واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: "نام تو راز تمام زندگی هاست"
دنیا چاه یوسف بود. برادرهایمان ما را در چاه انداخته بودند. ما را گرگ نخورده بود، اما گرگ های زیادی بیرون چاه منتظرمان بودند. ما گرگ ها را نمی شناختیم. آخر ما هیچ وقت در زندگی مان گوسفند نبودیم. ما هر کدام چوپان زندگی خودمان بودیم. برای گوسفندهای کوچک زندگی مان نی می زدیم و دلمان به این خوش بود که چراگاه خوبی پیدا کنیم.اما زندگی ما به چوپانی نمی گذشت. ما هر کدام توی سینه مان یک پیامبر داشتیم. پیامبری که توی سینه ما بود، فقط تمرین چوبانی می کرد. تمرین چوپانی یعنی تمرین تنهایی و صبوری، یعنی تمرین نی زدن، نی، همدم است، چون قصه های زیادی بلد است؛ قصه هایی که درباره آدم هاست. یکی از این قصه ها این است:قصه نیدختر کوچکی که تنها زندگی می کرد، یک روز از خانه بیرون آمد و به سفر رفت. دختر در راه به یک نیزار بزرگ رسید. نی ها صدایش کردند: «دختر! دختر! بیا این جا و برای ما قصه بگو. ما خیلی تنها هستیم!»
دختر کنار نی ها نشست و قصه گفت: «یکی بود، یکی نبود. روی زمین هیچ کس نبود. خدا مرا از بهشت بیرون آورد و به زمین فرستاد. خدا وقتی مرا به زمین فرستاد، رازی را توی گوشم گفت. من آن راز را با خودم به زمین آوردم.»نی ها گفتند: «آن راز را به ما هم بگو! آن راز را به ما هم بگو!»دختر سرش را به گوش یک نی نزدیک کرد و راز را گفت. نی اول، دهانش را به گوش نی دوم نزدیک کرد و راز را گفت. نی دوم به نی سوم و... همین طور تمام نیزار، راز را فهمیدند. دختر که دیگر سینه اش سبک شده بود، نی ها را با رازشان تنها گذاشت و به سفرش ادامه داد.
چند روز بعد، مردی که معلم بود به نیزار آمد. مرد معلم، 15 شاگرد داشت که هیچ کدام قلم نداشتند تا نوشتن را تمرین کنند. مرد معلم به نی زار آمده بود تا برای شاگردهایش قلم بتراشد. او 15 نی انتخاب کرد. قلم تراشید و برگشت.معلم به شاگردهایش سرمشق داد، اما قلم ها سرمشق معلم را نمی نوشتند. آنها سرخود، قبل از سرمشق معلم، چیز دیگری می نوشتند.شاگردها دفترچه هایشان را به معلم نشان دادند. معلم عصبانی شد. بعد با تک تک قلم ها نوشت. همه قلم ها سرخود می نوشتند. هیچ کدام به فرمان او نبودند.معلم فهمید که در این قلم های نی، رازی هست. به نی زار رفت و از نی ها سؤال کرد.نی ها نشانی دختری را دادند که چند روز پیش به نیزار آمده و رازی را به آنها گفته بود.معلم شاگردها را با نی هایشان رها کرد و به دنبال دختر رفت. معلم دختر را در یک غار پیدا کرد. دختر داشت در آن غار با یک فرشته حرف می زد. معلم او را دید و داستان نی ها را تعریف کرد و خواست آن راز را بشنود.دختر گفت: «خواب دیده بودم در این شهر معلمی هست که به بچه ها درس می دهد. خواب دیدم هر سرمشقی که به بچه ها می دهد، سیاه می شود و کاغذها توی دست بچه ها ریز می شوند و به زمین می ریزند. دیدم سرمشق های آن معلم «به نام خدا» ندارد.من به نی ها گفتم: راز زندگی این است که هر کاری را به نام او شروع کنند. من به نام او به سفر آمده ام، به نام او رازم را به نی ها گفتم و به نام او با تو برمی گردم.»
معلم گفت: «از کجا فهمیدی که می خواستم از تو بخواهم که با من برگردی و با من زندگی کنی؟»دختر گفت: «قلب من آیینه است. آنچه تو به آن فکر می کنی، به قلب من می افتد و آنچه را دیگران باید بدانند به خواب می بینم.»دختر و معلم با هم برگشتند و به 15 شاگرد خود چیزهای زیادی یاد دادند. یکی از آن شاگردها که هر روز سرمشق تازه ای می گرفت. یک روز فهمید که یک نفر توی قلبش زندگی می کند.توی قلب او،یک پیامبر زندگی می کرد،همانطور که توی قلب همه ما زندگی می کند؛ اما او پیامبری را که توی قلبش زندگی می کرد، شناخت و سعی کرد به جای پنهان کردنش، او را بیرون بیاورد و بزرگش کند. یک روز که از پیامبرش غافل شد، برادرها، پیامبرش را بردند و توی چاه انداختند. او را گرگ نخورده بود، اما گرگ های زیادی بیرون چاه منتظرش بودند. پیامبر توی چاه زندگی می کرد و منتظر رحمت خداوند بود.نوشته : حدیث لزرغلامی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 374]