پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851376578
حریر نگاه | فریبا قاسمی (دریا)
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: رمان حریر نگاه
نویسنده: فریبا قاسمی(دریا)
5 فصل داره
407 صفحه.
فصل 1-1
با تمام وجود او را در آغوش گرفتم،تنها کسی که در تمام سالهای پس از کودکی ام،در شادی و نشاط ، در غم و درد شریکم بود.سرم را روی شانه اش فشردم. او ضعیفتر از من بود. نمی توانست بغض سرکشش را مهار کند، قبل از اینکه پاسخی بدهد دوباره زمزمه کردم:
- قول بده که فراموشم نکنی.
با دست مرا به عقب هل داد و به چشمهایم خیره شد، جمله ام عصبانیش کرده بود، با تحکم گفت:
- هرگز ... دیگه این جمله رو تکرار نکن ... خب؟!
بازویش را با انگشتانم محکم فشردم، درست می گفت، محال بود این پیوند به این آسانی فراموش شود.
آقای پژمان با لحنی خالی از هر گونه احساس همدردی و دلسوزس ، با صدایی خشک و زنگدار گفت:
- لطفا سریعتر ، شمارهء پروازمون اعلام شد.
بار دیگر در آغوش هم فرو رفتیم ،واقعا که لحظات تلخ و تاسف باری بود ، نگاهم کرد ... چشمهایش پوشیده در پرده اشک ، لبریز از حس نامعلوم و ناشناخته ای بود که به غربت و تنهایی ختم می شد.
- دنیا .
- چیه ، بگو.
- می ترسم.
لبخندم بی اراده بود ، شاید حکایت از وضع نابسامان روحم داشت.
ترس ... و حقیقتا ترس آور بود ، آگاهی از این که تا ساعتی دیگر در انبوهی از انسانهایی ناشناخته و غریبه غرق می شوی به معنای واقعی وحشتناک می نمود ، نگاهی به آقای پژمان انداختم ، عصبی و غضب آلود ما را می پایید ، ملتمسانه ، - البته فقط به خاطر این که موجب خشم بیش از حد آقای پژمان نشوم – گفتم:
- هر چه بیشتر با هم حرف بزنیم جدائیمون عذاب آورتره... برو عزیزم ... برو دوست ندارم پدرت تو راه بهت غر بزنه.
راه افتاد ، سنگین و خسته ، چند قدمی که از من فاصله گرفت حس کردم وجودم رو به نیستی می رود ، هستی ام در یک قدمی سقوط است ... بی اختیار صدایش زدم:
- رامینا.
گویی گوشهایش فقط و فقط برای شنیدن صدای من آفریده شده بود بلافاصله برگشت و با چشمهای اشکبار منتظر ماند ، با پیمودن چند قدم دوباره کنارش قرار گرفتم ، باید حرف آخرم را می زدم ... زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم.
دستش را جلوی دهانش گرفت و شکسته در هجوم اشک و فریاد فورا مرا ترک کرد ... او رفت ... رامینا ، بهترین دوست و عزیزترین آشنایم رفت ... رو به جایی که مهر و محبت نمی شناخت، مدتی مات و مبهوت غرق در دریای عظیم ناباوری همانجا فارغ از تمام باید ها و اندیشه ها ، شناور در هوایی که خالی از هرگونه تفکر و خیال بود ایستادم ، چگونه این هجرت بی بازگشت را تحمل می کردم ، چگونه باید فقدان عزیزترینم را باور می کردم ، چقدر دردناک بود ، با قدمهایی لرزان و نامطمئن راه افتادم. ماشینی کرایه کردم تا مرا به منزل برساند ، چشمهایم را بستم و در خاطرات رامینا غرق شدم.
پانزده ساله بودیم ، سال آخر دوره راهنمایی ، همان سال دوستی ما جوانه زد ، این دوستی شاخ و برگی فراوان داد ، اوج گرفت و به نهایت رسید ... وابسته هم شدیم ، روحمان تشنه با هم بودن و وجودمان همیشه درگیر ودار تکامل یافتن ، چگونه این مهر گسترده شد؟ نمی دانم ... آنگاه که به خود آمدیم زندگی می کردیم ... در آسمان ، در امید ، در بیکران وفا و دلبستگی ...
رامینا به دلیل بی بهره بودن از مهر مادر خیلی با من اخت و مانوس شده بود ... مادرش دو سال پیش پس از یک دوره بیماری طولانی و دردناک او را برای همیشه ترک کرده بود ، رامینا دوستان متعددی داشت که وجودشان تنها به دلیل سختگیریهای نابه جای پدرش به او تحمیل شده بودند ، آقای پژمان تاجر ثروتمندی بود که طبق نظریه های غیر اخلاقیش فقط با هم ترازهای خود آمد و شد می کرد، در آن پنج سال حتی یکبار هم زمانی که پدرش در خانه حضور داشت به دیدار رامینا نرفتم ، به وضوح نمایان بود که با رفاقت من و رامینا از پایه و اساس مخالف است ، تحت هیچ شرایطی مرا ، فقط و فقط به این دلیل که جزء طبقه متوسط بودم ، لایق دوستی با دخترش نمی دانست. ولی خوشبختانه هرگز این عقیده روی رامینا تاثیر نگذاشت ، او به هر وسیله ای که ممکن بود برای پایداری این رابطه چنگ انداخت ... بارها در لابلای گفتگوهایمان متوجه مشاجره های او و پدرش شده بودم ... مشاجره و بحثهایی که برای پایان بخشیدن به این دوستی پیش می آمدند.
هنوز ساعتی از رفتن رامینا نمی گذشت و هنوز من به منزل نرسیده بودم که دلم برای او تنگ شد ، برای نگاههای مظلوم و محکوم به اطاعتش ، برای لبخندهای ملیح و دوست داشتنی اش ... برای وجود پاک و مبرا از هر گونه خودخواهی و خودپسندیش ...
وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه آسمان گرفته و در هم پیچیده شهر شدم آیا او هم عزادار رفتن یک دوست بود ؟
وارد خانه شدم ، موجی از هوای گرم ولبریز از عطر غذا صورتم را نوازش کرد تنها خوبی فصل زمستان این است که هنگام ورود به خانه گرمایی لذتبخش از تو استقبال می کند. مادرو ، مهربان و باوقار جلو آمد و بدون حرف در آغوشم کشید ، چه نعمتی بود که او احساس خفقان آور مرا ، حس بی یاوری و تنها رها شدنم را درک می کرد.
همراهی ام کرد تا روی مبل نشستم ، به آشپزخانه رفت و پس از اندک زمانی با لیوانی چای داغ بازگشت ، کنارم نشست و دلسوزانه انگشتانم را با دستهای اطمینان بخشش فشرد ، تلاش می کرد سکوت را بشکند.
- رفت؟
- آره ... رفت.
همین دو کلمه کافی بود تا مادرم بغضم را بفهمد.
- ناراحت نباش ، دعا کن که روزهای خوشی در انتظارش باشه.
از صمیم قلب و با تمام وجودم گفتم:
- امیدوارم.
لیوان چای را از روی میز برداشت و آن را جلویم گرفت.
- بگیر عزیزم ... بخور تا سرحال بیای.
- میل ندارم مامان.
باید قانع ام می کرد ، مادرم راه نرم کردن مرا خوب می دانست ، به هیچ مجه تحمل ناراحتی او را نداشتم ، ابروهایش را در هم کرد و با لحنی مهربان اما با تحکم گفت:
- گفتم بخور ... !
چای را آرام و با فاصله نوشیدم ، گرمم کرد فکر رامینا و سفر بی بازگشت او رهایم نمی کرد ... رو به مادرم پرسیدم:
- حالا من باید چه کار کنم ؟
با تعجب نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- هیچی ... قرار نیست که کاری بکنی.
حوصله شوخی نداشتم ، مادرم یقینا منظورم را به خوبی درک کرده بود فقط می خواست ذهن مشغول مرا به بیراهه بکشاند.
- مامان اذیت نکن ... تو که خیلی خوب می دونی وجود رامینا در زندگی من چقدر بااهمیت و موثر بود ... بدون اون من ... واقعا نمی دونم چه باید بکنم.
- سخت نگیر ... واقعیت رو که نمی شه عوض کرد ... رامینا رفته و این مسئله چه تو بخواهی و چه نخواهی اتفاق افتاده ... سعی کن با اون کنار بیای و تحملش کنی...
- انقدر راحت می گی باید تحمل کنی انگار نمی دونی من و رامینا چقدر به هم وابسته بودیم ... مامان ...
حرفم را قطع و با لحنی مطلوب و پندآمیز گفت:
- خب ، غیر از تحمل چه می شه کرد باید سعی کنی فراموشش کنی.
لبش را گزید ، خودش خیلی زود متوجه شد که واژه درستی را به کار نبرده است.
- فراموش ... یعنی تا این حد نارفیق و بی عاطفه ام ؟
دستپاچه و نگران از این که مرا آزرده بود گفت:
- منظورم این نبود ... کلمه درستی به کار نبردم ... مطمئنا تو هرگز و در هیچ دوره ای از زندگیت رامینا رو از یاد نمی بری ... من این موضوع رو هم درک می کنم هم باور دارم.
سرم را با درماندگی به دو طرف تکان دادم ، مادر مشغول پوست کندن میوه شد ، آنرا قاچ کرد و جلو من قرار داد ، سپس با بی خبری کامل پرسید:
- دنیا جان ... تکلیف اون پسره چی می شه ؟ ... باران رو می گم ...
شانه ام را بالا انداختم ، این به منظور بی تفاوتی نبود بلکه واقعا نمی دانستم او پس از سفر همیشگی رامینا چه خواهد کرد. مادر ادامه داد:
- می دونه که رامینا از ایران رفته؟
- آره.
- آمده بود فرودگاه ؟
نگاهی متعجب به مادر انداختم ، مطمئنا او یک درصد هم احتمال نمی داد که باران به فرودگاه آمده باشد.
- نه مامان ، با چه جراتی ... گذشت و نادیده گرفتن هم حدی دارد ... پس از اون همه حرفهای نادرست و شرم آور آقای پژمان ، کار درستی کرد که به فرودگاه نیومد ... مهم رامینا است که خودش خوب می دونه باران بی تقصیره.
مادر حالتی ناراحت و ناخوشایند به چهره اش داد و گفت:
- واقعا این آقای پژمان خیلی خود خواه و مغروره ... بیچاره رامینا که حالا باید تو غربت اسیر اون باشه ... آخه آدم برای بچه خودش که نباید اینقدر بیرحم و سنگدل باشه ... چطور دلش اومد دو تا جوونو از هم جدا کنه ...
لبخند تلخی زدم و از کنار مادر برخاستم ، حرفهایش همه حقیقت داشت و این واقعیت تا مغز استخوان مرا می سوزاند ، یاد گریه های رامینا افتادم ، چقدر بی پناه و پریشان بود ، جدا افتاده از عشقی که در قلبش انباشته بود.
- دنیا میوه ات رو نخوردی.
- نمی خوام مامان ... می رم کمی استراحت کنم.
مادر در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفت ، مهرآمیز و مادرانه گفت:
- خودت رو عذاب نده ... با ناراحتی و گریه هیچی عوض نمی شه.
پاسخش را ندادم ، وقتی وارد اتاقم شدم همانجا به در تکیه دادم ، دلم به حال رامینا و باران می شوخت ، دوباره بغض گلویم را فشرد ، آرام سر خوردم وکف اتاق نشستم.
رامینا و باران چهار سال پیش با هم آشنا شده بودند ، در یک ضیافت شاهانه ، میهمانی بزرگی که یکی از دوستان پدرش به مناسبت تولد دخترش داده بود. آن زمان رامینا شانزده سال بیشتر نداشت ، ولی با تمام وجود سرگشته چشمهای باران و آواره موهای پریشانش شده بود ... این موضوع را خود رامینا به من گفت. چگونه این آتش وجود نازنینش را در برگرفت و به چه طریق شیفته و دلباخته اش کردد من نمی دانم، اطلاعات من درباره باران خیلی ناچیز بود، رامینا دختر حساس و متینی بود که بر خلاف اطرافیان غرق در ثروتش، حیایی قابل تحسین و شرمی در خور ستایش داشت... هرگز از دیدارهای عاشقانه و گفتگوهای شاعرانه شان برای من تعریف نکرد، من فقط میدانستم در زندگی رامینا مردی وجود دارد که دیدگان دوست عزیز مرا درخشان کرده... می دانستم کسی هست که رامینا با یاد و خاطره او نفس می کشد و این دانسته ها کشفیات خودم بود، هرگاه اسم باران بر زبان یکی از ما جاری می شد رامینا آشکارا دست و پایش را گم می کرد... چگونه رامینا عظمت این احساس را، این شکوه زیبا را، کمال یافتن هستی را، به سرانجام رسیدن روح را درک کرده بود؟ رامینا چگونه عشق را فهمیده بود؟ بارها از او خواستم که مرا با باران این موجود ناشناخته ای که زندگی تنها دوست مرا ستاره باران کرده بود آشنا کند ولی هرگز رامینا درخواست مرا نپذیرفت، می گفت به من خواهی خندید، وقتی مقابل باران خودم را گم می کنم آنگاه که در رویارویی با او لرزشی پایدار و خوشایند مرا در بر می گیرد... وقتی که در دریای پرخروش چشمهایش با لذتی شیرین غرق می شوم. تو مرا درک نخواهی کرد به من خواهی خندید و مرا مسخره خواهی کرد.
و من هیچ گاه نتوانستم خلاف این مسئله را به او ثابت کنم... هرگز نتوانستم باران رامینا را ببینم.
بارها وبارها باران به خواستگاری رامینا رفت، و همیشه با سرخوردگی بازگشت، پدری که ذره ای مهر نمی شناخت، پدری که لحظه ای به قلب بیچاره و اسیر دخترش نمی اندیشید، حاضر نبود مردی را از طبقه متوسط جامعه به دامادی بپذیرد، نمی خواست به قول خودش دخترش را یک عمر اسیر زندگی با مردی بی جیز و فقیر کند... هر بار گستاخانه به شخصیت و غرور باران ضربه می زد، هر دفعه چشمهایش را بست و بدون لحظه ای تفکر به عشق زیبا و آتشین رامینا و باران وقیحانه خندید، درکشان نکرد و آرزوها و رویاهایشان را به تاریکی کشاند... اشکهای رامینا را ندید و نخواست بغض و اندوهش را بفهمد.
خودم را به تخت رساندم و روی آن دراز کشیدم تصویر رامینا موجود مظلوم و بی مادری که نمی توانست و اجازه نداشت برای زندگی خودش تصمیم بگیرد، دوباره ذهنم را پر کرد... شنبه هفته گذشته بود...
مادر برای خرید بیرون رفته بود و پدر و برادرم سعید هم سرکارشان بودند من در اضطراب و دلشوره آخرین خواستگاری باران به سر می بردم، شب گذشته باران برای آخرین بار به خواستگاری رامینا رفته بود و من که از نتیجه آن بی خبر بودم، منتظر تلفن یا آمدن رامینا.
ساعت ده بود که با صدای زنگ تلفن نگران و با عجله به طرف گوشی رفتم.
- الو... بفرمایید.
- سلام دنیا.
- سلام رامینا جون، چرا اینقدر دیر...؟
- ...
- وای چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
با گریه ای ملتمسانه گفت:
- می تونی بیای خونه ما؟
- چه خبر شده رامینا، نکنه دوباره بابات...
نگذاشت حرفم را به پایان برسانم مظلومانه خواهش کرد:
- تو رو خدا پاشو بیا اینجا دنیا، دارم از غصه می میرم.
- بابات خونه اس؟
- نه، می آیی؟
- آره همین الان راه می افتم.
- منتظرم.
تماسمان قطع شد و من با دلواپسی و نگرانی راه افتادم، رو به سوی مکانی که مسلما خبر خوبی برای من نداشت.
فاصله زیادی بود، آنها در یکی از بهترین منطقه های تهران زندگی می کردند. ما در یک دوره آموزشی تاتر با هم آشنا شده بودیم، روزهای زیادی را به بهانه تمرین به دیدار هم می رفتیم.
ساعت دوازده و چند دقیقه بود که به منزلشان رسیدم، خیلی سریع در را باز کرد وقتی وارد حیاط که نه، باغ باصفایشان شدم او بالای پله ها منتظرم بود، خنده ای به لب آوردم و با گامهای سریع به طرفش رفتم، از پله ها پایین آمد و مرا سخت در آغوش گرفت.
- چیه؟ رامینا جون خودت رو کنترل کن...
- تموم شد دنیا، همه چیز تموم شد... دیگه باران رو نمی بینم.
سعی کردم آرامش کنم، آرام و آهنگین گفتم:
- تعارف نمی کنی بیام تو؟
دستم را گرفت و مرا به داخل خانه برد، او را کنار خودم نشاندم و خواهش کردم پذیرایی را برای بعد بگذارد.
ویران و شکسته بود، اشکهایش روی گونه ها به طرز غریبی خود نمایی می کردند.
- این بار هم موفق نشدید؟
سرش را به علامت تصدیق حرف من حرکت داد... خواستم دلداریش بدهم هر چند می دانستم که بی فایده است.
خودم کاملا آگاه بودم که این آخرین فرصت بود، رامینا با اصرار زیاد و خواهش و التماس پدرش را برای پذیرفتن میهمان شب گذشته راضی کرده بود.
- شاید دفعه بعد.
عصبانیتر از آن بود که تحمل کند و حرفهای مرا گوش کند.
- چی می گی دنیا... تو بهتر از هر کسی می دونی این دفعه، دفعه آخر بود تازه با حرفهایی که بابام به باران زد محاله که دیگه فکر خواستگاری به سرش بزنه... من الان اینقدر که نگران بارانم، به فکر خودم نیستم.
- چرا رامینا... بابات چی گفته؟
شرمنده و خجل سرش را پایین انداخت و پاسخ داد:
- حرفهایی زد که باران رو آتش زد، همه امید و آرزوهام رو به باد داد. دنیا... باور نمی کنی بابام بدون هیچ شرمی بدون اینکه دلش به حال من بیچاره بسوزه گفت که...
گریه امانش نمی داد.
- چی گفت؟
- گفت که باران به خیال اینکه پنجه روی ثروتش بندازه به خواستگاری من اومده... گفت باران چشمش به ارث و میراثیه که بعد از بابا به من می رسه... می شنوی دنیا... می بینی بابام چطور آبروی منو برد.
- باران تنها بود؟
- نه دنیا، نه... ناراحتیم از اینه که باران این بار تنها نبود... به خیال اینکه هر طور شده این دفعه بابام رو راضی می کنه خانواده اش رو هم آورده بود نمی دونی چقدر از بابام خواهش کرد... دنیا، باران مرد مغروریه اون فقط به خاطر من... به خاطر این عشق بی فرجام، شخصیت خودش رو خرد کرد و برای چندمین بار به خواستگاریم اومد... و متاسفانه این دفعه بدتر از همیشه شد... آبروم رفن، دنیا.
دستهایش را جلوی چشمهایش گرفت و های های گریست.
- به تو چیزی نگفت؟
حتی از یادآوری خاطرات شب پیش هم عذاب می کشید، با حرص و غضب به خودش می پیچید و با تاسفی عمیق پاسخم را داد:
- پدر اصلا اجازه نداد من وارد سالن بشم... تهدید کرد که اگه خودم رو نشون بدم همون موقع باران رو از خونه بیرون می کنه... تو که بابامو خوب می شناسی واقعا چنین کاری رو انجام می داد.
- یعنی چه؟ اصلا باران رو ندیدی؟
لبخند محزونی زد و گفت:
- چرا دیدم، من همه حرفاشونو گوش کردم... پدرم با سنگدلی باران رو جواب کرد. وقتی سرشکسته و غمگین از خونه خارج شدند... بابا حتی اونارو بدرقه هم نکرد... من از در اتاق کناری بیرون رفتم و خودم رو به باران رسوندم.
- برای چی؟
- می خواستم عذرخواهی کنم، می خواستم به پایش بیافتم و به خاطر غرور لگدمال شده اش طلب بخشش کنم، اما اجازه نداد، فرصت نداد.
- اصلا چیزی نگفت؟
- فقط گفت، «اگه فرصتی بود باز به خواستگاریت میومدم...» و بعد رفت، دنیا ما حتی با هم خداحافظی هم نکردیم... نموند که آخرین دیدارمون رو به روش بهتری به پایان برسونیم.
- چرا آخرین دیدار؟
- برای اینکه بابا برای دوشنبه هفته دیگه برنامه هاشو ردیف کرده.
و من صدای فروریختن آوار سهمگین قلبم را شنیدم موضوع رفتن رامینا جدی و بی شوخی بود... پدرش آخرین حربه خود را بر علیه عشق آنها به کار گرفته بود.
- پس دیگه جدی جدی می رید؟
- آره دنیا... حالا تو بگو چکار کنم. من می خوام با باران خداحافظی کنم.
- امروز تماس نگرفت؟
- نه.
- می دونه که هفته آینده رفتنی اید؟
- آره... بابا بهش گفت. شاید تماس بگیره، مطمئنا نمی ذاره بی خداحافظی برم.
- امیدوارم.
رامینا ساعتها اشک ریخت، چندین بار با محل کار باران تماس گرفت ولی او نبود تا پاسخ قلب رنجدیده اش را بدهد. وقتی عصر بر خلاف اصرار رامینا و میل قلبی خودم منزلشان را ترک کردم واقعا نگران سرانجام این دلبستگی و حال وخیم رامینا بودم.
باران با رامینا تماس نگرفته بود، رامینا بدون دیدن عزیزترین مرد زندگیش از ایران خارج شد بدون بدرقه نگاه عاشق باران وطن خود را ترک گفت. درد عظیمش را اینک با چه کسی قسمت می کرد؟ غم بزرگش را با همدردی چه کسی تسکین می داد؟ چرا باران نیامد؟ چرا اجازه داد معشوقه اش با کوله باری از دلواپسی و انتظار بیهوده راهی سفر شود؟باران چگونه راضی شد خودش را از آخرین فرصت دیدار محروم کند؟ فکری ناراحت کننده به ذهنم خطور کرد که آیا باران هم به اندازه رامینا در این دریای عظیم عشق فرو رفته بود؟ اگر چنین بود، آیا بهتر نبود که برای بدرقه رامینا به فرودگاه بیاید؟
صبح فردا با کسلی و خستگی از خواب برخاستم،مادر بالای سرم بود، صدایش نیروی انسانی به من می بخشید، همیشه آماده خدمت بود، حاضر برای هر گونه از خودگذشتگی، شب گذشته متوجه شده بودم که بارها برای سرکشی به اتاقم آمده و رویم را پوشانده بود، نگران حالم بود، دلواپس دختری که بهترین دوست تمام دوران زندگیش را از دست داده بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-