا. گفتم حسن دلاک را دیدم که داشت شمشیر زنگزده را تیز میکرد. بعد لباس را پوشیدم. بیشتر از آن شلوار سرخ ترسیدم. کلاه زره داشت، دو طرفش داشت. کلاهآهنی بود. سنگین بود. خودت بقیهاش را بهتر میدانی. چرا بگویم؟ وقتی آمدم تو، توی دهنهء در یادت است؟ تو آن بالا نشسته بودی. استکان چای دستت بود. چای نبات بود. قلیان هم جلوت بود. خالق پشت سرم بود. زد به پشتم، گفت: «سلام کن، مصطفی.» تو خندیدی. چای هنوز دستت بود. داشت دندانهام به هم میخورد. شمشیر را گرفته بودم پشت پردهء اتاق. من سلام نکردم. گفتم که. اما تو گفتی؟ «علیک السلام، مصطفی، خوب به تو میآید.» بعد نگاه کردی به کدخدا که آن طرف تو ایستاده بود. دست به سینه ایستاده بود، دولا شده بود و شانههاش تکان میخورد. من هم داشتم گریه میکردم. اما تو ندیدی. ندیدی که مثل حالا داشتم اشک میریختم. نگاه میکردم. به نوک سبیلم، به چکمههام و گریه میکردم. هرچه کهنه کشیدند پاک نشد، آخرش فرستادند دکان محمدعلی، ده بالا، واکس آوردند و زدند به چکمهها. وقتی به شلوار سرخم نگاه کردم باز دندانهام به هم خورد. خالق پاچهء شلوار را کرد توی چکمهها. اگر خالق نایستاده بود پشت سرم میرفتم بیرون. پسر کدخدا هم بود. صدای گریهاش را میشنیدم. کدخدا گفت: «مصطفی، چرا معطلی؟ اول برو دست آقا را ببوس.» خالق هلم داد. حتی دست چپم را گرفت و کشید طرف شما. پام پیش نمیآمد. آمدم جلو شما. گریه میکردم. میدانم که دیدید. دیدید که گریه میکردم. گفتید: «مصطفی، گریه ندارد، جانم. تو این کار را برای ثوابش میکنی.» یادتان آمد؟ یادتان آمد که گفتید: «من چهل سال است دارم مردم را به یاد غریبی جدم میاندازم اما هنوز نتوانستهام مثل تو ازشان اشک بگیرم. ببین مشتقی چطور دارد گریه میکند.» بعد گفتید: «حالا ببینم توی این ظهر عاشورا چه کار میکنی. میخواهم کاری کنی که عرش به لرزه دربیاید!» آن وقت من هم شمشیرم را محکم گرفتم دستم و گریهام را خوردم. گفتید: «حالا شدی شمر. محکم باش! تو هر چی خودت را بیرحمتر نشان بدهی مردم را بیشتر به یاد مظلومیجدم میاندازی. مگر نمیدانی هر کس بک قطره اشک از مردم بگیرد ثواب یک حج اکبر را میبرد؟» من دیگر نمیلرزیدم. اما دلم میخواست دست شما را ببوسم. پاهاتان را ببوسم. اما همانجا وسط اتاق، جلو شما، ایستاده بودم. مشتقی داشت گریه میکرد و میزد به پیشانیش. شما گفتید: «میبینی از همین حالا چطور داری از مردم گریه میگیری؟ از این به بعد مردم هر وقت ترا ببینند با این سبیل تابیدهات حتی اگر عاشورا نباشد به یاد جدم میافتند و گریه میکنند.» بعد نی قلیان را گذاشتید زیر لبتان و شروع کردید به پک زدن. خالق ایستاده بود پهلوی من. مشتقی که خواست برود بیرون، خالق دستش را گرفت. پسر کدخدا نبودش. نه، نبود. شما نگاه کردید به کدخدا، بعد به خالق، بعد به مشتقی. بعد گفتید: «خوب، بلند بشویم بلکه به یک ثوابی برسیم. تو هم محکم باش، مصطفی. مبادا یکدفعه بزنی زیر گریه که تمام اجرت میرود. محکم باش.» خالق آمد جلو. کدخدا هم آمد جلو. هردوتاشان زیر بازوهاتان را گرفتند. شما گفتید: «بابا، من که آن قدرها پیر نشدهام که نتوانم این دو قدم راه را بیایم.» آنها شما را بلند کرده بودند. من دیدم. پاهاتان روی زمین نبود. داشتند شما را میآوردند طرف من. گفتید: «خودم میتوانم. خودم میآیم. ترا به خدا زحمت نکشید.» من کنار رفتم. آنها شما را بردند. از در بردند بیرون. از ایوان بردند پایین. من هم راه افتادم. شما میگفتید: «ترا به خدا خجالتم ندهید.» وقتی من رسیدم، رسیدم به لب ایوان، شما را لب باغچه نشانده بودند. عمامهتان یکبر شده بود. پشتتان به من بود که رسیدم. پسر کدخدا هم آمد جلوتان خم شد و پاهاتان را گرفت. من ندیدم که گرفت. شما دیدید، حتما. من آمدم جلوتر. پسر کدخدااشاره کرد، از سر شانهء شما سرک کشید واشاره کرد. من هم عمامهتان را برداشتم. عبا از روی شانههاتان افتاده بود. خالق گفت: «چرا معطلی مصطفی؟ حالا دیگر عدل ظهرست.» شما که برگشتید، من چشمهاتان را دیدم. نگاه کردید. نگاه کردید به من، به کدخدا. کدخدا و خالق دستهاتان را چسبیده بودند. خالق لگد پراند و گفت: «چرا معطلی؟» صدای گریهء مشتقی را شنیدم. مثل زنها گریه میکرد. در حیاط بسته بود. من ریش شما را گرفتم و شمشیر را آوردم جلو. خالق لگد پراند و داد زد: «از قفا، احمق!» ریش شما توی دستم بود. من میدیدم. سرتان رو به بالا بود. چشمهاتان را میدیدم. ریش حنابستهتان توی دست چپ من مچاله شده بود. چشمهاتان گشاد شده بود، خیلی. داشتید نفس نفس میزدید. گردنتان را تکان دادید و چانهتان توی دست من تکان خورد. لبهاتان باز نشد. نمیتوانستید باز کنید. من شمشیر را گذاشتم پشت گردنتان. کدخدا گریه کرد. صدای گریهاش بلند بود. صدای گریهء مشتقی را نمیشنیدم. من شمشیر را کشیدم پشت گردنتان. خالق گفته بود: «با یک ضربت اگر بشود بهتر است.» اما نشد. میکشیدم. میکشیدم. بعد ریشتان را ول کردم که چشمهاتان را نبینم و باز کشیدم. من شنیدم، با گوش خودم شنیدم که گفتید: «عجب!» و من باز کشیدم . کشیدم. کشیدم. بعد که کدخدا و خالق نشستند، نشستند کنار باغچه، سر شما توی دست من بود. داشت ازش خون میچکید. میفهمیدم که مشتقی دارد با مشت میزند به پشتم. محکم میزد اما من فقط به شما نگاه میکردم. تا وقتی پسر کدخدا نگفت: «آب بیاورم، بابا؟» میزد. بعد نزد. کدخدا هنوز گریه میکرد. خالق هم گریه میکرد. خالق میان گریه گفت: «آن سر بریده را بگذار زمین، شمر ذیالجوشن. برو گم شو!» من دیدم که شما هنوز نشستهاید لب باغچه. پاهاتان تکان میخورد. دستهاتان هنوز توی دستهای کدخدا و خالق بود. آن وقت من باز سر را دیدم که توی دستم بود، توی دست چپم بود. شمشیر توی دست راستم بود. کدخدا گفت: «برو گم شو، برو آن لباسهای لعنتی را بکن تا بشوییم.» سر از دستم افتاد. عقب عقب رفتم. به شما نگاه میکردم، به آن تن بیسرتان. خون هنوز داشت از گلوی بریدهتان بیرون میزد. مشتقی غش کرده بود. روی زمین افتاده بود. من نشستم روی سکوی ایوان. شمشیر هنوز دستم بود. خونی بود. انداختمش. بعد کلاه را برداشتم و انداختم. چکمهها را نمیشد درآورد. هرچه کردم نشد. گریه میکردم و زور میزدم. بعد چشمم افتاد به شمشیر، آن را برداشتم و چکمهها را پاره کردم. بعد زره را درآوردم. تسمههاش را پاره کردم. شلوار را نمیشد در بیاورم. آن هم جلو شما که آنجا، لب باغچه خوابیده بودید. بدن لاغرتان هنوز یادم است. دندههاتان پیدا بود. سرتان را گذاشته بودند کنار گردن. پسر کدخدا آب میریخت و گریه میکرد. خالق هم آب میریخت. گریه نمیکرد، فقط آب میریخت. در که زدند پسر کدخدا رفت در را باز کرد. حسن دلاک بود. تابوت روی سرش بود. داد زد: «زود باشید، جماعت دارند میآیند این طرف. گفتم سید مرده.» پسر کدخدا گفت: «حالا بیا تو تا در را ببندم.» من هم آمدم پهلوی شما. خودم را کشاندم پهلوی شما و دستهاتان را بوسیدم. خالق گفت: «برو عقب تا کارمان را بکنیم.» من باز بوسیدم. میترسیدم به سرتان نگاه کنم، به گلوی بریدهتان. فقط دستهاتان را میبوسیدم. کدخدا گفت: «اوهوی مشتقی، بیا کمک کن ببینم.» مشتقی کفن را پیچید دور شما. کدخدا گفت: «خالق، غسلش درست نبود.» خالق گفت: «جدش را کی غسل داد؟» بعد شما را گذاشتند توی تابوت. من خواستم بزنم، دستم رفت بالا که با شمشیر بزنم به فرق سرم. پسر کدخدا گرفت. دستم را گرفت. مردها ریختند و شمشیر را گرفتند. بعد انداختندم زمین. پسر کدخدا نشسته بود روی سینهام. کاش کشته بودم. خالق گفت: «اینها را باید بشوییم بگذاریم برای تعزیه. ببینید چطور چکمهها را پاره کرده. من که گفتم این مصطفی یک کم بیعقل است، اما کی به خرجش رفت؟» دیگر نمیتوانم بگویم. دهنم، زبانم خشک شده. سرم... اما میدانم که شما همهاش را میدانید. میدانید که من چقدر برای شما گریه کردم، چقدر دنبال تابوتتان کاه به سرم ریختم، توی سرم زدم، چقدر سرم را زدم به دیوار. آن وقت آنها من را از ولایت بیرون کردند. از افجه بیرون کردند. از ده بالا، از خسروشیرین. حالا هم توی ولایت غربت. شما میدانید غربت یعنی چه. میدانستم که هر وقت شما معجزه کنید میآیند سر وقت من. اما دلم میخواست معجزه کنید. هر کس هم که گفت: «معجزه نکرده. اینها همهاش دروغ است.» جلوش ایستادم. توی ده بالا نمیشد. غریبه بودم. اما همین جا چند دفعه سر شما دعوا کردم. حالا هم زبان تشنه، جلوتان زانو زدهام. این شمعها را آوردم تا شش گوشهء قبرتان روشن کنم. همهاش را روشن کنم. بگذار مشتقی ببیند که قبر آقام حسین روشن شده، بگذار فردا بگوید که قبر آقام حسین نورباران شده، بگذار فردا مردم، همه، بفهمند که آقام حسین معجزه کرده. بگذار افجهایها، خانمیرزاییها، ده بالاییها، خسروشیرنیها، حتی حبیبآبادیها، همه، بگویند که مصطفی شمر، نه، شمر شب آمده به ضریح آقام حسین دخیل بسته، گردنش را بسته به میلههای ضریح. اما ترا به خون گلوی خودت قسمت میدهم، بهآن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید، پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو! شفیع من روسیاه، من... گردآوری گروه فرهنگ و هنر ./culture برگرفته از کتاب «نمازخانهُ كوچك من » چاپ اول: تهران، كتاب زمان، 1354، 132 صفحه. چاپ دوم: زمان، 1354، كه اندكی بعد نسخههای آن از كتاب فروشی ها جمع شد. چاپ دوم: تهران، كتاب زمان، 1356. چاپ سوم: تهران، كتاب تهران، 1364
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
بررسی داستان “معصوم دوم” اثر هوشنگ گلشیری | دانلود کتاب.
داستان معصوم دوم «هوشنگ گلشیری». اینها را نمیخواستم بگویم. چرا، میگویم، همهاش را برایت میگویم. اگر برای تو نگویم، اگر تو ندانی، کی بداند؟ ...
سناپور كه دورهای را در كارگاههای داستاننویسی هوشنگ گلشیری گذرانده، دربارهی ... بخشی از هویت تاریخیمان را در "معصوم پنجم" دستمایهی كار قرار داده و خود موضوع ... در درجهی اول، داستان نوشته میشود و در درجهی دوم ممكن است برداشت فلسفی شود. ...
موبایل ایمن طراحی کنید، جایزه بگیرید · پرداخت نقدي افزايش حقوق بازنشستگان. . نمایش تصادفی مطالب. داستان معصوم دوم «هوشنگ گلشیری» · لنکرانی به شیراز بازگشت ...
داستان معصوم دوم «هوشنگ گلشیری» · اعدام قاتل سريالي كازرون · آیت الله مكارم شیرازی تقویت سازمان بازرسی كل كشور را خو ...
داستان معصوم دوم «هوشنگ گلشیری» · واکنش آصفي به برخورد ها با ايرانيان در دبی · درحضور لاریجانی برخی مواضع نمایندگان ایلام به «خیانت به شهدا» تعبیر شد/حاشیه ...
-