تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسا روزه‏دارى كه از روزه‏اش جز گرسنگى و تشنگى بهره‏اى ندارد و چه بسا شب زنده‏دارى كه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816718783




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مي خواهم دستان رنج كشيده مادر را ببوسم


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: مي خواهم دستان رنج كشيده مادر را ببوسم
سرش را پايين انداخته بود و سعي مي كرد در مقابل دوربين عكاسان چهره اش مشخص نباشد.

او 26 سال سن دارد و در راهروي دادگاه در حالي كه دستانش با دستبند آهني به هم قفل شده، منتظر فرا رسيدن زمان دادرسي پرونده اش بود.

پيرزني هم آن طرف تر و دورتر از نگاه دوربين ها روي صندلي نشسته است و با چشماني اشك بار به او نگاه مي كند.

زير لب چيزي مي گويد: شايد ذكر و شايد هم ...

افشين، به اتهام سرقت طلا و جواهرات چند روزي است كه در زندان به سر مي برد از قيافه اش پيداست كه اعتياد دارد، اين را قاضي هم تاييد مي كند.

وقتي با پاهاي لرزان از مقابل پيرزن رد مي شود، نيم نگاهي به او مي اندازد، مي ايستد و از او حلاليت مي خواهد.

پيرزن بدون اين كه سرش را بلند كند، با صدايي اندوهناك مي گويد: از خدا طلب بخشش كن. افشين به داخل اتاق دادگاه مي رود.

پيرزن 70 ساله مادر افشين است كه از غم زنداني شدن و به انحراف كشيده شدن تنها پسرش كمرش خميده شده است.

او كه افشين را با پول رخت شويي و كارگري بزرگ كرده است اينك تحمل به باد رفتن همه زحمات خود را ندارد.

كنارش مي نشينم، نگاهي به من مي اندازد، قطرات اشك اين مادر رنج ديده روي چادر سياهش مي چكد.

مي گويد: او تنها پسر من است.

پدرش را در 3 سالگي از دست داد و من او و دو خواهر بزرگ ترش را با هزاران سختي بزرگ كردم.

نه سر پناهي داشتم و نه كاري، روزها در خانه مردم با رخت شويي و كارگري اندكي پول جمع مي كردم در خانه مستاجري كه نام بيشتر آن ها را نمي شد خانه گذاشت، اين سه طفل را بزرگ كردم. نه برادر و نه پدري و نه هيچ فاميلي كه بتواند به ما كمك كند، برادر شوهرهايم نيز از ما وضعشان بدتر بود.

دو دختر را با هزاران رنج راهي دانشگاه كردم، همه تلاشم اين بود كه فرزندانم درس بخوانند و به جايي برسند.

دخترانم خوشبخت شدند و اكنون هر كدام صاحب دو فرزند شده اند اما افشين كمر مرا از غصه خم كرد، باور كنيد كمرم شكست، ديگر تحمل اين همه غصه را ندارم، گريه امانش نمي دهد سرش را بر زانو مي گذارد و صداي گريه اش سكوت سالن را مي شكند همه حاضران به او نگاه مي كردند، صبر كردم آرام تر شود، از او پرسيدم، افشين به چه جرمي در زندان افتاده است؟

سرش را بالا مي گيرد و مي گويد: مي گويند پسرت دزدي كرده، طلا و جواهر يك خانم دكتر را از داخل منزلش دزديده، آخر او اعتياد هم دارد نمي دانم. چرا افشين من اين طوري شد، من كه چيزي برايش كم نگذاشتم، نمي دانم چرا اين طوري شده است؟

با تاسف سرش را تكان مي دهد و سكوت مي كند.منتظر ماندم تا افشين ازاتاق بيرون آمد؟ بلافاصله به سمت مادر قدم برداشت از مامور زندان خواست بگذارد دست مادرش را ببوسد اما او ممانعت كرد.

كنار مادرش نشست، اشك در چشمان مادرش حلقه زده بود، با صدايي غمناك به پسرش گفت: مگر برات چي كم گذاشتم؟ اما افشين جوابي نداشت كه بگويد.

افشين ماجراي زندگي اش را اين چنين تعريف كرد: از بچگي از اين كه مادرم مجبور بود در خانه هاي افراد پول دار كار كند، لباس هاي آن ها را بشويد، زمين خانه و حياط منزل آن ها را تميز كند و ... بدم مي آمد و نمي توانستم تحمل كنم، وقتي كوچك بودم خيلي كوچك، يادم مي ياد كه مادر مرا با خود به خانه مردم مي برد و كار مي كرد و من در گوشه اي از خانه مي نشستم تا مبادا خانه كثيف شود، دست به اسباب بازي هاي كودكان آن ها نمي زدم و ... اين براي من عقده اي شده بود، بزرگ تر كه شدم وقتي قرار بود به مدرسه بروم ديگر مادر مرا با خود به خانه اين و آن نمي برد، مجبور شدم در خانه كنار خواهرهايم بمانم، اما هميشه تصور چهره رنجور و خسته مادر كه شب ها از درد دست و پا مي ناليد روح و روان مرا آزار مي داد. بزرگ تر كه شدم دنبال كار گشتم، نصف روز مدرسه مي رفتم و نصف روز ديگر هم كار مي كردم، در يك دوچرخه سازي مشغول به كار شدم و چون مي خواستم هر طور كه شده پول جمع كنم تا ديگر مادرم مجبور به كار كردن نشود، بدون اطلاع مادر درس و مشق را رها كردم، بعد از مدتي كه مادر فهميد ديگر نگذاشت سر كار بروم و با گريه و زاري از من خواست تا به درسم ادامه بدهم.

اما من درس خواندن را دوست نداشتم.

به حرف مادرم گوش ندادم، وقتي مادر ديد ديگر نمي تواند مرا وادار به درسس خواندن كند، رضايت داد كه سر كار بروم.

چند سالي كار كردم و يواش يواش كمك خرج مادر شدم، اما او بيشتر پولي كه از من مي گرفت را پس انداز مي كرد تا خرج دامادي من شود و خودش با تن رنجورش از كار دست بر نمي داشت اما چه فايده كه من قدر اين همه زحمت را ندانستم.

وقتي دو خواهر من ازدواج كردند و من تنهاتر شدم، كم كم به سمت دوستان و رفقاي ناباب كشيده شدم، نمي خواهم بگويم سرنوشت من به خاطر آن اين گونه شد، اما از همان جا و همان موقع بود كه انواع كارهاي خلاف را ياد گرفتم.

بدبختي من از يك شوخي بچه گانه شروع شد؛ وقتي با دوستانم بر سر اين كه چه كسي جرات پيدا مي كند تا كليد گاوصندوق صاحب كارش را به اصطلاح خودمان كش برود. من موفق به اين كار شدم ، هر چند درگاو صندوق را باز نكردم اما همين جرقه اي شد براي اين كه دست به دزدي هاي ديگر بزنم، وسوسه شده بودم، دزدي پول از داخل مغازه ها، جيب زني و ... شروع بدبختي هايم بود.

كم كم بقيه نيز با من همراه شدند و ما گروهي تشكيل داديم و شديم يك باند سرقت، بعد تصميم گرفتم با شناسايي خانه هايي كه مادرم آن جا كار مي كرد و جمع كردن اطلاعات و حتي وارد شدن به خانه ها با كمك مادرم بدون اين كه او از نيت پليد من با خبر باشد دزدي كنم، اما خيلي زود به دام افتادم.

وقتي براي سرقت جواهرات خانم دكتري كه مادر برايش كار مي كرد رفتم به دام افتادم، مادر هم اول متهم شد اما شوهر آن خانم دكتر رضايت داد و به دليل اين كه مادرم سال هاي سال براي آن ها كار كرده بود و او را مي شناخت حساب او را از من جدا كردند اما مادرم ديگر روي رفتن به آن جا را ندارد. من هم خودم را بدبخت كردم و هم زحمات مادرم را با ندانم كاري و وسوسه هاي شيطاني به باد دادم.او مي گويد: در همين جمع دوستان و شب بيداري ها كم كم معتاد به هروئين و سپس كراك شدم.

من خودم و مادرم را نابود كردم، فقط آرزوي اين را دارم كه مادرم مرا ببخشد، مي خواهم دستان رنج كشيده مادر راببوسم و از او بخواهم مرا حلال كند.

بلند مي شود و همراه مامور زندان راهي چهار ديواري زندان مي شود.

خدا مي داندكه آيا او پس از آزادي، قدر زحمات مادر را خواهد فهميد يا نه؟ اي كاش قبل از اين كمي فكر مي كرد.
 چهارشنبه 25 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن