واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: روي ماه داستان را ببوس!
اين گزاره يا قضيه را ميتوان منطقي انگاشت كه: به دشواري ميتوانيم از چشمانداز فضاي واحد حاكم بر آثار يك نويسنده صحبت كنيم. اين دشواري در فرض داستاننويس بودن نويسنده مشكلتر ميشود، چرا كه داستان در عين فضا داشتن و فضامندي، بيفضاست: هر بار يك فضا را ترسيم ميكند و هر لحظه ميتواند از آن فضا بگذرد و حتي آن را به صورتي بيرحمانه و به شكلي خشن نابودكند. يكي از ملاكهاي داستان اصولا همين است كه چرخشهايي سريع را تجربه ميكند و به حسب قائم به ذهن و ذهني بودن خود هرگز بر يك روال و منوال باقي نميماند. از اين روست كه براساس برخي نگرههاي داستانشناختي: داستان در ذات خويش روي تحول، تغيير و ديگرگوني مضاعف بنا شده است. از اينرو، آنسان كه روشن و بينياز از اثبات مينمايد. نشان دادن و يا سخن گفتن از يك چشمانداز فضاي واحد در داستانهاي يك داستاننويس واقعي و موفق، عملا ناممكن است و دستكم در نهايت دشواري است. هرچند در كارهاي نازل و داستاننويسهاي نه چندان صاحب اقتدار ميتوان به سهولت فضاي فكري /داستاني ارائه شده را شناخت و تصوير كرد. روشن است كه اين گروه از محل بحث ما خارج است. با اين حال، به نظر ميرسد به لحاظ اصول نوين نقد. امكانهايي را بتوان يافت كه براساس آن بازشناسي فضاهاي داستاني داستاننويسان بزرگ از همديگر مقدور و ميسور است.
در اينجا از شناخت مطلق يك يا چند فضا سخن نميگوييم بلكه آشكارا از بازشناسي فضاها نسبت به يكديگر و در مقايسه با همديگر سخن به ميان ميآوريم، به اين صورت كه: اگر در يك يا چند داستان از يك داستاننويس فضا در مجموع روشن نباشد، تاريك خواهد بود و اگر در مجموع پيچيدگي نداشته باشد، ساده و بسيط خواهد بود و اگر در مجموع مدرن يا پستمدرن نباشد، كلاسيك خواهد بود.
به اين ترتيب، براي يك منتقد اين امكان وجود دارد كه براساس نگرش خود و نوع نگرش انتقادي و ابزارهاي بررسي و نقد در باب فضاي يك يا چند داستان از آثارهاي يك داستاننويس شاخص يا غير شاخص به نتيجهاي دست يابد كه البته احتمال شخصي بودن آنها منتفي نيست و ممكن است مطابق با واقع يا نگرههاي ديگر و عموميتر نباشد.
براساس آنچه گفتيم دست كم از راه سلبي و نقضي (آنچه نيست و اگر چنين نباشد) ميتوان به ايجاب و نقض نقض (آنچه هست و ميتواند باشد) در داستان راه يافت و از استلزامهاي آن سخن به ميان آورد. نتيجه كلام اين كه: سخن گفتن از فضا يا فضاهاي حاكم بر يك يا چند داستان، در عين مشكل بودن محال نيست بلكه امكان دارند، هر چند كه در مرحله كشف و بيان امكان ذوقي و سليقهاي بودن نيز مطرح است و براين اساس نميتواند قطعي تلقي شود و لازم نيست نهايي و غيرقابل نقض و ابرام محسوب شود. اين خود نكتهاي است كه در اصول نقدنويسي بايد به گونهاي استدلالي تحليل شود و در كنار قوانين نقد به مثابه يك اصل نهادينه شود. چه، در اين خصوص و مواردي اينچنين در فضايي بيرون از نقد ادبي، عواملي بيشمار دخيلند: از حالات مولف به هنگام ملاحظه تا لحظههاي مواجهه و ارزيابي و نيز مدخليت دروني و بروني پيش فرضها كه صبغهاي دروني/ رفتاري دارد، تا بروز پس فرضها و منتهي شدن به عوامل تاثيرگذار در نگرش آني و سپس نگرشهاي بعدي و سپس واقع شدن در فرايند تحليل و ديگر مكانيسمهايي كه در مجموع نقد از آنها زاييده ميشود و متن را تحليل مينمايد.
طبق اين پروسه. لزوما بايد اين نكته را نيز در نظر بگيريم كه: در همه انواع نقد و تحليل انتقادي در مجموع و تحت هيچ شرايطي نميتوانيم اين موضوع را در نظر بگيريم كه همان سان كه متن در پديد آمدن خود صدها عامل محسوس و غيرمحسوس و در يك كلام را تجربه ميكند، نقد نيز تابع عواملي شناور است و در مقام ارزيابي بايد اينگونه جمعبندي شود: اين نظر، نظر اين شخص در اين زمان، از اين منظر، با اين طيف از نگرهها و گزارههاست.
پس از همه اينها، وقتي ميگوييم: فضاي حاكم بر داستانهاي صادق هدايت يا بزرگ علوي يا جمالزاده يا آلاحمد، يا دولتآبادي و يا آلاحمد... به عنوان نمونه - يا ديگران و ديگران، اين است و آن اين جمله به عنوان يك گزاره محكوم به لوازم، مسائل و شرايط منطقي/ فلسفي و مهمتر از همه زبانشناختي/ تحليلي جديد بود، و الزامات گوناگون فردي - اجتماعي/ روانشناختي ويژه خود را داراست كه بسته به هر شرايط، هر فرد و هر متني عاري از تغيير نيست.
براين اساس، در مقام نقد مجاز نيستيم مكانيسمهايي گوناگون را در عرض هم مورد مشاهده و ملاحظه قرار ندهيم بلكه نسبت به اين مقوله الزاماتي چند سويه نيز داريم و حق با كساني است كه در اين مسائل قائل به جزءنگريهاي چندلايه و مطالعه دقيق و بررسيهاي تطبيقي شدهاند. روشن است كه هيچ يك از اين مسائل در مقام داستاننويسي و نقدنويسي ما بر داستان، جزو داستان نيست ولي به احتمال زياد هم پيش از داستان و هم پس از داستان داراي مفهوم و معنا و حتي كاركرد است و قابليت آن را دارد كه در فرايندهاي گوناگون خلق، تحقيق و نقد مورد تعمق قرار بگيرد: اگر داستاننويس باشيم به گونهاي و اگر داستانكاو و منتقد باشيم، به گونهاي ديگر.
باري، وقتي به لحاظ اين مسائل و در نظر گرفتن مكانيسمهايي از نوع امكان كشف فضا و حمل شدن اين امكان به شناوري متن و نقد و مولفهاي هر دو، به آستان و عرصه داستانهاي داستاننويسي همچون مصطفي مستور بياييم، با در دست داشتن معيارهايي عام و بيش از هر چيز مساله مقايسه و تطبيق ميتوانيم فضاي شاخص - و نه واحد - حاكم بر قصههاي او را شناسايي كنيم. در اين چارچوب، درباب مصطفي مستور و مجموعه داستانهايي كه تا امروز از او منتشر شده است، سخن را بايد با مسئله و آغاز كرد و با گونههاي فرمهاي ساختار شكنانه و روايتهاي دگرگوني پذيرفته ادامه داد.
اين نويسنده در خلال آثاري نه چندان پرحجم، با چهرههايي گوناگون از فضايي كه يادآور داستانهاي كلاسيك ملل است، با شكلهاي متعدد روايي و عمدتا خاص موفق به ابداع سبكهايي شده است كه در عين سادگي و صراحت و دلالت، تفاوت روايت و استادي در روايت را پيش چشم ميگذارد و اثبات ميكند. اگر كتاب (اول 1377، كوير) را نخستين اثر داستاني مستور و نخستين داستان آن را نيز اولين داستان منظومه داستانپردازي وي حساب كنيم، ساختار شكني در كار وي از ابتدا هويداست و فرم روايت آشكارا خبر از تفاوت ميدهد: گزارش نابسامانيهاي اداري / اجرايي يك محيط پر مسئله، از زبان يك مدافع، در پاسخ به نامه شخصيتي حساس به نام ابراهيم كه در قالب يك نامه بسياري از مسائل را گنجانده است. بدون هيچ زايده و حاشيهاي. كل اين داستان از هفت صفحه فراتر نميرود ولي با همين حجم اندك به مدد هوشمندي در روايت و يافتن زاويهاي استثنايي، به اندازه يك كتاب حرف براي گفتن دارد. اين هوشمندي و زاويهيابي بعد از در ديگر آثار مستور نيز تداوم مييابد و در كارهايي چون، و و نيز و مقداري از داستانهاي اوجي شورانگيز به خود ميگيرد.
در نخستين اثر، در ادامه داستان كاملا عادي (47 - 54)كه دل انديشههاي يك زن شهيد با عاديترين حسها و خيالهاست، در داستان شاهد اسلوبي ساختار شكنانه هستيم كه دست كم در حوزه الفاظ برجسته است، خصوصا اگر رويا و ستاره آن را ادامه شبهاي يلدا بدانيم:
- تلويزيون فقط برفك نشان داد. روزنامهها را باد برد. پفك نمكي ستاره روي قالي ريخته بود و راديو اخبار نگفت... اي آشپزخانه، روزي بهترين شعر جهان را براي تو خواهم سرود. خاك تو سرمه چشم ما باد! (عشق در پياده رو / 57)
هر اندازه از داستانهاي اوليه مستور فاصله ميگيريم، ساختار شكني او در اسلوب عميقتر ميشود. به طور كلي ميتوان گفت: اسلوب داستانپردازي مصطفي مستور از اصل داستانهاي او مهمتر است، چرا كه در واقع اسلوب است كه داستانهاي او را ميسازد و برايشان تشخص ميبخشد.
داستانهاي او گاه مثل جهاني است كه بر گرد ذرهاي كوچك و هستهاي محدود تنيده شده است، مثل شعري كه بنيادش يك كلمه زيبا و يا يك خيال قوي باشد. از اين رو، مستور قادر است ساختمان بلند يك داستان را به تدريج بر فراز يك كلمه بنا كند و بالا ببرد، بيآنكه جنبههاي روايي كار چندان ضعيف باشد. در كارهاي اين نويسنده روح داستان قرباني چيزي نميشود بلكه لفظ و معني با هم در داستان حضور دارند. در اين ميان چيزي كه بيش از هرمسئلهاي محسوس است، تغيير سنجيده اسلوبها و تنوع نسبتا شگفتانگيز آنهاست، تا آنجا كه در كارهاي چاپ شده وي به ندرت ميتوان دو داستان را يافت كه با يك متد روايت شده باشد.
اين در حالي است كه فضا، كاراكتر و حال و هوا و روح داستانها فاصله چنداني از همديگر ندارند بلكه نزديك نيز هستند: فرهنگ طبقه متوسط، درسخوان و آپارتمان نشين با فراز و فرودهاي فردي - اجتماعي خود پيكره اصلي داستانهاي مستور را تشكيل ميدهد با دغدغهاي از جنس زندگي و عشق و ايمان، نظير آنچه در و شاهديم. گذشته از همه اينها، چيزي كه در كارهاي مستور از پايين به بالا شاهديم، است. از اين منظر، هيچ يك از داستانهاي او تمام نپذيرفتهاند بلكه هر داستاني داراي امتدادي است كه در كارهاي بعدي قابل مشاهده و سرنوشتيابي است، مثل كودكي كه به طرف بلوغ حركت كند. مستور اثبات كرده است كه در زمين داستاننويسي او، هر داستاني حكم بذري را دارد كه به مرور زمان رشد ميكند، بزرگ ميشود، جوان و صريح ميشود، تند ميشود و در نهايت در فضايي تن به تسليم ميسپارد و در سكون و ثبات تمكين ميكند. بنابر اين كودكي و كوچكي هريك از داستانهاي متاخر مستور در آثار پيشين وي قابل بازيافت است. از اينجاست كه ميان كارهاي اوليه و فعلي مستور ارتباطي دروني و غيرقابل انكار وجود دارد: چهرهها ادامه هم هستند و نماينده همديگر. پس بيراه نخواهد بود اگر بگوييم ميان و الزاما يك رابطه عميق داستاني برقرار است و هم چنين است سخن در باب چند روايت معتبر و و غيرآن. اين رابطه گذشته از تشابههاي متديك و صوري، در حوزه عينيتها نيز قابل لمس است، هرچند نازل از غيرنازل تفكيك ميشود و جنبهها و زمينهها بحثي جداگانه دارند، چيزي كه در آثار كساني مثل اسماعيل فصيح به گونهاي ديگر تكرار ميشود. هرچند كه در كارهاي فصيح با يك شخصيت روبروييم در چندين فضا و چهره و قالب. در واقع بهرام آريان يك شخصيت است با چند چهره و حالت و يك سرنوشت طولاني در پردههاي متعدد زيبايي اسلوب در داستانهاي مستور، اساسيترين مقولهاي است كه بايد به آن پرداخت: در همآميختن دو داستان و چند داستان و روايت ايپزوديك در برخي موارد و تركيب اجزاي پراكنده يك داستان در دل همديگر، بدون تفكيك مرز و فضا و زمان و مكان با حسي كاملا قابل درك و پذيرش كه نخستين بار در داستان عشق در پيادهرو آزموده شده است و بعدها تمام آثار مستور را به شكل خويش درآورده است. نياز به توضيح نيست كه شگفتي اين قبيل داستانها بيش از آنكه در ماجراي آنها نهفته باشد در اسلوب و تركيبشان نهفته است. در اين موارد، موضوع مثل اين است كه داستاني را از ابتدا بپيچند و سپس آن را تكه تكه كنند و هر تكهاش را در جايي بگذارند و نظم دهند در حالي كه روايت در كنار حكايت قرار گرفته است و گذشته در درون حال نفس ميكشد و همه با هم در حال حركت و رسيدن به دل قصه هستند:
صبح زود چراغ قوه و چند كيسه سفيد پارچهاي را برداشتم و رفتم سروقت كتابها (حكايت / گذشته) بعضي از صف خريد بليط سينما بيرون آمدند تا مرا تماشا كنند (روايت / حال) و نور افتاده روي پلههاي زيرزمين كم كم محو ميشد به طوري كه چند پله آخر كاملا تاريك بود (حكايت / گذشته) بعد اصغر چاخان كركره ساندويچياش را تا نصفه پايين كشيد (روايت / حال) و بوي تند ترشيهاي مادرم در زيرزمين خانه پيچيد (حكايت / گذشته) سرم گيج ميرفت و خون تا توي كفشم رفته بود (حال / روايت) نور از پنجرههاي رو به حياط زيرزمين تو ميزد و گله به گله روي آشغالهاي زيرزمين افتاده بود. نور چراغ قوه... (حكايت / گذشته)... جاي قدم گذاشتن نبود (حال / روايت) شايد ديشب پرستار يادداشت را به جاي فروغ به يعقوب داده بود (حكايت - روايت / گذشته و حال) تارهاي عنكبوت مثل پردهاي نازك روي همه چيز افتاده بود (گذشته قبلي)... (عشق در پيادهرو / 68 و 69).
اين اسلوب در زيبايي و بلاغت خويش و كاركردهاي نويني كه دارد، قابل تمجيد است و تا آنجا كه ميدانيم نخستين كسي كه در ايران آن را باب نموده است، كارگردان سينماي ايران محسن مخملباف است در كتاب آنجا كه از عمق درد لايه (= قابل مطالعه و بررسي با در روي ماه خداوند را ببوس) به گذشته او در چند سال پيش در ميان دست و روستاپل ميزند و سپس گذشته و حال را درهم ميآميزد. نقل آن فراز در اين مقال بيمناسبت نيست:
... پنجشنبه 21 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 271]