واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: بهاري كه زود به خزان نشست
سراب
بهاري كه زود به خزان نشست
صفحه N05 حقوق (شمالي) ، شماره سريال 17216 ، تاريخ انتشار 871214
خندان بود، اما در چشمانش غم موج مي زد. اين جا زندان است، بند بانوان. اما او كه حالا ديگر به رنگ و روي ديوارها، درها و ميله هاي زندان عادت كرده است و اولين نگاهش هنگام صبح به چهارديواري زندان مي افتد، از بيشتر رخنه كردن اندوه بيزار است و با سعي و كوشش در زندان درس مي خواند. درس مي خواند تا به گفته خودش باسواد شود و گليمش را از آب بيرون بكشد، تا فريب هر نامردي را نخورد، تا بتواند بار ديگر فرزندش را در آغوش بكشد، تا....30 ساله به نظر مي رسد. به گفته خودش پدر و مادرش او را در 13 سالگي مجبور به ازدواج كردند. او كه در يكي از شهرهاي غربي كشور ساكن بود و پس از ازدواج به بجنورد آمد و مدت كوتاهي پس از زندگي در حالي كه فرزندي داشت، از همسرش جدا شد.او مي گويد: پس از جدايي روي برگشتن به زادگاهم را نداشتم و در بجنورد ساكن شدم. در يكي از رفت و آمدهايي كه به شهر خودم داشتم در اتوبوس با فردي هم صحبت شدم، او كه خود را زني آبرودار معرفي مي كرد و ظاهر او نيز خلاف اين را نشان نمي داد، با حرف هايش مرا اغفال كرد.او توضيح مي دهد: آن زن از فقر و نداري خود قصه هاي تلخي برايم گفت و گفت كه به علت نداشتن هزينه عمل همسرش كه به سرطان مبتلا بوده ناچار شده است به قاچاق موادمخدر روي آورد. او اشكي را كه بر پهناي صورتش جاري است، پاك مي كند و ادامه مي دهد: وقتي از او پرسيدم چه طور راضي مي شود يك عمر زندگي آبرومندانه را فنا كند و با اين كارش جوانان زيادي را به كام سياه اعتياد بكشاند، آن زن پاسخ داد: فقر، تنگدستي و نداري اين چيزها را نمي فهمد، گذشته از آن گناهي به گردن من نيست چون من فقط حمل كننده مواد هستم و با خريد و فروش آن كاري ندارم.بعد از رسيدن به مقصد، او با گرفتن نام و آدرس من خداحافظي كرد و رفت. او هر قدر دورتر مي شد فكر من بيشتر درگير اين كار پليد مي شد. يكي 2 روز بعد با من تماس گرفت و از من خواست تا با او همراه شوم. من كه ابتدا خيلي مي ترسيدم مخالفت كردم اما او به من اطمينان داد اتفاق خاصي نمي افتد، من هم قبول كردم كه اي كاش....در اين هنگام قدري سكوت مي كند. سپس مي گويد: با او راه افتادم و به منزلي رفتيم مدتي دم در منتظر ماندم تا او بازگشت و بسته اي را به من داد من هم بسته را در كيف خودم جاسازي كردم و به آدرسي كه او داده بود رفتم. با هر قدم كه برمي داشتم نفس هايم، به شماره مي افتاد، سنگيني نگاهي را پشت سرم احساس مي كردم. مي ترسيدم، مي ايستادم و پشت سرم را نگاه مي كردم و وقتي مطمئن مي شدم كسي نيست دوباره به راه مي افتادم تا اين كه به مقصد رسيدم، بسته را تحويل دادم، نفس راحتي كشيدم و بازگشتم. چند روز بعد آن زن تماس گرفت. حالا ديگر كمي ترسم ريخته بود. اين كار چندين بار ديگر نيز تكرار شد يك بار كه 500 گرم هروئين را از يكي از شهرهاي غربي كشور به يكي از استان هاي شمال شرقي حمل مي كردم در بين راه، در ايست و بازرسي، ماموران مرا شناسايي و بازداشت كردند و از آن موقع تاكنون در زندان به سر مي برم. فرزندم كه آن موقع يك ساله بود به دليل نداشتن سرپرست به بهزيستي سپرده شد.از آن زمان بيش از يكي 2 بار او را نديده ام. تا الان 15 سال از زمان حبس من مي گذرد و نمي دانم تا كي بايد اين جا بمانم؟ جواني، زندگي، لذت مادر بودن، همه را به پاي افيوني ريختم كه روزانه هزاران قرباني مي گيرد، از كرده خود سخت پشيمانم، با توكل به خداوند در زندان تا كلاس پنجم درس خواندم و چندين بار درخواست عفو داده ام اما قبل از آن، درخواست عفو از بارگاه ايزد يكتا را دارم... ديگر اشك امانش نمي دهد.
چهارشنبه|ا|14|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]