واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: خلوت افشین قطبی در شب و روزهای تهران يک «واژه» از دهان قطبي خارج شد که چشم ها را گرد کرد؛ «اين فحش رو کي يادت داده؟» خوردبين و استيلي از افشين خواستند ديگر اين حرف را نزند. اما روزي که با مرزبان درگير شد، همين واژه بود که پرسپوليس را به هم ريخت؛ «تو اصلاً ميدوني معني اين فحش چيه؟ يعني ...»
سايه از آفتاب کناره مي گيرد. مي توانست خودش بتابد اما؛ «حاج حبيب، تصميم ام را گرفتم. افشين را بکن سرمربي. من هم کنارش کار مي کنم. تا آخر باهاش هستم.» مطمئني؟ «آره، تصميم ام را گرفتم.» حميد استيلي حکمش آماده بود. مي توانست پسوند «سرمربي پرسپوليس» را براي اسمش انتخاب کند اما نه؛ سايه با آفتاب ميانه خوبي ندارد؛ با تيترهاي درشت پس از باخت. با انتقاد و با منتقد. پس مثل همان شب پاييزي که در بيروت، بازوبند تيم ملي را به بازوي علي دايي بست و در سايه ايستاد، در شب داغ برج العرب هم «آفتاب» را به قطبي هديه داد؛ «حاج حبيب چرا باور نمي کني، تصميم ام را گرفتم.» چند دقيقه بعد با موهاي ژل زده آمد و نشست. افشين قطبي با موهاي ژل زده و لبخندي غليظ که دندان هاي سفيدش را نمايش مي داد، آمد و مقابل کاشاني و استيلي نشست؛ «چي؟ سرمربيگري پرسپوليس؟ يعني همه چيز رو به راه شده؟ پايان خدمت و ويزا چي؟»، «من درستش مي کنم. حالا درستش کنم، مشکلي نداري؟» حبيب کاشاني در عرض چند روز مشکل خدمتي که قطبي نکرده بود و ويزايي که نداشت را درست کرد. شب است. شب؛ زل زده به وايت بورد؛ وايت بورد بزرگي که مقابل ميز کارش قرار دارد. وايت بوردي که از بالا نور مي گيرد و مهره هاي آن، آرايش 1-3-2-4 را نشان مي دهند؛ «آره، خبرنگارهاي ايراني واسم جوک ساخته بودند که افشين بايد شماره اتاقش در هتل را هم 4231 انتخاب مي کرد.» اينجا اتاق 4231 هتل کوالالامپور نيست. طبقه سيزدهم برج سفيد تهران است؛ جايي که افشين قطبي صبح ها را به شب وصل مي کند؛ با همسر کره يي اش؛ کسي که حساسيتش به ترافيک تهران، ساعت تمرين پرسپوليس را عوض کرد؛ «ببين افشين، عصرها که تمرين مي کنيد، با اين ترافيک، نصف روز هدر ميره. چرا صبح ها تمرين نمي کنيد؟» «بچه ها از فردا ساعت 10 تمرين مي کنيم.» حالا افشين قطبي مي تواند قبل از غروب به خانه برسد و چند ساعتي از خانه بيرون بزند. رستوران اسفنديار. اينچا پاتوق مردي است که از توپ ساختن با جوراب در شيراز، به صندلي کناري گاس هيدينک رسيد و حالا در جردن نشسته و چلوکباب مي خورد؛ رستوران اسفنديار. فرشيد و افشين پسرعمه هاي افشين هستند؛ پسرعمه هاي افشين قطبي که رستوران را از مادرشان تحويل گرفته اند و مي چرخانند. ملاقات هاي مهم اينجا انجام مي شود. قطبي در رستوران اسفنديار حرف هاي خاص را از خبرنگارهاي نزديکش مي شنود و حرف هاي خصوصي را هم همين جا مي زند؛ حرف هايي که بايد دفن شوند. تا کي؟ يکي از اتفاق هاي جالب همين جا رخ داد. خوردبين، استيلي و مرزبان کنارش نشسته بودند. در رستوران اسفنديار. يک «واژه» از دهان قطبي خارج شد که چشم ها را گرد کرد؛ «اين فحش رو کي يادت داده؟» خوردبين و استيلي از افشين خواستند ديگر اين حرف را نزند. اما روزي که با مرزبان درگير شد، همين واژه بود که پرسپوليس را به هم ريخت؛ «تو اصلاً ميدوني معني اين فحش چيه؟ يعني ...» توضيحي که مرزبان داد، صداي قطبي را بالا برد؛ «آقاي کاشاني اين مرزبان اخراجه، اخراج.» واژه؛ همه چيز زير سر اين واژه چهار حرفي است، واژه. «آقا باور کن فارسي بلده اما سياهکاره. هر وقت به نفعش باشه، فارسي يادش ميره». بازيکن قديمي پرسپوليس معترض است به افشين قطبي. اعتراض ها زياد مي شود. خيلي زياد. قطبي همچنان خوشبين است؛ «باور نمي کنم، مگه ميشه براي من بازي نکنند.»، «بله، ميشه.»، «يعني، دوست دارند من اخراج بشم؟»، «بله، در ايران اين چيزها هست.» افشين قطبي با شک و تعجب از خبرنگار نزديکش مي پرسيد و جواب قاطعانه مي گرفت؛ «بله، دارند توطئه مي کنند. چيزي که اينجا عجيب نيست.» روزي که نام شيث، آقايي، نيکبخت و ماماني را براي اخراج از تيم به کاشاني داد، برگشت، از خوش بيني هميشگي اش برگشت. مثل بقيه بدبين شد؛ «به خيلي چيزهاي اينجا عادت کردم. به چاکرم، نوکرم گفتن. به ماچ و بوسه قبل از هر بازي.»اما عمق عادتش در يک خاطره مشخص مي شود. «تلفن خانه زنگ خورد. کاشاني بود. گفت؛ کجايي؟ گفتم؛ بيرونم. گفت؛ پس چه جوري تلفن رو جواب دادي؟، گفتم؛ ببخشيد. انگار دارم به دروغ گفتن عادت مي کنم، آره، مثل اينکه دارم عادت مي کنم.» کاشاني قبل از گرفتن شماره خانه قطبي، به موبايلش زنگ زده بود؛ اما قطبي در طول روز، کمتر تماسي را جواب مي دهد. آپارتماني که با 20 هزار دلار رهن، به اضافه 5 هزار دلار اجاره ماهيانه ميزبان قطبي شده، ميزبان هميشگي او نيست. عاشق دوبي است. عاشق حمام آفتاب. همسرش هم تنيس دوست دارد. بعد از باخت به راه آهن، هيچ چيز مثل حمام آفتاب در امارات، آرامîش نمي کرد. وقتي آفتاب دوبي پوست قطبي را برنزه مي کرد، در تهران يکي از نزديکان به بازوبند پرسپوليس هم حرف دلش را مي زد؛ «کادر فني که اين را نمي خواهد، ما هم که نمي خواهيمش. پس چرا همان دوبي نمي ماند تا همه راحت باشند؟،» قطبي هنوز سر تمرين و بازي هاي پرسپوليس، «افشين امپراتور» است. شعاري که روحيه برتري جويي هواداران پرسپوليس را نشان مي دهد. آنها پس از گذر از «سلطان» و پايان دوران سلطاني، «امپراتور» را انتخاب کرده اند اما «داخل» پرسپوليس، خبري از امپراتور نيست. افشين قطبي را در تمرين «افشين» صدا مي زنند و فاصله بازيکن ها با «افشين» روزبه روز بيشتر مي شود. ساعت 30/9 است، ناصر عسگري در آينه موهايش را مرتب مي کند. قطبي سوار کورانداي قرمز مي شود. دختر ناصر، راننده قطبي، پياده مي شود. دختر ناصر، دوست نزديک همسر افشين است. همسر کره يي افشين نمي تواند علاقه اش به باستان شناسي را با دختر ناصر تقسيم کند. از سابقه خبرنگاري و علاقه اش به فيلم هاي مستند هم حرف نمي زند اما با هم خريد مي روند و غذاي ايراني درست مي کنند. افشين در زمين تمرين است؛ «نيکبخت مثل همه بدو“ بدو نيکبخت“ چرا نمي دوي؟» نيکبخت نمي دود. چپ چپ نگاه مي کند. افشين را چپ چپ نگاه مي کند.ياد ديشب مي افتد. ديشب که زل زده بود به وايت بورد. زل زده بود به وايت بورد و تيمش را بدون چند بازيکن تجسم مي کرد. نيکبخت شروع مي کند، مي دود. زير لب غر مي زند اما شروع مي کند به دويدن. قطبي ساعتش را نگاه مي کند. بايد زود تعطيل کند تا به خانه برسد. قرار است با کورانداي قرمز به موزه هنرهاي معاصر برود. دو فرزندش در امريکا هستند و خودش؛ خودش قول قهرماني پرسپوليس را داده، با ناصر از خيابان هاي تهران مي گذرد و با همسرش به موزه هنرهاي معاصر مي رسد.موبايلش زنگ مي خورد. ديگر حواسش به محيط نيست؛ به موزه. آن طرف خط پدر فوتبال نويس هاست؛ «بله، اينکه تعجب ندارد. تو بايد مواظب استيلي باشي.» همان زمان استيلي هم صحبت مي کند، با خبرنگار نزديکش؛ «اين هم يک برانکوست. زمان بلاژويچ هيچ کس باور نمي کرد اين برانکو سرمربي ايران بشه اما شد. حالا هم يک آناليزور آمده پرسپوليس، شد امپراتور. خيلي خنده داره واقعاً. آقا امپراتور شده“»، «بايد برگرديم خانه». حال و حوصله ندارد. به خانه مي رسد. نه؛ به فيلم هاي تمرينش کاري ندارد، به وايت بورد هم زل نمي زند. اعصاب ندارد. همان لحظات است که حبيب کاشاني به موبايلش زنگ مي زند. جواب نمي دهد. خانه را مي گيرد؛ «بله“ افشين کجايي؟“ بيرونم“ پس چه جوري تلفن رو جواب دادي؟،... ببخشيد انگار دارم به دروغ گفتن عادت مي کنم“ »تلفن را مي گذارد. ميلي به غذا ندارد. ياد آن شب در برج العرب مي افتد. با موهاي ژل زده و لبخند غليظي که دندان هاي سفيدش را نشان مي داد و انرژي مثبت به مخاطب مي داد، مقابل مخاطب نشست. مقابل کاشاني و استيلي. به لبخندش فکر مي کند و ابروهايش به هم نزديک مي شوند. اخمش غليظ شده اما بايد بلند شود، دوش بگيرد، اصلاح کند و به جام جم برود. به نود. عادل فردوسي پور از آينده پرسپوليس مي پرسد؛ لپ تاپ افشين باز مي شود؛ «بله، ما بايد combination فوتبال بازي کنيم. ما قلب شير داريم.»، «مي بينيد ما چه ديوونه يي رو هر روز تحمل مي کنيم. کانال 3 رو بگير، ببين افشين امپراتور چي ميگه.» ستاره پرسپوليس «ن.و.» خبر را به دوستان و چند خبرنگار مي رساند؛ «کانال 3 رو بگيريد، ببينيد ما هر روز با چه ديوونه يي سروکله مي زنيم.» ساعت از دو گذشته. ناصر و افشين در کورانداي قرمز نشسته اند. ناصر آرام مي راند. قطبي به پارادوکس فکر مي کند؛ پارادوکسي که بين حرف هايش در استوديو با حرف دلش بود. به عادت هاي جديدش فکر مي کند. خنده اش مي گيرد. تلفن خانه را جواب مي دهد و مي گويد خانه نيستم. به عادل مي گويد؛ «کدام اختلاف؟ من مشکلي با حميد ندارم.» به چاکرم، نوکرم گفتن ها فکر مي کند. يک ماشين مي پيچد جلوي ناصر. بوق، بوق. حالا فکرها محو شده، قطبي به خانه رسيده، به وايت بورد زل مي زند. بلند مي شود، به وايت بورد مي رسد. همه مهره ها را برمي دارد، پرت مي کند. به ميز کارش برمي گردد. زل مي زند به وايت بورد. سفيد سفيد است. منبع: اعتماد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]