تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس از شما منكرى ببيند بايد با دست و اگر نتوانست با زبان و اگر نتوانست با قلبش آن ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820932871




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فلسفه و سياست غرب در انديشه داورى


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فلسفه و سياست غرب در انديشه داورى
خبرگزاري فارس:از ديد وى، غرب داراى ماهيت و يك كليت است و نه كلى قابل تفكيك به اجزاء مختلف و لذا كسانى كه مى‏خواهند غرب را پديده‏اى قابل تفكيك بدانند، سعى مى‏كنند تا زشتى‏هاى غرب را بى‏ارتباط با آن قلمداد كنند. از اين منظر، غرب يك تاريخ است. غرب (در تقابل با شرق) عالمى است كه در وقت تاريخى با نحوى تفكر و با گشايش افقى كه در آن بشر كم‏كم به مقام دائرمدارى موجودات رسيده، به‏وجود آمده است


از زمان رويارويى ايرانيان با غرب، دو جريان غرب‏گرايى و غرب‏ستيزى در ايران بوجود آورند، و لذا يكى از مهم‏ترين رويكردهاى ضدغربى در ايران مبتنى بر مبانى فلسفى بوده است، كه بر اساس آن، مبانى فلسفى مدرنيته را به چالش كشيده و به نقد سياسى، فرهنگى و اقتصادى غرب اهتمام داشته است؛ كه انديشه سياسى داورى نيز در اين مسير شكل گرفته است، اما با اين حال مى‏توان گفت كه فراز و نشيب‏هاى انديشه سياسى او تابعى از تحولات سياسى و اجتماعى بوده است.

وى در كتاب عصر اوتوپى (1356) كه با عنوان اوتوپى وعصر تجدد (1379) تجديد چاپ شده، از عصر بى‏خردى و تاريخ دو هزار و پانصد ساله آن صحبت مى‏كند و مى‏گويد: تاريخ فلسفه تاريخ بى خردى است؛ زيرا تاريخ غفلت است. غفلت از حق و حقيقت (1). البته توضيح مى‏دهد كه مراد از خرد در تعبير عصر بى خردى، نه عقل منطق و فلسفه، كه لوگوس يا كوكب هدايت و عقل عقل است. اوتوپى مدينه‏اى است صرف بشرى كه در آن خدا غايب است واهل آن به ديانت كارى ندارند و دين و احكام الهى يا اصلا وجود ندارد ويا اگر هست، منشأ اثر نيست. احكام و قواعد مطاع در اوتوپى، قوانين و احكامى است كه بشر وضع كرده است.(2) داورى در تاييد اين ديدگاه خود كه مدينه اوتوپى شهر بى خدايى است، مى‏نويسد:

"آيا معتقد نيستيم كه بشر به مرتبه اى رسيده است كه ديگر به احكام آسمانى نياز ندارد و خود قادر است به مدد عقلى كه دارد قوانينى وضع كند كه ضامن نظام وسلامت مدينه باشد؟ آيا تذكر به مرگ را به نام مرگ، انديشه‏اى مذموم كه مانع از سعى وجهد است محكوم نمى كنيم و سخن گفتن در سر و راز را به سخره نمى‏گيريم ؟آيا معتقد نيستيم كه علم جديد تمام مسائل را حل مى‏كند وروزى مى‏رسد كه بشر هيچ مشكلى ندارد؟ با اين همه، مدينه اوتوپى در زمين، خيالى است و با نفسانيات بشر جديد مناسبت دارد؛ زيرا به تعبير فرويد اوتوپى، گريز از واقعيت تاريخ است".(3)

از فلسفه غربى تا سياست غربى
داورى در بررسى‏هاى خود از غرب، به دنبال نسبت ميان فلسفه و سياست است. نتيجه اين اهتمام، بيان و شرح حقيقت و جوهر سياست مدرن غرب است. محور اصلى‏اين كوشش، بازنمايى رابطه قدرت و تفكر (فلسفى) در تمدن غرب است. اين مطالعه از تمدن و تأسيسات سياسى و اجتماعى و فرهنگ غرب مدرن آغاز مى‏شود و تا سقراط به عنوان پيشگام تفكر فلسفى غرب پيش مى‏رود. و نهايتاً پس‏از داورى در تلاش براى درك پيوستگى فلسفى غرب از يونان تا پايان دوران مدرن، به اين نتيجه مى‏رسد كه ميان سياست غرب و ميراث فلسفى آن، نسبتى اساسى، و رشته‏اى محكم برقرار است و تنها در صورت زوال تفكر فلسفى غرب است كه تزلزل در اركان سياست و فرآورده‏هاى امروز غرب راه پيدا مى‏كند و البته سال‏هاست كه اين اتفاق افتاده و آثار آن به تدريج در حال ظهور است.

از ديد وى، غرب داراى ماهيت و يك كليت است و نه كلى قابل تفكيك به اجزاء مختلف و لذا كسانى كه مى‏خواهند غرب را پديده‏اى قابل تفكيك بدانند، سعى مى‏كنند تا زشتى‏هاى غرب(4) را بى‏ارتباط با آن قلمداد كنند.(5) از اين منظر، غرب يك تاريخ است. غرب (در تقابل با شرق) عالمى است كه در وقت تاريخى با نحوى تفكر و با گشايش افقى كه در آن بشر كم‏كم به مقام دائرمدارى موجودات رسيده، به‏وجود آمده است.(6)

با توجه به اين كه تفكر فلسفى در غرب پيدا شده و از دل همان تفكر فلسفى بوده است كه علم و فناورى ظهور پيداكرده است، لذا سر منشأ اساسى فلسفه سياسى داورى، بازخوانى و نقد فلسفى غرب، تمدن غربى، تجدد و علم جديد است:

"وقتى تفكر به صورت فلسفه ظهور كرد، نطفه علم تكنولوژيك را در خود داشت؛ يعنى از همان آغاز مى‏بايست در راهى قرار گيرد كه دقت منطقى و صورت علمى پيدا كند. اگر در دوره جديد، سوداى علمى شدن فلسفه به صورت فلسفه‏هاى مختلف ظهور كرده است، اين سودا، به اجمال در اصل و اساس همه فلسفه‏ها وجود داشته است".(7)

رديابى مفاهيم سلطه، استيلا، تصرف و قدرت در تاريخ فلسفه غرب و مطالعه اركان و ابعاد تمدن غرب و آميختگى آن با شئونات سياسى غرب جديد، مجراى تولد تبيين و نقد داورى از فلسفه سياسى است. به زعم داورى، چيستى و چرايى سلطه و استيلا در ميراث فلسفى غرب، تنها راه نقد علم جديد و از نظر ما دولت مدرن و نهادهاى آن است. همه اين مناسبات و مظاهر، روبناهاى تفكر غربى هستند. اين تفكر فلسفه است و فلسفه، باطن غرب است و تا آن را نشناسيم، شناخت ظواهر ناممكن است.(8) فلسفه، بنياد نظام‏هاى مدنى، اقتصادى و فرهنگى غرب‏است. مناسبات و معاملات ملل غرب بر فلسفه استوار است و فلسفه از پس اين ظواهر و نظام‏ها، در حيات و زندگى روزمره مردم اثر نهاده است.(9)

بنابراين، براى درك سياست غرب راهى به جز درك فلسفه غرب وجود ندارد.
با اين كه با پيدايش فلسفه در يونان اين رويكرد آغاز شده است، ولى در دوران اخير و با انديشه‏هاى دكارت، نگاه سوبژكتيو غالب شد(10) و بنيان تمدن جديد غربى بر اين نگاه سوبژكتيوى مى‏باشد. داورى آغاز اين نوع نگاه جديد به انسان و هستى را رنسانس مى‏داند كه انسان به دنبال تسلط بر همه چيز برمى‏آيد و به تعبير ايشان اگر بشر در آغاز رنسانس نگاه استكبارى به موجودات نمى‏كرد و سوداى غلبه بر آدم و عالم و زمين و آسمان به سرش نمى‏زد، نظام‏هاى‏كنونى سياسى و مدنى هم پيدا نمى‏شد.(11) كه البته اين تفكر در ادامه همان تفكر فلسفى شكل مى‏گيرد، كه به دنبال تسلط انسان بر همه چيز است و انسان خود را دائرمدار هستى و وجود تلقى مى‏كند.

در تداوم اين تفكر است كه مدرنيته و عصر روشنگرى از قرن هيجدهم آغاز مى‏شود. "قرن هجدهم جوهر مدرنيته را آشكار مى‏كند"؛ چرا كه در اين قرن، با جدايى از سنت، آشكارا هر چه به گذشته تعلق داشت دور ريخته شد.(12) اگر بپذيريم درون‏مايه‏هاى اصلى‏سرمشق روشنگرى عبارت است از ذهن انديشمند مستقل، خرد و علم، در واقع، داورى در وارسى نقادانه مدرنيته همين درون‏مايه‏ها را مورد توجه قرار مى‏دهد.

اين نظام سياسى كه در غرب ظهور كرده به لحاظ فلسفى متكى در انديشه‏هاى دكارت است و اگر تلقى دكارتى از بشر به عنوان فاعل خود مختارِ شناسايى و عمل، پديد نيامده بود و اين تلقى در تاريخ فلسفه جديد بسط پيدا نمى‏كرد، دموكراسى و ديگر نظام‏هاى سياسى كه در دويست سال اخير به وجود آمده‏اند، قوام نمى‏يافت و دوام نمى‏آورد.(13) انديشمندانى چون كانت و اسپينوزا و ماكياول هم بر اساس آن، مبناى فلسفى نظام‏هاى سياسى غربى را طراحى كرده‏اند. به‏زعم داورى، آراء سياسى يك فيلسوف با ديگر آراء او تناسب دارد،(14) و اگر در فلسفه كانت خوب دقت كنيم درمى‏يابيم كه فلسفه او با نظام سياسى دموكراسى و ليبرال سنخيت دارد. كانت بناى سوبژكتيويته را استحكام بخشيد و طرحى نو در انداخت كه با او و در آن، بشر به همه‏چيز صورت مى‏داد و در باب چيزى كه بيرون از فهم و قدرت بشر است، حكمى نمى‏توان كرد و هر چيز از اين قبيل گفته‏اند اشتباه است.(15)

داورى تاريخ غرب را تاريخ اوتوپيا مى‏داند و نقطه آغازين انحراف از حقيقت و دل سپردن به دعوت شيطان را در يونان باستان مى‏جويد و توضيح مى‏دهد كه:

"غرب نحوى تفكر است كه در مغرب جغرافيايى و در غرب عالم قديم پديد آمد و از آن جا در تمام عالم سايه گسترده است. غرب قسمتى از زمين و دريا نيست. غرب يك واقعه است و آن واقعه اين است كه بشر در تفكر و در سير به سوى حق، حجاب، حق و حقيقت شده و اين حجاب يعنى وجود خود را عين حق و حقيقت انگاشته است".(16)

به زعم داورى، به ويژه با پيدايش تفكرمدرن، آدمى بيش از هر زمان ديگر دچار اين توهم است كه در هر وقت و هر جا كه باشد به هر كارى توانا است و ميزان هر چيزى است. اين در حالى است كه "متقدمان، هرگز چنين تصورى‏نداشته‏اند زيرا خود غايت نبوده‏اند و غايات را تعيين نمى كرده‏اند".(17) به اين معنى، تاريخ فلسفه تاريخ نيست و انگارى تاريخ به كرسى نشاندن قدرت بشرى است. داورى بر اين مبنا كليت غرب را به چالش مى‏كشد و تفاوتى‏در ايدئولوژى‏هاى غربى نمى‏بيند، چون همه آنها زاده تفكر فلسفى هستند. به زعم داورى سياست و ايدئولوژى تابع نظرى است كه در باب وجود و مطلق وجود و درباب عالم و آدم داريم. سياست فرع است و در سايه اصول تحقق مى‏يابد.(18)

به زعم داورى، فلسفه‏هاى جديد همه از يك منشأ برخاسته‏اند و شاخه‏هاى درخت واحدند. وانگهى ايدئولوژى‏هاى جديد، اعم از سوسياليسم و سوسيال دموكراسى و ناسيوناليسم و هر ايدئولوژى ديگر، ريشه در فلسفه دارند(19) و پيدايش اين ايدئولوژى‏ها با پيدايش فلسفه جديد مرتبط است.(20) داورى زمانى كه در حمله به تمدن غربى تندتر مى‏شود، فاشيسم و نازيسم، و كمونيسم و ماركسيسم را هم بخشى از مدرنيته تلقى كرده و مى‏نويسد:

"رژيم هيتلرى به صورت تام وتمام مى‏بايست نابود مى‏شد؛ زيرا آلودگى نظام كاپيتاليستى را كه خود مظهر آن است در پرده نگاه نداشت. ناسيونال سوسياليسم آلمان چهره حقيقى و بى‏نقاب نظام سياسى مناسب با دوره پايان تمدن غربى بود، كه در روش خود كمتر به روى و ريا توسل جست و زشتى‏ها مرتكبش را به نمايش گذاشت. ظهور نازيسم در آلمان و به طور كلى فاشيسم در اروپا از جمله عوارض تجدد به شمار مى‏رود. كسانى كه فكر مى‏كنند، اين عوارض خارج از عالم غربى بوده، اشتباه مى‏انديشند. فاشيسم و نازيسم مى‏توانستند در اروپاى غربى پديد آيند. در شرق مى‏تواند استبداد به وجود آيد، اما آن استبدادى كه در شرق است با روش‏هاى هيتلرى قابل قياس نيست".(21)

داورى براين اساس، زمانى كه به غرب حمله مى‏برد، هيچ تمايزى ميان اين ايدئولوژى‏ها هم قائل نيست و همه را با عيار واحد مى‏سنجد و گاهى اين حملات، سخت و بسيار تند مى‏شود:

"تمدن غربى تمدن دروغ و ريا است و اين حربه مكمل قدرت سياسى، نظامى و اقتصادى آن است كه البته اختصاص به اين سياست يا آن ايدئولوژى ندارد؛ زيرا ايدئولوژى‏ها و سياست‏ها تابع ارزش‏هاى تمدن است، نه اين كه ايدئولوژى‏ها اثر جدى و كلى در وضع تمدن داشته باشد.(22) از اين نظر، تفاوتى بين هيچ يك ازاين ايدئولوژى‏ها وجود ندارد".(23)

به زعم داورى، در دوره جديد نسبت سياست با فلسفه تغيير كرده است. سياست كلاسيك به صورتى كه يونانيان آن را تدوين كرده بودند، ترتيب نظام مدينه بر طبق نظام معقول عالم موجود بود،(24) اما سياست جديد با تلقى تازه‏اى كه در رنسانس از حقيقت و ماهيت آدمى پديد آمد.(25) داورى تعيّن اين يافت و بناى اين سياست را به ماكياول نسبت مى‏دهد و توجيه آن را به عهده كانت وامى‏گذارد.(26)

در نگاه او، براساس دستورالعمل سياسى ماكياول بود كه سازمان و نظام سياستى جهانى به وجود آمد و اجراى دستورالعمل بر عهده آن نظام قرار گرفت.(27) بر اساس كليت‏نگرى داورى به تمدن غرب، تفاوتى بين انواع مختلف ايدئولوژى‏هاى غربى وجود ندارد، به خصوص از اين جهت كه سياست مدرن، همه دنباله انديشه‏هاى ماكياولى مى‏باشد. براساس مبانى داورى در انديشه سياسى، هيچ تفاوتى بين ماكياولى، دكارت و اسپينوزا نيست، منتهى پژوهشگران رسمى، عادت كرده‏اند و علاقه دارند كه نام دكارت و اسپينوزا را با تعارف ذكر كنند و ماكياولى را آموزگار خدعه و نيرنگ و دروغ بدانند.(28) از اين نظر، داورى ماهيت سياست جديد را به انديشه‏هاى ماكياولى بر مى‏گرداند كه مبشر آزادى و حقوق بشر بوده است. او مى‏نويسد:

"ماكياول، استاد همه اهالى سياست در دوران جديد است و هر چه از چپ و راست و ليبراليسم دموكراسى‏وسوسياليسم و فاشيسم و نازيسم مى‏بينيد، همه تفصيل دريافت‏ها و اشارات اوست".29

در سوى ديگر، انديشه سياسى مدرن كانت قرار دارد و مدرنيته به صورتى كه كانت تحقق آن را مى‏ديد ضدديانت نبود، بلكه در آن مسيحيت از باطن قدسى خود جدا مى‏شد و به صورت زيور و ظاهر عالم سكولاريزه در مى‏آمد.(30) به زعم داورى، حتى كانت اخلاقى در برابر سياست كلاسيك و تصور مدينه فاضله و عادله، كار را به عقل اشخاص وا مى‏گذارد نه به اخلاق و فضايل آنان.(31)

به زعم داورى اين كه باطن غرب اراده به سوى قدرت است، در فلسفه غربى صد سال اخير به صورت‏هاى‏مختلف اظهار شده است. سياست هم نحوه تحقق اراده به سوى قدرت است و شايد ظاهرترين صورت آن باشد.

داورى، همواره ديگر ابعاد تفكر مدرن در سياست را نيز مورد نقد قرار داده است: نقد حقوق بشر، بر مبناى تاريخ تكوين آن، نقد آزادى مطبوعات و آزادى بيان.(32) در اين ميان، آشكار است كه داورى دموكراسى را نيز به عنوان يكى‏از محصولات مدرن به نقد مى‏كشد. در واقع، داورى در نقد غرب به مبانى فكرى و فلسفى اكتفاء نمى‏كند، بلكه، نقد داورى از دموكراسى غربى، نقد سياسى غرب و مدرنيته است.

نقد داورى به سياست و نظام دموكراتيك از دو وجه ايراد مى‏شود: او از يك دموكراسى و ايدئولوژى، حامل آن را پايان يافته تلقى مى‏كند، كه ديگر در خود غرب هم كاربرد ندارد؛ چرا كه دوران، دوران پايان ايدئولوژى‏هاست، و از سوى ديگر، نظام دموكراسى كه در خود غرب رو به زاوال است چگونه مى‏تواند در كشورهاى ديگر دنيا كاربرد داشته باشد.

داورى، زبان كشورهاى غربى و به ويژه آمريكا را زبان زور و تحميل مى‏داند كه در اين وضع، ديالوگ، نامى است كه در حقيقت به تحكم داده مى‏شود و اين، مرحله انحطاط ليبراليسم غربى است؛ در اين مرحله است كه صاحب نظران ليبرال، فتواى حمله به عراق را مى‏دهند و بهانه اين حمله هم گسترش دموكراسى است.(33) اصولاً تا وقتى كه يك ملت خود نخواهد و نتواند اساس استبداد را به هم بزند، هيچ نيروى خارجى نمى تواند آزادى و دموكراسى را به او هديه كند؛ از اين منظر، دموكراسى چيزى نيست كه از خارج به جايى صادر شود.(34) در نتيجه، تمام مقصد آمريكا در كشورهايى چون عراق و افغانستان به منافع مادى تقليل مى‏يابد، به نحوى كه هيچ اثرى از ارزش‏هاى ليبرالى و دموكراتيك در آن ديده نمى‏شود:
"آمريكا كه داعيه دفاع از ارزش‏ها و مقابله با تروريسم را دارد، عملاً راه غلبه را در پيش گرفته و براى حفظ اصول و قواعد حقوق بشر و حقوق بين‏الملل همه آنها را زير پا گذاشته است و به عراق تجاوز كرده است وهمه منابع آن جا را به تصرف خود در آورده است".(35)

اين ديدگاه‏ها اوج مخالفت داورى با سياست‏هاى جارى كشورهاى دموكراتيك غربى است. اما بايد پرسيد كه آيا واقعا داورى نمى پذيرد كه گاهى يك ملت تحت قهر استبداد، نمى‏تواند بدون حمايت نيروهاى خارجى با مستبدان داخلى برخورد كند؟ و در حال حاضر نمونه‏هايى وجود داردكه بدون كمك خارجى كشورها نتوانسته‏اند به دموكراسى برسند. اما داورى همواره سوابق منفى آمريكا را در سياست جهانى يادآور مى‏شود كه همگى محصول دوران حاكميت شوروى و تلاش اين كشور براى گسترش ايدئولوژى خود به دنيا بود كه همه جا سركوب وخفقان را به ارمغان مى‏آورد. داورى‏جنگ عراق را نه تنها در بردارنده هيچ مصلحتى نمى‏بيند، بلكه معتقد است:

»از اين بدتر (و شايد هم بهتر) ممكن است بعضى از پايه‏هاى سست شده تمدن غربى با آن فرو بريزد«.(36)
داورى بنياد دموكراسى را سست شده مى‏داند. به زعم داورى، حكومت‏ها براى اين كه بمانند نياز به پشتيبان و پشتوانه دارند، حكومت‏هاى صالح متكى به مردمند وآنها كه ظلم مى‏كنند تكيه گاهشان در بيرون از كشور است.(37) با اين حساب امكان ندارد كه از بيرون براى كشورى دموكراسى وارد شود. از سوى ديگر، با اين تحليل داورى، خواه ناخواه جمهورى دموكراتيك آمريكا بايستى دولت صالحى باشد كه بيش از دويست سال دوام آورده است. وانگهى داورى در بررسى تفاوت ميان سياست‏هاى استبدادى و دموكراتيك، توجهى به نقش سركوب و سياست قهر در بقاى دولت‏ها ندارد. داورى پيوسته اشاره مى‏كند كه ادعاى آمريكا در مورد تهديد ارزش‏هايش دروغ است و واقعيت اين است كه اين ارزش‏ها بى‏ارزش شده و برهوت بى‏ارزش‏شدن‏ها در همه جا گسترش يافته است. تروريسم در هواى ارزش‏هاى قلب شده و برباد رفته مى‏رويد و رشد مى‏كند.(38)

داورى درباره غرب هم چنان قائل و اميدوار به زوال است وسياست‏هاى اخير دول غربى و انديشه‏هاى جديدى كه مطرح مى‏شود را نشانه‏اى از اين زوال مى‏داند كه البته به نوعى هم توام با هراس ازآينده است كه چه خواهد شد: تاكنون دموكرات‏ها حكومت‏هاى ماركسيست وفاشيست را حكومت ايدئولوژيك مى‏خواندند و چنان كه مى‏دانيم، پايان عمراين حكومت‏ها و پيروزى دموكراسى را پايان عصرايدئولوژى خوانده‏اند، گويى دموكراسى هيچ سروكارى با ايدئولوژى ندارد.(39)

فلسفه جديد از آغاز تاكنون، در عين حال كه تفكر تكنيك بوده تا دهه‏هاى اخير صورت مابعد الطبيعه نيز داشته است والبته هنوز هم مابعد الطبيعه عظمت و اهميت و نفوذ دارد. تا اين اواخر كه قدرت تكنيك بالنسبه پوشيده بود، سياست، فرهنگ و علم هم جلوه و ظهورى مستقل داشتند، اما اكنون تكنيك مجال آنها را تنگ كرده است.(40) داورى ايده بقاى دموكراسى را نيز به نقد مى‏كشد: اين‏كه مى‏گويند هرچه برود، دموكراسى مى‏ماند؛ زيرا دموكراسى به ايدئولوژى نيار ندارد.(41) او مى‏نويسد:

مرگ ايدئولوژى را هم بى تامل نبايد به فال نيك بگيريم. درست است كه برخى ايدئولوژى‏ها آشكارا قائمه فضاى خفقان آورى شده بودندكه درآن بشر به دشوارى مى‏توانست تنفس كند، اما مرگ ايدئولوژى ضرورتاً به معناى بيرون شدن ازآن فضا ورفتن به فضاهاى آزاد نيست، بلكه شايد تا وقتى كه افق سياست جديدى گشوده نشده است، شرايطى در جهان پس از توهم مرگ ايدئولوژى‏ها پديد آيد، كه در آن مجاهده براى عدالت و آزادى منتفى شود. مرگ ايدئولوژى اكنون به معنى غلبه تكنيك بر سياست است.(42) اكنون ظاهرا چرخ تكنيك ديگر به اينها نياز چندانى ندارد، ولى اين بدان معنى نيست كه نظم ليبرال، نظم مطلق، جهانى و دائمى باشد. پايان عصر ايدئولوژى ها به معناى پايان همه ايدئولوژى‏ها از جمله ليبراليسم است.(43)

داورى دموكراسى را در جهان كنونى متزلزل تر از هرزمان ديگرى تلقى مى‏كند وهر گز به آينده و جهان كنونى‏خوشبين نيست و به خصوص دموكراسى را در كشورهاى در حال توسعه به آرزو تشبيه مى‏كند. داورى اين نوميدى را به بيان ديگرى هم مطرح مى‏كند:

»آرزومندان دموكراسى از بحث در باب مشكلات رسيدن به آن پرهيز مى‏كنند و حتى مايل نيستند درباره شرايط امكان دموكراسى بحث كنند، گويى رسيدن به دموكراسى دائم و پايدار سرنوشت محتوم جهان است و با آن همه خوبى‏ها مى‏آيد و مشكلات رفع مى‏شود اين آرزو، آرزوى بدى نيست، ولى هيچ اساس محكمى ندارد، چنان كه اگر پرسيده شود، دموكراسى چگونه برقرار مى‏شود، طرح پرسش را نشانه تاييد استبداد تلقى مى‏كنند.(44)

داورى تقريبا در مورد همه ارزش‏هاى غربى چنين نقدهايى را مطرح كرده است. براى مثال وى تأكيد مى‏كند كه بيهوده نكوشيم تا چيزى را كه در تاريخ غرب پديد آمده و مطلوبيت و مقبوليت يافته است، به خود نسبت دهيم و سابقه آن را فى المثل در تفكر دينى بجوييم.(45) البته اين تأكيد به چه دليل صورت مى‏گيرد؟ به اين دليل كه، در زمانى كه ارزش هاى‏غرب دچار تزلزل شده يا لااقل مورد تشكيك قرار گرفته است شايد حمل بر اين شود كه مى‏خواهند ارزش‏هاى بى‏ارزش شده غرب را با توسل به روش و وسايلى كه با آن ارزش‏ها مناسبت ندارد، حفظ و احياء كنند.(46) جالب است كه در اين جا بحث داورى در خصوص تساهل است، كه ظاهراً به زعم وى بى ارزش شده است، حال آن كه دنياى‏بى تساهل، دنياى پر از خشونت خواهد بود.

البته داورى راست و درست مى‏گويد كه از مفاهيم دينى نمى‏توان توسعه را استخراج كرد، ولى عدم استخراج مفاهيمى چون توسعه و دموكراسى از آموزه‏هاى دينى چه بسا نه نشانه‏اى از وضع تراژيك تاريخ توسعه يا شوخى‏دردناك تاريخ47، بلكه دلالتى بر ناتمامى آن آموزه‏ها براى دوران معاصر باشد. احاله عدم استخراج مفاهيم مدرن از آموزه‏هاى دينى به وضع تراژيك تاريخ توسعه، نشان از تفكر هويت‏انديش است؛ تفكرى كه از يك سو به دنبال نفى غرب به زبان فلسفى است و در سوى ديگر، آن اصحاب ايدئولوژى قرار دارند كه به دنبال مطرح كردن غرب و ارزش‏هاى آن به زبان دين و احاديث هستند.

پى نوشت‏ها:
1. اين موضوع درباره ديدگاه داورى درباره شان فلسفه در تاريخ اسلام هم تأمل‏برانگيز است كه فلسفه را حاشيه‏نشين تاريخ تمدن اسلامى مى‏دانند. آيا تفاوت ماهوى در فلسفه اسلامى و غربى وجود دارد كه در غرب اين همه تاثيرگذار بوده و در اين جا در حاشيه بوده است. از اين روست كه داورى كتاب دفاع از فلسفه را نوشته است. ر.ك: داورى، دفاع از فلسفه. با اين حال داورى معتقد است كه دست ما در فلسفه غرب به شدت خالى‏است. عقل و زمانه، ص 58، ولى در عين حال معتقد است كه ما دردوره جديد، تفكر نداشته ايم وبه صرف خواندن تاريخ فلسفه نمى توان با تفكر معاصر اروپا هم زبان شد.عقل وزمانه، ص 61.
2. همان، ص 94.
3. همان، ص 96.
4. داورى در يكى از آخرين كتاب‏هاى خود نظر متفاوت‏ترى ارائه مى‏كند: »اتفاقاً جلوه‏هاى زشتى كه من به آنها اشاره مى‏كنم بيشتر در عالم به اصطلاح توسعه نيافته و غرب‏زده ظاهر شده و مى‏شود« و نمونه‏اى از اين زشتى‏ها را اين‏گونه ذكر مى‏كند: مگر ممكن است كه كسى فلسفه خوانده باشد و بگويد سياست خوب تدبير امور عمومى نيست، بلكه شكستن مجسمه‏هاى بوداست... اين اسلام نيست كه در افغانستان مجسمه‏هاى بودا را مى‏شكند، بلكه درماندگى در راه توسعه است كه به اين بيهوده‏كارى‏هاى خشن مجال مى‏دهد. راه دشوار تجدد، ص 101. اما داورى از چرايى درمانگى در راه توسعه چيزى نمى‏گويد.
5. فلسفه در بحران، ص 74.
6. داورى، عقل و زمانه، 1387، انتشارات سخن، ص 146.
7. همان، 104
8. داورى، فلسفه چيست؟، ص 16.
9. داورى اردكانى، رضا، درباره علم، تهران: هرمس، 1379.
10. دكارت مى‏گفت"هيچ چيز را نمى‏پذيرم، مگر آن كه حجت آن بر من بديهى شود". دكارت اين مطلب را به قصد تأسيس علم وعالم جديد عنوان كرد.(فلسفه در بحران، ص 314).
11 همان، ص 16.
12. داورى، پست مدرن دوران فترت، مشرق،شماره يكم،سال اول، 1373، ص 15.
13. همان، ص 28.
14. نامه فرهنگ ش 47، همان، ص 28.
15. همان، ص 83.
16. رضا داورى، فلسفه چيست؟ شانزده و هفده.
17. رضا داورى، فرهنگ و مصرف، نامه فرهنگ شماره 57، ص 7.
18. داورى اردكانى، رضا، ناسيوناليسم وانقلاب،دفتر پژوهش‏ها و برنامه‏ريزى فرهنگى، 1365، ص 8.
19. رضا داورى، ناسيوناليسم و انقلاب، پيشين، ص 16.
20. همان، ص 17.
21. همان.
22. همان.
23. اين تاكيد داورى نمى‏تواند پذيرفتنى باشد. اگر تقسيم‏بندى رايج از انديشه‏هاى سياسى را مبنا قرار دهيم، فاشيسم در مقابل ليبراليسم و دموكراسى شكل گرفته و آن را به چالش كشيده است واگر هم از عوارض تجدد باشد ناشى از ذات تجدد نيست. ر. ك: آندره هيوود، درآمدى بر ايدئولوژى‏هاى سياسى در قرن بيستم، ترجمه محمد رفيعى مهرآبادى، دفتر مطالعات سياسى بين المللى، 1379. در عين حال، اين سبك استدلال به اين مى‏ماند كه جنايت‏هاى خلفاى دوره‏هاى اسلامى را از عوارض اسلام بدانيم، در حالى كه آن‏ها ناشى از خروج از اسلام بودند.
24. داورى در اين جا هم ازآن ديدگاه اصلى خود عدول مى‏كند كه اغاز فلسفه را غروب حقيقت مى‏دانست، در حالى كه در اين جا به اين امر قائل است كه در يونان، سياست را مبتنى برنظام معقول عالم مى‏خواستند،هرچند كه اين هم ديدگاه افلاطون بود ونه ديدگاه همه يونانيان از جمله سوفسطائيان.
25. مهم‏ترين مشكلات غرب‏شناسى داورى آن است كه، چه زمانى كه به نسبت ميان غرب و سكولاريسم توجه مى‏كند و چه زمانى كه بر مفاهيمى؛ چون آزادى، حقوق بشر، نظم، توسعه، ليبراليسم و...تأكيد مى‏كند، از اين قاعده كلى كه غرب نحوى تلقى خاص از انسان و جهان است و انسان مدارى، قدرت طلبى واستيلاگرى را ترويج مى‏كند و يا اين‏كه جوهر تمدن غربى تكنيك است، فراتر نمى‏رود و اين مطالب هم در واقع چيز چندانى را براى ما مشخص نمى‏كند، بلكه تكرار مكرراتى است كه داورى در آثار مختلف خود آورده و دال براين معناست يا لااقل ما را به اين ترديدهدايت مى‏كند كه داورى‏وراى آن كلى گويى‏هاى دائمى، هيچ وقت مطلب جديدى درباره غرب نگفته است.
26. نامه فرهنگ شماره 19، ص 208. البته داورى به اين موضوع اشاره نمى كند كه اساس سياست در نزد افلاطون انطباق آن با نظام معقول بود، درحالى كه سياست در نزد سوفسطائيان و در دموكراسى يونان كاملا برشناخت انسان از واقعيت استوار بود.
27. همان، ص 208.
28. همان، ص 161.
29. رضا داورى، فلسفه، سياست خشونت، نشرهرمس، 1385، ص 159. اين تفسير در عين اين كه درست است مبتنى بر همان كليت انگارى غرب است كه براى آن اقامه دليل نمى‏كند. اما بحث بر سر اين است كه آيا ماكياولى مى‏خواست بناى سياست جديد را بگذارد اين حرف‏ها را زد يا برعكس با مشاهده رفتار واقعى اربابان كليسا به اين ديدگاه رسيد كه وقتى آنان اين همه دروغ ودغل مى‏بافند، سياستمداران ديگر از چه قماشى خواهند بود؟
30. همان، ص 208.
31. چنان كه خود داورى معتقد است: در سياست مدرن اراده انسان به سوى قدرت است و قدرت بالقوه آغشته به پلشتى است ونه به فضيلت .داورى از كدام فضيلت درتاريخ سياست سخن مى‏گويد؟
32. داورى، فلسفه در بحران، پيشين، ص 55 و ص 512 - 501.
33. داورى، گفت و شنود فرهنگ‏ها و تمدن‏ها،نامه فرهنگ، شماره 56، 1384.
34. داورى درجاى ديگر موضوع را به اين صورت مطرح كرده است: تقدم توسعه سياسى چند عيب بزرگ و كوچك داشت كه بزرگ‏ترين عيب آن اين بود كه صاحبانش گمان مى‏بردند كه دموكراسى را مى‏توان از هرجا برداشت و در جايى ديگر قرار داد. نه، اين نمى شود. هر درختى يك زمينى دارد، يك شرايطى دارد. البته دموكراسى هر جا مى‏تواند برقرار باشد، نگوييد آمريكاى لاتين نژاد و گروه خونش به دموكراسى نمى‏خورد اما با توجه به شرايط اجتماعى، روانشناسى، فرهنگى و عقلى آن جامعه است كه دموكراسى مى‏آيد. داورى، عقل وزمانه، ص 129.
35. داورى، سياست كنونى را چه بناميم؟نامه فرهنگ شماره 47، ص 15.
36. همان، ص 16.
37. همان، ص 20.
38. همان، ص 17.
39. همان، ص 29.
40. در دوره جديد و در جهان متجدد، فرهنگ وادب قديم جاى خود را به قدرت وسياست تكنيك داده است. داورى، فرهنگ و مصرف، نامه فرهنگ،شماره 57، ص 5.
41. به زعم داورى بزرگ ترين ايدئولوژى عصر اين است كه بگويم، دموكراسى ليبرال ايدئولوژى نيست. عقل و زمانه، ص 140. شايد اين موضوع را دراين جا بايستى ذكر كرد كه بحث بر سر ايدئولوژى بودن يا نبودن دموكراسى نيست، بلكه بحث برسر محتواى هر ايدئولوژى است دموكراسى ليبرال نسبت به ايدئولوژى‏هاى ديگر توانسته نظام سياسى و اجتماعى مناسب ترى را ايجاد كند، در حالى كه برخى ايدئولوژى‏هاى ديگر سر از جهنم در آوردند.
42. داورى، نامه فرهنگ، شماره 46، ص 19.
43. همان، ص 17.
44. همان، ص 19.
45. نامه فرهنگ، شماره 47، ص 15.
46. همان.
47. همان، ص 6.

رنجبر مقصود
منبع : ماهنامه پگاه حوزه شماره 317
انتهاي متن/

يکشنبه|ا|11|ا|دي|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 126]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن