واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: رمان مستانه عشق:مریم جعفری
۳۹۴ صفحه
۳۶ فصل
فصل ۱:قسمت اول
چنان حسرت گذشته را میخویم که گویی صد سال قبل،پشت سرشان گذاشته ام.تابستانها تنگ غروب،مادر برادر دوازده سالهام را مجبور میکرد زمین داغ را که آفتاب تا قلبشان را سوزنده بود آب پاشی کند.آنوقت یکی از فرشهای اتاق را روی ترس پهن میکرد،سماور قدیمی را آتش میکرد و یکی دو تا از پشتیهای ترکمن را به نرده و دیوار تکیه میداد.چه حال و هوایی داشت.بوی خاک داغ نم زده،بوی خورشت قورمه سبزی مادر و بوی گلاب خانجان که آماده نماز خواندن میشد.چه لذتی داشت.و صدای سه تار همسایه مان که میگفتند از وقتی که زنش مرده،مجنون شده،چه لذتی داشت.کتاب جلوی رویم باز بود اما گوشم متوجه سه تار.درس که نمیخندم.کتاب بهانهای بود برای در رفتن از زیر کار.اگر درس خوان بودم که دو سه تا تجدیدی ردیف نمیکردم.هنوز هم وقتی به انگشتر عقیق یادگار پدرم نگاه میکنم،یاد تک تک روز ها،ساعتها و لحظات با او بودن میافتم.من تنها دختر خانواده بودم و عزیز پدر،آنقدر که بهزاد حسادت میکرد و میکوشید خلأاش را با وجود مادر که از دل و جان او را میپرستید پر کند.اما پدر میگفت باید مرد شود و مادر معترض میگفت:
_ابراهیم خان!همش ده سالشه.بهش بیشتر محبت کنید و آنقدر بهش سخت نگیرید.
_من بین بچه هام فرق نمیزارم.اما بهزاد باید مرد بشه.اومدیم و من سرمو گذاشتم زمین نباید خیالم راحت باشه؟
_خدا نکنه ابراهیم خان!شمام سر شبی چه حرفها میزنید.آقلا یه کم دختره رو نصیحت کن.بالاخره اونم فردا پس فردا میخواد بره خونه شوهر.نمیگن چه دختر بی هنری بهمون قالب کردن؟
_بی خود!دخترم حرف نداره.
والا!اینجور که شما لوسش میکنید همون میشه که گفتم.بچه که نیست.چهارده سالشه.
_خانم این بچه وقت استراحتش همین جاست.فردا پس فردا معلوم نیست میره کجا!دلم نمیخواد حسرت بخوره.بذار راحت باشه.خونه شوهر که خونه بابا نمیشه.
چه پدری!از راه که میرسید،در جواب سلامم بر پیشانیام بوسه میزد و بر موهایم دست نوازش میکشید و میپرسید:
_چطوری خوشگل بابا؟
اگر از چیزی ناراحت بودم او اولین کسی بود که میفهمید و آنقدر پیله میکرد تا از دلیلش آگاه شود و وای به روزی که میفهمید از دست بهزاد رنجیده ام!خوشا آن روزها.راستی کی از فردا با خبر است؟شبها پدر که تاجر ظرف و ظروف بود با دست پ وارد خانه میشد و آنقدر پاکت در دست داشت که در را با پا میبست.پدر بالای ایوان به پشتی تکیه میکرد و مادر میرفت که به خریدهای پدر سر و سامان دهد.من کنار پدر مینشستم.انقدر نزدیک که بوی خوب توتون سیگارش را حس کنم.پدر در حضور مادر سیگار نمیکشید و من همیشه حس میکردم که مادر به اینکه او بیرون از خانه سیگار میکشد واقف است و به روی خودش نمیاورد.حالا که سالها میگذرد میفهمم که این شگرد زنان است که گاهی حس میکنند باید تظاهر به نفهمیدن کنند.وگرنه وقتی من میفهمیدم آیا مادر نمیفهمید؟این همیشه مثل رازی مشترک بود میان من و پدری که از جان و دل میپرستیدم.همیشه وقتی آنقدر نزدیکش مینشستم،دور از چش مادر میپرسیدم:بابا بازم سیگار کشیدید؟
_تو که نمیخوای به مامانت خبر چینی کنی،هان؟
_نه،مگه من مثل بهزاد خبر چینم؟
_تو دختر ٔگل منی!یه شازده خانم خوشگل.
این قصه تابستنها بود.زمستان و پاییز و بهار قصه دیگری داشت.بهار،درختان بقچهبا شکوه خارق العادهای به شکوفه مینشستند و برگهای سبز درختان با آمدن پاییز یکی یکی زرد و نارنجی بر زمین میریختند و من و مادر جاروکشان گرد هم آورده و آتششان میزدیم.زمستانها خانجان زیر کرسی زغالی،برای ما قصه میگفت.روی کرسی پر بود از هندوانه و آلوچه و آجیل و برگه و نخود چی و کشمش.انگار شب به صبح نمیرسید و برف همانطور یک بند میبارید و همه جا را سفید پوش میکرد.حتی حوض وسط حیاط که وقتی آدم یاد صبح و بیرون رفتن از اتاق و شستن دست و صورت میافتاد مورمورش میشد.شاید هم برای همین بهزاد اکثر آن شبها رخت خوابش را خیس میکرد.صبح،چه قیمتی میشد.خانجان که کمی دور تر از بهزاد میخوابید به پاک بودن خوب شک میکرد،مادر میکوشید پنهان کند و پدر...وای!باران شماتت بود که بر سر بهزاد میبرید.مادر در حال جمع کردن رخت خوابهای خیس میگفت:
_بچهام سردیش شده.باید بهش نبات داغ میدادم.
و من عمدا میگفتم:
_کاه از خودش نبود،کاهدون هم از خودش نبود؟
خانجان میگفت:این بچه کمرش ضعیفه مادر!به ابراهیم آقا بگو از همون روغنی که گفتم بگیره.
من میگفتم:این بچه مغزش ضعیفه خانجون.فکر نمیکنه چهار نفر آدم خوابیدن دور و بارش.
مادر میغرید:
_زبون به دهن بگیر دختر!لابد بعد از بابت نوبت توه.
خانجان میگفت:پاشو ننه.برو دست و پتو آب بکش و لباس بپوش وگرنه میچای.
مادر سراسیمه میگفت:سرده خانجون!آب حوض از سرما یخ زده.بچهام سینه پهلو میکنه.باید برم آبگرمکن رو آتیش کنم بره حموم.
_خوب ننه اینکه الان باید بره مدرسه.
_یه ساعت دیرتر.
من میگفتم:بالاخره من چیکار کنم؟منتظر آقا بمونم یا برم؟
مادر میگفت_نه برو.
و من میرفتم.عمدا پا در عمیقترین قسمتهای برف فرو میکردم و لذت میبردم.شبهای عید چشم به راه پدر بودیم و من که عزیز کردهاش بودم اگر عیدیام را باب میلم نمیافتم،اخم میکردم و کنج اتاق مینشستم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 978]