واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: بهنود شجاعی جوانی که به اتهام قتل در ۱۷ سالگی به قصاص محکوم شده است، در نامه یی خطاب به اولیای دم مقتول تقاضای عفو و بخشش کرد. بهنود در نزاع دسته جمعی که در ونک پارک درگرفت، با چاقو ضربه یی به احسان وارد کرد که مرگ وی را در پی داشت.او پس از دستگیری و محاکمه به قصاص محکوم شد و دو بار پای چوبه دار رفت اما رئیس قوه قضائیه هر بار به وی برای جلب رضایت اولیای دم احسان مهلت داد. بهنود که همچنان در زندان به سر می برد دیروز نامه یی به اولیای دم نوشت. در نامه بهنود آمده است؛ ای کاش گنجشکانی که از بالای دیوار بلند زندان رد می شوند، حرف هایم را می شنیدند و بر ایوان خانه شما می نشستند و برایتان بازگو می کردند. بچه یی بودم که تا چشم باز کردم مادرم رفت و فرشته نجاتم مرا تنها گذاشت. هیچ گاه فکر نمی کردم بی مادری اینقدر سخت باشد. بیش از سه سال است که در کنج زندان نشسته ام و تمام خاطرات زندگی ام در یک روز خلاصه شده. سه سال است در یک روز زندگی می کنم. سه سال دائم مسیری را که آن روز رفتم می روم و هر چه تلاش می کنم که برگردم، نمی شود. در خودم فرو می روم، در خودم فریاد می زنم، به خدا نمی خواستم چنین شود، ای خدا چرا این طور شد. چرا تا آخرین لحظه عمرم شرمسار کسانی هستم که هنوز نتوانستم با آنها سخن بگویم و بیان کنم که این بهنود آن موقع نفهمید چه شد. ولی امروز با تمام وجود از آنچه شده پشیمان است و هر روز سر بر خاک می ساید و هر روز از خدا تقاضای بخشش می کند. من طی این سال ها بارها و بارها در یک روز زندگی کردم و آن هم بدترین روز زندگی ام. بارها و بارها مرده ام ولی باز نفس کشیدم و باز در انتظار مردن دوباره هستم. به خدا هیچ کس نمی داند سنگینی این بار چیست، همان گونه که هیچ کس نمی داند داغ فرزند چیست. من شرمنده یی ابدی هستم که انسانی را، جوانی را، عزیزی را کشتم. ای کاش نمی رفتم، ای کاش آن روز به محل دعوا نمی رفتم.دو بار مرا برای اجرای قصاص به سلول انفرادی بردند، شب های تلخ و سرد و سنگینی بود.نمی دانم چه بگویم هزاران بار مردم. می خواستم گریه کنم، اشکی نبود. می خواستم ناله کنم، صدایی در وجودم باقی نبود.می خواستم در تنهایی مادرم را در آغوش بکشم و اشک بریزم ولی جز دیوار سفید و آهن سرد هیچ چیز نبود. به آخر عمری می رسیدم که هیچ چیز جز تلخی از آن ندیده بودم و در پایانش جز بار شرمندگی و پشیمانی چیز دیگری برایم باقی نمانده بود.زندانبان کلید را گرداند و گفت برخیز وقت رفتن است.صدای کلید قلبم را لرزاند، به یاد درد جانکاه شما افتادم، زمانی که فرزندتان را دیدید. مرا به محوطه زندان بردند تمام زندگی ام در همین دقایق جلوی چشمم گذشت و یاد فرزند شما افتادم که او هم چون من آرزوهای فراوانی داشت.زمانی که در پای چوبه دار به من گفتند، یک ماه فرصت داری تا رضایت بگیری با دیدن برادر احسان عرق سرد خجالت بر پیشانیم نشست. مرا به زندان برگرداندند.در سلول بغضم ترکید. خدایا چگونه به آنان بگویم شرمنده ام، شرمسارم.شب با مادرم نجوا می کردم، مادر کجا رفتی؟ چرا زود مرا تنها گذاشتی؟اگر تو بودی چه ها نمی شد، ای کاش بودی، ای کاش به در خانه آنها می رفتی، ای کاش از آنان می خواستی در حق من بزرگی کنند، ای کاش از آنان می خواستی که این افتاده بر زمین ندامت و پشیمانی را در دست بگیرند. مادرم، اگر تو در کنارم بودی هرگز این اتفاق برایم رخ نمی داد.مادر در آن دیاری که هستی به دیدار احسان برو، تو در آنجا برایش مادری کن، من شرمنده اویم و می دانم درد بی مادری چیست.خداوند مهر و محبت خود را در پدران و مادران ودیعه گذاشته و محبت والدین محبت خدایی است. می دانم شما با مهرترین و مهربان ترین ها هستید و مهری که به فرزند عزیز از دست رفته خود دارید در دیگری را بر من گشوده است.شاید این آخرین نامه من باشد و نمی دانم که به دست مهربان شما خواهد رسید یا نه؟اما تقاضا می کنم بدانید این بهنود، سه سال است در تمام لحظات زندگی خود آرزو می کند شما را ببیند و به پایتان بیفتد و بگوید، به خدا آنچه گذشت در فهمم نبود، به خدا نفهمیدم چه شد، به خدا شرمنده ام.شما هر چه بگویید هر چه بخواهید حق دارید.ای کاش گرمی مهر و نور محبت شما ذره یی بر من یخ کرده بتابد، ای کاش مرا ببخشید. گزارش : روزنامه اعتماد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 305]