واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده:ابراهيم فياضمردمشناسى ملاصدرا
خبرگزاري فارس: شناخت فرهنگى ـ اجتماعى ملاصدرا، يكى از ضرورتهاى فرهنگى و تاريخى ايران است،پس ملاصدرا بايد در يك چارچوب معرفتى ـ ساختارى بررسى شود.
1. شناخت فرهنگى ـ اجتماعى ملاصدرا، يكى از ضرورتهاى فرهنگى و تاريخى ايران است،پس ملاصدرا بايد در يك چارچوب معرفتى ـ ساختارى بررسى شود.
2. ملاصدرا يك تقليل و تحويل قوى و ركنى انجام داده است و آن تقليل و تحويل فلسفه و دين به عرفان است؛ به عبارتى او عرفان را ظرف قرار داده است و فلسفه و دين را مظروف آن قرار داده است؛ پس يك تفسير عرفانى از دين و فلسفه به وجود آورده است.
بنابراين، آنچه مشهور است كه ملاصدرا جمع ميان فلسفه و دين و عرفان كرده است، اگر به معناى فوق گرفته نشود، معناى دقيق از اين جمع ارائه نشده است.
3. او فلسفه مشايى ارسطو و سپس فارابى و بوعلى سينا را به عنوان محل و موضوع اصلى فلسفه خود مىگيرد و در آن مانور مىدهد؛ يعنى نقطه شروع بحث او فلسفه مشايى باز توليد شده در جهان اسلام است، ولى در نهايت به عرفان ابن عربى مىرسد و فلسفه را به عرفان تحويل مىبرد؛ وى اين كار را در يك بستر فرهنگى ـ معرفتى ايرانى، يعنى تصوف و عرفان ايرانى، به انجام مىرساند.
4. ملاصدرا با اين تركيب و سنتز، به يك سنتز ديگر رسيد و آن سنتز و جنگ ايران در دوران جديد (بعد از صفويه) بود؛ يعنى انسجام بخشيدن به فرهنگ ايرانى پس از اسلام، در بُعد معرفتى؛ يعنى اگر فلسفه ملاصدرا نبود، هرگز انسجام معرفتى در ايران ايجاد نمىشد؛ در هر فرهنگى، اگر انسجام معرفتى انجام نشود، انسجام فرهنگى به وجود نمىآيد. اگر انسجام فرهنگى به وجود نيايد، پويايى فرهنگى نيز به وجود نخواهد آمد و اگر پويايى فرهنگى به وجود نيايد، آن فرهنگ خواهد مُرد.
5. اين سنتز داراى يك سير تاريخى است كه از فردوس آغاز شده است و در ميانه راه به سهروردى مىرسد و در نهايت توسط ملاصدرا به اوج مىرسد و اين در يك بستر تاريخى ـ اجتماعى رخ مىدهد و آن حكومت وحدتبخش ايران در عصر صفويه است؛ حكومتى كه توانست پس از هزار سال، به ايران به عنوان يك كشور تشخصّ ببخشد.
6. نقطه مركزى نظريه ملاصدرا نيز وحدت وجود است كه از عرفان گرفته شده است و اين وحدت وجود مىتواند وحدتبخش كنشهاى امتهايى باشد كه مىخواهند در يك جهت حركت كنند و كشورى نو با دين رسمى تشيع بنا كنند؛ از اينرو ملاصدرا به تفسير قرآن و عترت، با توجه به وحدت وجود پرداخت و سعى كرد معناى وحدتى از دين استخراج كند كه وحدتبخش باشد.
7. با اين مبنا، ملاصدرا توانست «ميراث گذشته ايرانى ما قبل اسلام» (اشراقيت قهلويون) و «ميراث گذشته ايرانى پس از اسلام»، يعنى تصوف و از يك طرف و مذهب فلسفى يونانى با تفسير ايرانى، يعنى مذهب سينوى از طرف ديگر و عرفان استدلالى ابن عربى، به عنوان ميراث خارجى معرفتى و مذهب تشيع را به هم پيوند دهد و رهيافتى معرفتى ـ فرهنگى ايجاد كند تا بتواند ايران آينده را ترسيم كند؛ پس ملاصدرا جمعكننده ميراثهاى چندگانه داخلى و خارجى ايران بود، تا بتواند به آن مقطع تاريخى ايران انقلابى نو ببخشد و زمانه جديدى را براى ايران و جهان ترسيم كند.
8. اين ميراث سنتزى ملاصدرا در آينده ايران نقشهاى بزرگى ايفا كرده است؛ اين ميراث توسط ملاهادى سبزوارى خلاصه و نظم يافت و به شكل شعر درآمد، تا هر چه خلاصهتر شود و بتواند وارد معادلههاى فكرى و معرفتى جامعه گردد و نقش فرهنگى خاص خود را باز نمايد.
9. ميراث خلاصه شده ملاهادى سبزوارى، به فلسفه اعتبارى يا اصول فقه، توسط شاگرد او، آخوند خراسانى وارد مىشود و به يك دوره اصول فقه جامع و كامل تبديل مىشود كه منبع تفسير روششناختى علوم حوزوى مىشود و از طرف ديگر، منشأ تفسيرهاى اسلامى انقلابى مشروط، توسط معاصرين و شاگردان او مىشود؛ پس فلسفه ملاصدرا در مشروطه ظهور مىيابد و چارچوب معرفتى آن را مىسازد.
10. شاگرد ديگر تحصيلكرده نجف، با الهام از فلسفه ملاصدرا انقلاب ديگرى به وجود آورد. آيتالله كاشانى در استقلال عراق در مقابل انگليس جنگيد و سپس با تجربه انقلاب عراق، به جنگ با انگليس در ايران رفت و اين اولين رويارويىاى بود كه با غرب صورت مىگرفت؛ چرا كه سردمدار استعمار غربى انگليس بود.
11. انقلاب سومى كه ملهم از فلسفه ملاصدرا بود، انقلاب اسلامى ايران بود كه تجلّى اعظم ملاصدرا و انديشه او بود، چون سرمدار فكرى اين انقلاب، كاملاً بر انديشه ملاصدرا استوار بود و خود مدرس و محقق اين فلسفه بود و ديگر، با مشاركت ديگر فلسفهها انجام نشد؛ به عبارت ديگر، انقلاب اسلامى ايران كاملاً برخاسته از حافظه تاريخى ايرانى بود و شعار آن نيز بازگشت به خويشتن خويش بود، و استقلال، آزادى و جمهورى اسلامى نيز حاوى همين تفكر بود، چون جمهوريت، يعنى مردمى كه در يك فرهنگ خاص خود زندگى مىكنند، در همان حوزه فرهنگى خود استقلال و آزادى دارند و چون مردم داراى فطرت الهى هستند و در ايران نيز مسلمان هستند؛ پس از آن جمهورى اسلامى تفسير شد و در غير صورت اسلاميت، ديگر جمهوريتى نخواهد بود.
12. در مقابل انديشه ملاصدرا، فيلسوفى در غرب (يعنى هگل) با يك قرن تأخير به وجود آمد كه همانند ملاصدرا، با يك صيرورت همراه بود (هر چند صيرورت ملاصدرا جوهرى بود و صيرورت هگل تاريخى). ملاصدرا صيرورت جوهرى خود را به طرفى هدايت كرد كه نمايانگر هويت حياتى جهان اطراف ما بود، و اينكه همه موجودات حصهاى وجودى و حياتى دارند كه با امتها در حال زيست هستند و اين حيات با يك پويايى جوهرى همراه است كه مصداق اكمل آن شعر مشهور فردوسى است:
ميازار مورى كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
13. صيرورت هگلى يك صيرورت تاريخى بوده است و جهت اين صيرورت، پيشرفت انسانى در طول تاريخ است و اين پيشرفت براساس تضاد ايدهها (تز و آنتىتز) صورت مىگيرد كه مجرى آن پيشرفت انسان كامل، به معناى هگلى آن است (كه مظهر واقعى و فعلى آن ناپلئون است)؛ پس صيرورت او به تضاد بنا مىشود، پس او فيلسوف جنگ مىشود و قلم را به اسلحه تبديل مىكند (انسان كامل بعدى او هيتلر بود).
14. انقلاب اسلامى كه براساس فلسفه ملاصدرا به وجود آمده بود، صيرورت جوهرى و گوهرى را به تاريخ تبديل كرد؛ يعنى با توجه به انقلاب اسلامى رخ داده در تاريخ، صيرورت گوهرى به صيرورت تاريخى تبديل مىشود كه هرگز صيرورت گوهرى خود را نيز از دست نمىدهد؛ پس هرگز به خشونت تبديل نمىشود و شعار آن تبديل اسلحهها به قلم بود؛ پس رويارويى انقلاب اسلامى ايران با امريكا رويارويى اين دو، ملاصدرا و هگل (فرانسيس فوكوياما) است.
..............................................................
منبع: پگاه حوزه
انتهاي پيام/
شنبه 7 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 125]