واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: سفرههاي رنگين ، چهرههاي غمگين جام جم آنلاين: بوي تظاهر و خودنمايي بيشتر از بوي زرشكپلو و مرغي بود كه جماعت خدمه و سرپايي آماده كرده بودند. در هال و پذيرايي بزرگي كه مزين به انواع تابلوهاي نفيس و فرشهاي قيمتي بود، كيپ تا كيپ آدمهايي نشسته بودند كه هر دم براي چيده شدن سفره افطاري لحظهشماري ميكردند. از طرز نشست و برخاست و صحبتهايي كه بين اشخاص حاضر رد و بدل ميشد فهميد كه همه از رجال و تجار و از ما بهتران هستند. بالاخره انتظار سرآمد و سفره بزرگي پهن شد و به عنوان پيشغذا ابتدا نان و پنير اعلا با سبزي خوردن و سه رقم سالاد فصل كه به طرز زيبا و ماهرانهاي تزيين شده بود، روي سفره چيدند. بعد از آن انواع و اقسام شيشههاي نوشابه و شربت كنار هم قرار گرفت، پشتسرش ديسهاي بزرگ باقاليپلو و زرشكپلو همراه با ظرفهايي پر از مرغهاي سرخ كرده و خوش آب و رنگ سر سفره گذاشته شد. سرانجام با اعلام حاجآقا و دعوت از مهمانان براي افطار، سيل جمعيت هجوم آوردند و بر سر سفره ريختند. انسانهاي از همه جا بيخبري كه بيشتر شبيه جاروبرقي عمل ميكردند تا بندگان مومن و مخلص خدا. بالاخره سروصداي قاشق و چنگالها خوابيد و بشقابها خالي شد و جماعت يكي يكي خودشان را كنار كشيدند و براي سلامتي و بقاي عمر و عزت حاجآقا دعا كردند، البته به جز من كه نه از سر نمكنشناسي و ناسپاسي بلكه از باب اعتقاداتم كه اصولا مخالف دعا و ثنايي هستم كه بوي چاپلوسي بدهد. راستش من از اول هم نميخواستم قبول كنم كه به اين مهماني بيايم، ولي به خاطر پدرم كه مريض شده و نتوانسته بود خودش شخصا دعوت حاج آقا را قبول كند، به اينجا كشيده شدم، حاجآقا گويا ظاهرا ميخواسته لابهلاي آن همه كلهگنده براي خالي نبودن عريضه چند نفر محتاج و مستمند واقعي را هم بگنجاند. اين بود كه از پدرم كه در زير پله يكي از مغازههاي زنجيرهاي او به صورت استيجاري كفاشي ميكرد، دعوت كرد. بگذريم، رفتهرفته مجلس رو به ساكتي ميرفت و من هم گوشهاي غرق در افكارم نشسته بودم. نميدانم چرا دلم ميخواست بلند شوم و در ميان همه فرياد بزنم و بگويم اي جماعت كه در اعماق وجودتان ترس از جهنم و عذاب آن مثل خوره رخنه كرده است و سعي داريد با انجام به اصطلاح اعمال نيكي اين چنين خودتان را از سعادت آن دنيا نيز بهرهمند سازيد، بدانيد و آگاه باشيد كه خواهرم عاطفه مدتهاست براي تهيه جهيزيهاش، پشت سد عقد و عروسي گير كرده و حرص ميخورد. برادر كوچكم ناچار شده است درسش را رها كند و روزنامهفروشي كند و با دستهاي كوچكش كمك خرجي براي خانه بياورد. مادرم گاهي اوقات 3 شيفته در بيمارستان نظافت ميكند. پدرم از بس روي جعبه پينهدوزي خم شده، مدتهاست كه قوز در آورده است. دلم ميخواست بگويم با پول اين ضيافت شاهانه ميشد 8 يخچال خريد و 8 نفر مثل عاطفه را به خانه بخت فرستاد. با اين پول ميشد چند دست لباس و كيف و كفش نو براي بچههاي يتيم و صغير خريد، ميشد... افسوس نگاهها، صورتها و اشكال همه بيهوده بود و من كوچكتر از آن بودم كه بتوانم ميان آن جماعت حرفي بزنم، چون حرفهاي آدمهاي كوچك هم مثل خودشان كوچك و بيارزش است. سرانجام مهماني افطار تمام شد و من در حالي كه از جلوي صف قابلمه به دستهايي كه پشت در منزل منتظر گرفتن غذا بودند، آرامآرام و پر درد رد ميشدم با خودم ميانديشيدم كه من تنها فرد خانواده هستم كه امشب به بركت اين بريز و بپاش با يك شكم سير شب را به صبح ميرسانم. محمود دالايي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 602]