واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: در اتاق معاون
ريان-صداي قيژ لولاي در، امواج استرس رو تا سر انگشتانم مي كشيد. رو به روي در اتاقش نشسته بودم، من آن جا بودم و خيلي ها آن طرف ديگر منتظر. ميانگين گرفتم حدودا هر 15 دقيقه يك بار يك نفر با يك چهره در اخم گره خورده وارد مي شد و با چشم هايي كه برق اميدواري داشت بيرون مي آمدند. خيالم كم كم راحت مي شد. منتظر شنيدن صداي ممتد قيژ بودم تا سركي به داخل بكشم و با اطلاعات چشم هايم كمي اوضاع رو حلاجي كنم. اما هر دفعه فقط يك كت خاكي رنگ كه روي صندلي گذاشته شده بود به چشم مي خورد فقط همين و تعدادي صندلي و يك ميز.
مسئول دفتر اسم ها را يكي يكي مي خواند حدودا هر 15 دقيقه يك اسم. صندلي هاي اتاق انتظار كم كم خالي مي شد و كساني كه ايستاده بودند آن ها را پر مي كردند.اسم بعدي خوانده شد. پيرزني با چادر مشكي با خال خال هاي سفيد لنگ لنگان براي كشيدن دستگيره در به پايين، حركت كرد. واي كه چقدر دوست داشتم بفهمم او چه كاري با معاون دارد. باب صحبت با دو سه نفري كه كنارم بودند باز شد. معلم بودند، مشكلاتي داشتند كه انگار بايد محرمانه مي گفتند چون سوال هاي منو دور مي زدند حتما جايي كه بايد به نتيجه نرسيدند براي همين آمدند اين جا. و اين جا چطور؟ به نتيجه مي رسيم؟ نمي دونم...
يه عالمه كتاب تو كتاب خانه قديمي اتاق معاون است و كتاب هايي كه اگر اسم ببرم همه مي فهمند معاون كيه. اما اون كتاب ها خيلي قشنگ هستند حداقل براي من و چقدر دلم مي خواد چند تاشون بردارم و بخونم.صداي مسئول دفتر بلند شد انگار اسم من رو مي گفت: سريع بلند شدم. دستي سر و روم كشيدم و در حالي كه سعي مي كردم با اعتماد به نفس و جدي بشم. داخل شدم. گوشه اتاق پشت به پنجره پشت ميزش نشسته بود. معاون داشت با تلفن صحبت مي كرد. صداي خاصي داشت به درد گويندگي راديو مي خورد البته فقط راديو چون به قول صدا و سيمايي ها تصوير خوبي نداشت.
قبل از من معلم ها رفتند داخل البته نمي دونستم چي كار دارن ولي معاون داشت با يه نفر در مورد معلم ها صحبت مي كرد و مي گفت: از معلم ها كسي هم مونده از اين جمله هيچي نمي شد فهميد.حالا نوبت خودم بود.
بايد يه جوري مي گفتم جمله ها رو كنار هم مي چيدم منتظر لحظه اي كه بگه خب خداحافظ. اما او نگفت خداحافظ توضيحات رو كه شنيد مثل يه مدير سخت گوشي رو گذاشت.
پرسيد: مشكل چيه: شروع كردم به گفتن. موضوع من هم محرمانه است مثل بقيه. از نظر او همه چيز راحت بود. قبول كردن خيلي چيزها ولي توضيحات معاون براي من خيلي سخت بود. وقتي فهميد تفاهم هم نداريم يك نامه نوشت. براي خيلي ها مي نوشت. براي همه اون هايي كه قبل از من رفته بودن. اين جا بود كه فهميدم چرا در چشم ها برق اميد ديده مي شد.
البته چشم هاي من برق نمي زد چون شك داشتم.معاون حرف را مي شنيد، خودكار را برمي داشت، كاغذ را با خطي درشت سياه مي كرد طوري كه دو جمله او تمام آن را مي گرفت.
شايد يه روز در هفته، شايد هر روز، شايد هم چند روز در اتاق معاون ساعت هاي يك بعدازظهر غير اداري اين گونه مي گذشت.
همه آدم هايي كه اين جا بودند با مشكلاتشون قبلا جاهاي ديگه هم رفتن جاي ديگه پيش معاون ديگه، پيش رئيس ديگه و مدير ديگه و مسئول ديگه.
كم تر و بيش تر اما خب به نتيجه نرسيدن.
اما اين جا.... نمي دونم ؟
دوشنبه 11 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]