تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس مى‏خواهد خداوند او را از زبانيه (فرشتگان عذاب) نوزده‏گانه برهاند، بسم الل...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816340212




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان امشب | مراقب مخفی


واضح آرشیو وب فارسی:آپام: مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت،از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.سپس روی صندلی نشست،کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد. یک سال از نابینا شدن سوزان،۳۴ ساله،می گذشت.او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه،بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد.او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد_بینایی او بر گشت پذیر نبود.» سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود،اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است. بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت.بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد.او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد. هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود. بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود.چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،….هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت. صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم.» سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟» راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟» سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟» راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستادو پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید. اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت!چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد. شارون واجدا بر گرفته از کتاب سوپ جوجه برای روح زن و شوهرها_انتشارات موسسه فرهنگی هنری نقش سیمرغ
آذر ۴, ۱۳۹۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آپام]
[مشاهده در: www.apam.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 271]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


پزشکی و سلامت

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن