واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: الاغ و گرگ
روزي روزگاري، الاغي بيمار و ناتوان شد، صاحب او حيوان را در بيابان رها كرد تا روزهاي پايان زندگي را با آرامش بگذراند.
الاغ، آرام آرام در بيابان پيش رفت تا به سبزه زاري رسيد، با شادماني در سبزه زار مشغول چريدن شد.دو، سه روز گذشت، جاني تازه گرفت و بيماري اش هم بهبود يافت. روزي گرگي از آن نزديكي مي گذشت. الاغ را تنها و بي صاحب يافت پيش رفت و گفت: دوست من اينجا چه مي كني؟ در اين زمين خشك و بي آب و علف دنبال چه مي گردي؟
الاغ از اين حرف تعجب كرد و گفت: تو به اين سبزه زار زيبا مي گويي زمين خشك؟
گرگ گفت: من سبزه زار بزرگي را مي شناسم كه بسيار آبادتر از اين جاست. بوي خوش علف هاي آن هوش از سر آدم مي برد، بيا با هم به آن جا برويم مي دانم كه اگر آن جا را ببيني اين جا را فراموش مي كني.الاغ كمي فكر كرد و گفت: حاضرم با تو به آن جا بيايم.
بعد به همراه گرگ راه افتاد، الاغ فهميده بود كه گرگ فكر بدي توي سرش دارد پس كوشيد كاري نكند كه جانش را از دست بدهد.گرگ هم با خودش گفت:بايد تا مي توانم الاغ را از اين سبزه زار دور كنم چون ممكن است گرگ هاي ديگر هم بيايند و ميهمان غذاي من شوند.
دو حيوان مدتي در كنار هم رفتند؛ در حالي كه هر يك در فكري بودند. گرگ براي اين كه به الاغ آرامش خيال بدهد تا از كنار او فرار نكند پرسيد: چگونه به سبزه زار آمدي؟ اين جا از شهر و آبادي بسيار دور است.
الاغ گفت: آمده بودم تا سم هاي طلايي ام را در آب بشويم.گرگ گفت: كدام جوي؟ مگر سم هاي تو طلاست؟الاغ گوش هايش را تكان داد و گفت: صاحبم مرا بسيار دوست مي دارد براي همين سم هاي طلا برايم ساخته، هر چند روز يك بار سم هاي من كثيف و بدرنگ مي شوند من هم مي آيم آن ها را در آب پاكيزه مي شويم.گرگ اين را كه شنيد با خودش گفت: چه نادانم من! الاغ سم طلا دارد، من مي خواهم گوشت او را بخورم؟ پس با هر نيرنگي شده بايد سم هاي طلا را از پاهاي او درآورم.
آن گاه ايستاد و گفت: ببينم دوست من. اجازه مي دهي سم هاي طلاي تو را ببينم؟ الاغ گفت براي چه؟
گرگ گفت: الاغي دوستم بود كه مي گفت سم طلا دارد مي خواهم بدانم درست مي گفته يا نه.
الاغ هم ايستاد و گفت: خيال نمي كنم دوست تو دروغ گفته باشد و حالا براي اين كه بداني بيا سم هاي مرا نگاه كن!گرگ سرش را پايين گرفت تا سم هاي الاغ را ببيند. الاغ يكي از پاهايش را بالا برد و تا مي توانست محكم توي صورت گرگ كوبيد.گرگ چرخي دور خود زد و نقش بر زمين شد.
الاغ سپس پاي كوبان و شادمان از آن جا دور شد. گرگ چوب ناداني و نيرنگ خود را خورده بود.
پنجشنبه 14 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]