تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833016344
شور انتظار
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شور انتظار از نيام غيبتت بيرون درآ اى به دستت تيغ تيز ذوالفقار سبز پوش سرزمين انتظار وارث محراب و خون صبحگاه انعكاس نالههاى قعر چاه وارث دروازههاى نيم سوز گريههاى صبح و شام و نيم روز وارث خون دل و تابوت و تير كيسههاى نان و رطب را باز گير زخم دار نيم روز كزبلا نوحه خوان غربتخون خدا وارث مشك و فرات و دستها ره گشاى راه در بن بستها وارث تشت طلا و چوب و لب صوت قرآن و تنور و نيمه شب با غل و زنجير و زندان آشنا هم قفس در بند با موسى الرضا (ع) آشناى قبرهاى بى نشان هم نوا با گريههاى مادران كى ز ماذن مىرسد فرياد تو واى بر ما گر نباشد ياد تو واى بر ما خستگان بى شكيب گر نىجوشيم با «امن يجيب» واى بر ما رهروان نيمه راه گر نمىآيد ز سينه سوز و آه باقى حق در زمين و آسمان آيههاى لن ترانى را مخوان بى لهيب سينههامان طور نيست شاممان را تا طلوعت نور نيست بى فروغت روزهامان تيره ماند چشمها بر آستانتخيره ماند زخمهاى شيعيان سر باز كرد غربتى ديرينه را آغاز كرد عشق را آغاز و انجامى نماند از مسلمانى بجز نامى نماند در غروب روشناييها ماندهايم از رواق سامرا جا ماندهايم قلب ما در سينه پرپر مىزند نيمه شبها حلقه بر در مىزند ما و دستى كوته و دامان تو جان بكف آماده فرمان تو با حسين از كربلا آغاز كن عقدههاى شيعيان را باز كن چشمها را رخصت پرواز ده بار ديگر عشق را آواز ده تيغ قهر و انتقام كبريا از نيام غيبتتبيرون درآ بعد عمرى انتظار و انتظار در بقيع سينههامان پا گذار انتظار اى منجى بيچارگان و مستضعفان و اى اميد نا اميدان و اى خلاصه و عصاره همه انبياء و اولياء الهي،اى فرزند محمد مصطفى (ص) و على مرتضى عليه السلام و فاطمه زهرا سلام الله عليها :تو را غايب ناميده اند ، چون ظاهر نيستى نه اينكه "حاضر" نباشي! و غيبت به معناى «حاضر نبودن» تهمت ناروائى است كه بر آستان مقدس شما زده اند ، و آنان كه غيبت را حاضر نبودن ميدانند و بر اين پندارند، تفاوت ميان "حضور و ظهور " را نمى دانند، يا نميخواهند بدانند .آمدنت كه در انتظار آنى به معناى "ظهور"است نه " حضور" و شيفتگان و مشتاقانت كه هر صبح و شام تو را ميخوانند : ظهورت را از خدا مى طلبند نه حضورت را . وقتى ظاهر ميشونى ، همه انگشت حيرت به دندان مى گزند و با تعجّب مى گويند كه تو را پيش از اين هم ديده اند ، و راست مى گويند چرا كه تو در ميان مايى زيرا امام مائى . جمعه ها كه از راه مى رسد ، صاحبدلان و بيقراران، دل و قرار از دست مى دهند و قافله دلهاى بيقرار و جانهاى مشتاقت روى به سوى قبله ميكنند و آمدنت را به انتظار مى نشينند و زيارت جامع كبير و ندبه را سر مى دهند تا دل را تسكين بخشند . مهدى است كه چشمه فياض علم را برتشنگان دانش و عرفان عطا كند مهدى است كه وقت نماز جماعتش عيسى به صد نياز به او اقتدا كند مهدى است كه مقدم بهجت فزاى او دل را ز رنج و محنت و حسرت رها كند اى خوبترين نگاه عرفان! ابر آمد و خندههاى باران بىزلف بنفشه و بهاران!؟ تو دامن سبز خنده دارى اى چشم گهر فشان باران افسرده دلى كه بىغم توست پژمرده، سرى كه جستسامان هم آينه دل بهارى هم رونق فصل گرم تابان دلشوره مردگان بىغسل آهنگ عزاى روز هجران پيچيده به خود گليم غيبت مزمل بخت جن و انسان بىفلسفه تو زندگى پوچ اى خوبترين نگاه عرفان آهوى رميده سعادت هرگز نشود چنين خرامان بىبرگى من مبين كه در باغ بس شاخه زرد و خشك وبىجان هان! آتش غم فرو نشاندند مردان عزاگرفته نان! موعود! بيا كه وعده جارى است مستور چرا؟ سوار ميدان اى قصه شاد مثنويها موعود زمان! مقام قرآن كورى نگاه ديو ملحه بىپرده بخوان نواى يزدان شكرى كه شكايتش بيندود اندوه دل است و شادى جان آن زخمه كه تار جان نوازد غيبتكده را كند چراغان، زخم غم آتشين هجر است شمع رخ توست، شاه خوبان! اين جامه سيه هميشه ماند تا روى تو از زمانه پنهان در زلف تو آشيانه كرده است آن موج گرهگشاى ايمان نوشنده جرعهخوار جامت مانند ابد، بسى فراوان پايان تو، خفتن وجود است آغاز تو را كجا و پايان باران احسان اين «جزوهها»ى درسى، پريشانتر از آنند كه مرا نظام شايستهاى بخشند. «جبر»، دلم را منقبض مىكند و«مثلثات»، دلم را به «دلتا» مىكشاند. سرم گيج مىرود و از زمين و زمان، «تو» را مىخواهم. «دانشگاه»، جز تو، همه چيزرا به من مىرساند و من، نمىدانم كه تو مىدانى يا نه...؟ اگر بدانى كه نظم تاريخ به هم مىخورد. معشوق، «نبايد» ازحال عاشق با خبر باشد، اين را استاد ادبياتمان مىگويد. ايشان، مرد بسيار محترمى است، اما فقط استاد ادبياتماست. «استاد اخلاق اسلامى» ما، نمازش را اول وقت مىخواند، اما هزار هزار سؤال ناگفتهام را نمىداند. پرسيدم: «كجاست؟» گفت: «نمىدانم». پرسيدم: «كيست؟» گفت: «نمىدانم». پرسيدم: «هست؟» گفت: «البته»... و من، نپرسيدم، ستودم. هواى اين ناحيه، بارانى است، باران من!... كويرم و عطش، سينهام را داغ عشق كوبيده است. اين جزوهها، پريشانتر از آنند كه مرا نظام شايستهاى بخشند... «بينش اسلامى» من، كمترين ضريب را دارد. براىدانشكده «دوست داشتن»، «پيش دانشگاهى»، «معرفت» لازم است. دست كم، «پنج» واحد... اينكه جور نمىشود؟... باشد،چه چيز ما جور مىشود كه اين يكى نمىشود؟ هر وقت جور شد كه ببينمت، اين نيز جور خواهد شد. باور كن!... همين كه دور باشى، بهتر است. به حضرتت كه دوست دارم هرگز از حالم خبر نشوى. دلت مىگيرد. اينقلمهاى شكسته چه كردهاند، جز به «زاويه فراموشى» كشاندن تو؟... سرم گيج مىرود و خانم جان، مدام فكر مىكند كه هذيان مىگويم. مىگويد: «عاشق شده؟... درمون عاشق، زندگيه...» اولش را درست مىگويد و آخرش را اشتباه، مثل تصور اول حال من از تو. «سرداب» چه مىفهمد كه «نيمهشعبان» خودش يك ماه است. «ليلة القدر»، هر سال، در يك شب، ظهور مىكند. ماه، فقط سى روز نيست. بهار، اولينفصلى است كه ماههايش سى و يك روز مىشود. اين يك روز، مال تو... جمعه كه قابل تو را ندارد! جمعه، تنها روزهفته است كه تنها يك «نقطه» دارد. تو، در همان نقطهاى، كه جمعه دارد. خوانايى آن، به همان نقطه است كه گاهىهويتش را تغيير مىدهد و مىشود «خال هاشمى» تو... خفاش، هيچ وقت تفسير درستى از خورشيد به دست نمىدهد... مشكل، سواد نيست. دانشكده، يك راه عاشق شدنرا مىگويد; هفتاد و يك راه ديگرش، در خاطر نينوايى توست. شعبان، تولد تو را مىشناسد... و من نيز... كه تو را نمىشناسم. اين جزوهها... اين جزوهها... سرم گيج مىرود، تو مىآيى... چشمهايم بارانىاند و دلم، خشك است. «باران» من! «احسان» كن! بهاريه صداي قدمهاي سبز بهار از كرانههاي اميد شنيده ميشود و زمين با گوش سپردن به طنين آواي سبز آن قدمهاي شور دوباره زيستن و به سبزي آراسته شدن را به دل تجربه ميسازند. هزاران، بر شاخسارهاي خزان وش، نغمههاي خود را به وزن بهارانهها ساز ميسازند تا به هر هجاي نغمه خود، شكوه بر شكفتن را آواز دهند. خورشيد، خود را مهيا ميسازد در چشمه سار نگاه بهار روي شسته، رنگ گرماي تازهاي يابد. آسمان شولاي آبي خود را به ترنم تپشهاي خاتون بهار آجين ميكند تا به يافتن هواي طراوت، ژاله ـ ژاله گلبوسههاي باران راهمچنان به دستان زمين هديه آرد. و صداي قدمهاي سبز بهار كه از كرانههاي اميد شنيدن دارد، همچنان نزديك و نزديك و نزديكتر ميشود و هر آنقدر كه اين قدمهاي كريم نزديكتر آيد، لبخند اميد بر قامت طبيعت و زمينيان دلسپرده به اميد بهارانه بيشتر نمايان ميشود. اينك دوباره گاه آن است كه چون سبز انديشان، رجعت بهار را كه فصل احياي زمين و رستن گل آراي اميد است، «اشاراتي» داريم بر آن موعود ي كه خود آغازي بر بهار هميشه «شكفتنها» و مبشر «رهاييها» از قيود ظلمت، جمودگي، خمودگي و اسارت در دامگه خزان و زمهرير نفس دون است. آن مهدي(عج) كه قامت از پي عشق بسته است و به معرفت خليل اللهي و سلوك محمدي، به بتكده تاريخ قدم ميگذارد ولات، عزي و هبل شرك و ظلم و تجاوز را به تيشه خداخواهي و اراده بر رسالت احياگري خداپرستي در هم ميشكند. رجعت بهار واپسين هميشه، سنتي ناگريز است كه بهار هر ساله موكد آن است و از اين رو شگفت است كه دلدادگان بهار طبيعت، بر دميدن شكوفهها و به سبزي تنيدن هر گياه فسرده را باور دارند، اما رسالت هر چه سبز و بهار آگين را كه صلا عشقورزي و دلسپاري به مهدي(عج) همو كه به ذات بهار متجلي آمده است، درنمييابند! صداي قدمهاي سبز بهار را گرامي ميداريم كه سراسر پيغام ظهور دارد و به هر «آن» آن، نهضت دعاي «فرج» را تموج ميدارد! يا مهدي(عج)، بهار را به حضور بهاريت باور نمودهايم و پرچم سلم و رايت پناه را به آستان قدمهاي سبز تو برافراشتهايم. اي منجي زمين! زمين به انتظار شميم شكوفنده توست. بوى يار اين بچهها معماگونه هستند در عين گريستن مىخندند و در عين خنديدن مىگريند. دل دريايىشان مطمئن و آرام است اما در عين حال امواج بيقرارىشان بيتابانه خود را به ساحل بلند سينههاى ستبرشان مىكوبد. اينان ذخيرههاى خداوند براى عصر آخرالزمان هستند برگزيدگانى كه تاريخ، هزاران سال در انتظار قدومشان بوده است. عصاره امتهاى پيشين همانان كه «فسوف ياتى الله بقومم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤمنين و اعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيلالله و لا يخافون لومة لائم»... چه روزگار شگفتى، تاريخ آينده كره ارض بارور حوادثى بس شگفت استحوادثى كه مجد و عظمت جهانگير اسلام را در پى خواهد داشت و اين همه را تنها كسى درمىيابد كه منتظر است و بوى يار را از فاصلهاى نه چندان دور مىشنود و هر لحظه انتظار مىكشد تا صداى «اناالمهدى» از جانب قبله بلند شود و او را به سوى خويش فراخواند. راهيان كربلا را بنگر، آنان خوب دريافتهاند كه زندگى به خون وابسته است و پيكر تاريخ، بىخون خدا، ثارالله، مردهاى بيش نيست و سر مبارك امام شهيد برفراز نى رمزى استبين خدا و عشاق يعنى كه اين استبهاى ديدار. به يادآر فرموده صاحبالزمان را كه ما را به اعمالى فراخواندهاند كه به محبتشان نزديكتر است: «فليعمل كل امرء منكم ما تقرب من محبتنا» و براستى مگر محبت آنان در چيست؟ در محبتحسين. محب حسين محبوب خداست و كدام راه از اين نزديكتر!؟ بشنو، زبان حال آنان را بشنو: حسينا! اماما! هرچند ما عاشورائيان قرن پانزدهم هجرى قمرى كربلا نبوديم تا به نداى هل من ناصر تو پاسخ گوييم و حق را يارى كنيم; اما حسينا ما مىدانيم كه تاريخ بر محور تو و عاشورا و كربلايت مىگردد و زمان از آن مىگذرد تا ياران تو را از صلب پدران و رحم مادرانشان بيرون كشد و همه آنان را در زير علم خونخواهى تو گردآورد و آنان را وارث زمين گرداند و اينچنين همه تاريخ روزى بيش نيست و آن روز روز عاشوراست. سيد مرتضی آو ينی تا مرز آبى يقين چيزى به ظهر نمانده بود. سايه نخل دامانش را از روىخانه جمع كرده بود و آفتاب، سايه ديوارها را هم ربوده بود.«حسن بن على وجناء» مهمان داشت و به غلامش گفته بود كهناهار خوبى تهيه كند. اما هنوز مهمان نيامده، غلام از داخلاتاق، صداهاى صحبت و مشاجره مىشنيد. باور نمىكرد كهحسن با مهمانش اينقدر تند حرف بزند. - محمد از خدا بترس! اين حرفها را نزن. - مگر دورغ مىگويم؟ اين همه آدم قابل اعتماد ومشهور... امام زمان، دست كم ده تا وكيل در بغداد دارد وهمه آنها هم از حسين بن روح، به محمد بن عثمان نزديكترند،حالا چطور او نايب خاص امام شده است؟!... - گوش كن. من خودم از ابوسهل نوبختى شنيدم كهمىگفت، اگر حسين، امام را در زير جامه خويش پنهان كردهباشد و ديگران، بدنش را با قيچى قطعه قطعه كنند تا او رانشان دهد، وى هرگز اين كار را نخواهد كرد. - من فقط مىدانم كه اموال مردم را در جاى خودشمصرف نمىكند و به مستحق نمىرساند. - ببين! نيابتحسين بن روح نوبختى مثل نيابت محمد بنعثمان، مسلم است. من از ابوالعباس بن نوح شنيدم كه گفتاز ناحيه مقدسه امام زمان نامهاى رسيد كه نوشته بود: «اوكاملا مورد اطمينان ماست; او در نزد ما مقام و جايگاهىدارد كه او را مسرور مىكند.» - من به چشم خودم هيچ دليل و مدركى نديدهام; من بهنيابتحسين بن روح اعتقادى ندارم; تو بگو چه دليلى براىصحتحرف خود و اثبات نيابتحسين دارى؟ محمد بن فضل موصلى مهمان حسن بود و حسننمىتوانست او را متقاعد كند. از طرفى مىخواستحرمت اورا هم حفظ كند; در طول اتاق قدم مىزد; پيشانىاش خيشعرق بود اما سعى مىكرد آرام باشد. او را به ناهار دعوتنكرده بود كه با هم بحث كنند اما او سخت منكر نيابتحسينبن روح بود درحاليكه حسن، خودش وكيل امام بود و باحسين ارتباط نزديك داشت. ناگهان فكرى به خاطرشرسيد: - من اين موضوع را با دليل روشن برايت ثابت مىكنم،دفترت را به من بده. دفترى با جلد سياه و برگهاى سبز، در دست محمد بنفضل بود كه در آن حساب و كتاب كارهايش را مىنوشت.. . - دفتر مرا مىخواهى چه كنى؟ - آن را به من بده تا بگويم. دفتر را از محمد گرفت و يك برگ سبز از آخر دفتر جداكرد و قلمى از قلمدان روى طاقچه اتاق برداشت و گفت: - ببين سر اين قلم تيز است. من بدون آنكه قلم را در مركببزنم فقط با تيزى سر قلم نى نامهاى براى حسين بن روحمىنويسم و آن را برايش مىفرستم. اگر او عين جملات مرانوشت و فرستاد معلوم است كه نايب خاص امام زمان است. - قبول دارم. حسن، بدون استفاده از مركب، نامهاى براى حسين بنروح نوشت و آن را مهر كرد و به دست غلامش سپرد: - اين نامه را به خانه حسين بن روح مىرسانى و همانجامىمانى تا جواب بگيرى. غلام، نگاهى به چهره محمد انداخت و پرسيد: مهمانتانبراى ناهار نمىماند؟ - چرا مىماند، براى چه مىپرسى؟ - جسارت است ولى از وقتى آمده، شما با هم بحثمىكنيد! حسن خنديد و گفت: مهم نيست، تو كار خودت را انجامبده; وقتى برگشتى، ما غذا مىخوريم; حالا برو! غلام، كه از خانه بيرون رفت; حسن به طرف محمدبازگشت و گفت: وقت نماز است، بلند شو برويم وضوبگيريم و نمازمان را بخوانيم تا او هم با جواب نامه برسد. محمد بلند شد; در دل هر كدام شور غريبى بود. حسن باهمه وجودش به حسين بن روح ايمان داشت و منتظر بود تااو با عنايت و كمك امام زمان، عليه السلام، عين متن نامه رابنويسد و بفرستد. اما محمد كه به اين نيابت اعتقادى نداشت،دلش مىخواست تا اين قضيه به حسن نيز ثابتشود... پساز نماز، هر دو به در خانه خيره مانده بودند; انتظار بهجانشان چنگ انداخته بود و لحظهها به كندى مىگذشت.صداى در كه بلند شد، هر دو از جا كنده شدند; حسن با شتابدر را باز كرد; غلام پشت در بود اما در دستش چيزى نبود.چشمان محمد، برقى زد... - ديدى حسن! ديدى كه حسين بن روح، از جواب دادنعاجز مانده؟!... حسن جا خورد; - امكان ندارد محمد،... امكان ندارد! - چرا،... گفتم كه او لايق اين امر نيست، او را چه به نيابتخاصه امام زمان! - نه،... باور نمىكنم! غلام دستهايش را بالا برد، صبر كنيد!... اجازه بدهيدبگويم. به من گفتند: «تو برو، جواب مىآيد.» چهره حسن غرق شادى شد: «خدايا شكرت!» گفتم... محمد دلخور به عقب برگشت و حرفى نزد. حسن گفت :بيا برويم ناهار بخوريم كه من بسيار گرسنهام. - من فعلا ميل ندارم... محمد گوشه اتاق كز كرد و نشست. در تمام مدتى كهغلام، سفره را پهن مىكرد و غذا را مىآورد، او يك كلمه همحرفى نزد. حسن دستهايش را شست و سر سفره نشست:بيا غذا بخور مرد! محمد اشتهايى نداشت اما به حرمتحسن سر سفرهرفت. هنوز اولين لقمه را به دهان نگذاشته بود كه در زدند. هردو دست كشيدند; غلام كه متوجه انتظار آنها بود، با عجله دررا باز كرد و جواب نامه را به اتاق آورد: آقا،... جواب نامهاست! اصلا همان نامه است; همان كه بردم... دل حسن لرزيد، نامه را از دست غلام گرفت... - ببين محمد، روى همان برگه سبز دفتر خودت. جمله بهجمله، با مداد نوشته شده; بگير و نگاه كن! دستهاى محمدمىلرزيد... نامه را گرفت; دقيقا همه آنچه را كه با هم نوشتهبودند، آن هم با سر قلم نى و بدون مركب! نامه را كه خواند، بىاختيار بر سر خود زد: واى بر من!... حسن دست او را گرفت و گفت: آرام باش، اما يك چيز رابدان! من از «جعفر بن محمد بن قولويه» شنيدم كه مىگفت:«هر كس حسين بن روح را نكوهش كند، محمد بن عثمان رانكوهش كرده و هر كس او را نكوهش كند; امام زمان رانكوهش كرده و از او انتقاد نموده است.» اشك، تمام صورت محمد را پوشانده بود.ناگهان محمداز جاى برخاست و گفت: بايد برويم. - كجا؟ - برويم تا من حسين بن روح را ببينم; به پايش بيفتم و ازاو طلب بخشش كنم. - اما تو كه هنوز غذا نخوردهاى؟!... - غذا نمىخواهم، اصلا گرسنه نيستم. بيا برويم، مرا بهخانه حسين ببر. حسن، پريشان حالى او را كه ديد، بلند شد. غذا همچناندست نخورده در سفره باقى مانده بود... در راه، محمداشكهاى خود را مىسترد و مىگفت: تا او را نبينم و از او طلببخشش نكنم، آرام نمىگيرم. ... حسين بن روح نوبختى، در صدر اتاق نشسته بود،دفترى پيش رويش گشوده بود و به حساب اموال مردم ونامههاى ايشان رسيدگى مىكرد. سيمايش نورانى وچشمانش، روشن و نافذ بود و در ميان جامه سفيد وپاكيزهاى كه پوشيده بود، در منظر نگاه محمد ابهتخاصىمىيافت. محمد دوزانو پيش روى او نشست. - نامهاى كه جوابش را ساعتى پيش نوشته بوديد... حسين بن روح، سر تكان داد. صورت محمد، دوبارهخيس اشك شد: من بودم كه به شما شك كردم و حال آمدهامتا طلب بخشش كنم... مرا ببخشيد... من... حسين به چشمان اشك آلود محمد نگاه كرد: خداوند،همه ما را ببخشد. مهربانى نگاه حسين بن روح و كلام دلنشين او،به دلمحمد بن فضل آرامش داد. چشم به راه سپيده تو را غايب، ناميدهاند، چون «ظاهر» نيستي، نه اينكه «حاضر» نباشي. «غيبت» به معناي «حاضر نبودن»، تهمت ناروائي است كه به تو زدهاند و آنان كه بر اين پندارند، فرق ميان «ظهور» و «حضور» را نميدانند، آمدنت كه در انتظار آنيم به معناي «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت كه هر صبح و شام تو را ميخوانند، ظهورت را از خدا ميطلبند نه حضورت را، وقتي ظاهر ميشوي، همه انگشت حيرت به دندان ميگزند با تعجب ميگويند كه تو را پيش از اين هم ديدهاند. و راست ميگويند، چرا كه تو در ميان مائي، زيرا امام مائي، جمعه كه از راه ميرسد، صاحبدلان «دل» از دست ميدهند و قرار از كف مينهند و قافله دلهاي بيقرار روي به قبله ميكنند و آمدنت را به انتظار مينشينند... و اينك اي قبله هر قافله و اي «شبروان را مشعله» در آستانه آدينهاي ديگر با دلدادگان ديگري از خيل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه ميكنيم. چه با شكوه است آن روز كه تو مي آيي مي دانم آنروز، روزي دوست داشتني خواهد بود كه تو پس از سالها انتظار كشيدن منتظرانت مي آيي و به تمام ظلمها وتباهي ها پايان مي دهي تا خورشيد حقيقت از پشت ابرهاي شك و گمان جاودانه طلوع كند و اين گونه درخواست عاشقانت اجابت مي شود؛ همانها كه هر صبح جمعه با چشماني گريان زير لب زمزمه مي كردند: «كجاست آن پيشوايي كه خدا او را باقي گذاشته كه از عترت راهنماي «پيامبر(ص)» برون نيست؟ كجاست آن كه براي گسستن ريشه ستمگران آماده شده؟ كجاست آن كه «جهان» چشم به راه او دوخته تا كژي و ناراستي را راست گرداند؟ كجاست آنكه اميدها به سوي او رود تا بنياد ستم و بيداد بركند؟»1 آن روز كه تو مي آيي زمين نفس راحتي خواهد كشيد و سينة پرخون خود را نشان تو خواهد داد و با بغض چندين هزار ساله اي خواهد گفت كه قابيليان چه بر سر هابيليان آوردند؛ آناني كه به خاطر تكه زميني ناقابل خود برادرانشان را روي سينه پرجوش و اندوه من ريختند، غافل از اينكه روزي در سينة من براي هميشه خواهند خفت. و آن روز تو انتقام تمام مظلومان تاريخ بشريت را از ظالمان ديو صفت خواهي گرفت پس اينگونه دعاي تمام عدالت جويان مستجاب خواهد شد؛ «كجاست خونخواه پيامبران و پيامبرزادگان؟كجاست خونخواه كشته كربلا؟ كجاست آن پيشوايي كه از جانب خداياري شده بر هر كه بر او دست ستم گشود و به او دروغ بست؟ كجاست آن درمانده اي كه دعايش به اجابت رسد؟»2 وه، چه روز باشكوهي است آن روز كه زمين از عدل و داد لبريز خواهد شود و كودكان شادمان،مشت مشت زيتون به رهگذران مست از بادة عدالت دوستي خواهند داد تا اين گونه آمدن صلح و برادري را به آنان تبريك گويند. زيرا آنان از همان نخست مي دانستند كه روزي وعده الهي محقق مي شود. پس با دلي پاك و آرام همچون ديگر بندگان صالح خداوند زمزمه مي كردند كه؛ «پاك و منزه است پروردگار ما، همانا وعده پروردگار ما انجام شدني است و هرگز خدا در وعده اش خلاف نكند و اوست نيرومند فرزانه.»3 در رسيدن به آن روز باشكوه بي تابي ميكنم و اصلاً مانده ام چكار كنم؛ چونان عاشقي هستم كه در هجر معشوق خود غمگين است و به جاي اشك چشمانش، خون دل از ديدگانش بيرون مي ريزد. پس سر در گريبان مي كشم و با تماشاي جلوه اي از جمال بي مثالت در خيال خود عاشقانه مي گريم و مي گويم: «تا كي براي تو سرگرداني كشم سرورا؟ و تا كي و با چه سخني وصف تو گويم؟ و با كدام راز از تو گويم؟ بر من گران است كه از غير تو پاسخ شنوم وديگران با من سخن گويند؛ بر من گران است كه بر تو گريم و مردم، تو را واگذارند؛ بر من گران است كه بر تو آن گذرد (دچار مصايب و بلايا شوي) ولي ديگران آسوده باشند، آيا ياوري هست كه همراه او ناله و شيون به درازا كشم؟ آيا نالنده اي هست كه چون خلوت كند او را در شيون ياري كنم؟ آيا چشمي هست كه سيلاب اشك ريزد تا چشم من نيز او را در گريستن ياري كند؛ اي فرزند احمد(ص) آيا راهي به سوي ديدارت هست؟ آيا روز جدايي و فراق به وصال تو انجامد كه از آن بهره مند شويم؟ كي شود كه بر چشمه ساران لبريزي درآييم و از آب وصال تو سيراب شويم؟»4 نمي دانم كه آياعمر من كفاف آن را مي دهد كه آمدنت را به نظاره بنشينم و با ريختن اشك شوق ، خاك راهي را كه تو از آن مي آيي توتياي چشمان مشتاق و عاشق خود كنم؟ نمي دانم و اين ندانستن،شوق ديدن تو را چندين برابر مي كند؛ آشفته و حيران مي شوم؛ بغض گلويم را مي گيرم و با اندوه فراوان به خاطر دوري ات زير لب مي گويم: « اي كاش ميدانستم در كدامين خاك و سرزميني. آيا در كوه «رضوي» هستي يا در جاي ديگر؟ يا در «ذيطوي»؟گران است بر من اينكه مردم را ببينم و تو را ديدار نكنم واز تو آواز و نجوايي نشونم؛ بر من ناگوار است كه بلا تو را گيرد و مرا نگيرد و ناله و گلايه ام از من به تو نرسد.»5 اما هر چه هست برايم چندان فرقي نمي كند زيرا: «به جانم سوگند كه تو همان غايبي هستي كه از ما جدا نيستي؟ به جانم سوگند كه تو همان امامي هستي كه از نگاه ما (ظاهراً) دوري و در واقع دور نيستي؛»6 هماره با ايماني راسخ و خلل ناپذير چشم به راهي روشن دوخته ام و مي دانم روزي خواهي آمد و جهانيان را نويد خواهي داد كه اين است وعده الهي، عدالت، دوستي، ايمان و محبت. پس اي مهدي فاطمه(س) اي عزيزترين عزيزان در نزد خداوند، هر صبح جمعه با طلوع خورشيد از شرق در دلم نوري مي تابد؛ نوري كه حاصل عشق به توست،شاد مي شوم، اوج مي گيرم و رو به سوي خورشيد به ظاهر عالمتاب مي گويم: «بالاخره در آن روز بزرگ خورشيد واقعي و ماندگار طلوعي جاودانه خواهد كرد!» بعد با دلي مملو از ايمان رو به قبله مي ايستم و همچون ديگر عاشقانت با خداوند راز و نياز مي كنم كه؛ «و به وجه كريمت به ما عنايت فرما و تقرب ما به درگاهت بپرهيز و بر ما به نگاه مهر و رحمت نگر تا بدان، عزت خود را نزد تو كامل كنيم؛ آنگاه به كرمت، آن را از ما مگير و ما را از حوض كوثر جدش پيامبر ـ درود خدا بر او و خاندانش باد ـ با جام و دست او سيراب كن، چنان كه همه سيراب شويم با گوارايي و خوشي كه زان پس تشنگي به ما روي نكند، اي مهربانترين مهربانان.»7 اكبر خورد چشمحديث نياز يا اباصالح المهدى، ادركنى و لا تهلكنى اى مهدى محمد، (ص)! هر دو يادگار رسول، (ص)، مگر جز تو بودند؟ قرآن ناطق «تويى» و عترت باقى هم، تنها «تو». كنون چه شدهست ديده دل را، كه «قرآن ناطق» را نمىبيند و «عترت باقى» را نيز،نمىيابد؟... اى فرزند «على عظيم»، عليهالسلام! سكوت پرمعنايت، سكوت «على»، عليهالسلام، را تفسير مىكند و صبرت، عظمت صبر او رامتجلى مىسازد. اى تمامى عدالت، صاحب ولايت و مصدر جهانى حكومت!... كنون اين دست ما و التماس بيعت!... (عجل على ظهورك) اى يوسف «زهرا»، سلام الله عليها! مگر ريسمان ستم، به واسطه جهل عوام تواند كه دو دست غيرت جوانمردان را به زنجير كشد;خانه اميد نبوت را به آتش كشد; به مسمار قساوت، مهبط وحى (8) را از «خون خدا» گلگون كندو فرزند «ولى حق» را نيامده، قربانى كند!؟ مىدانم كه هميشه آزارت مىدهد. آخرين فرياد جگرخراش مادرى در ميان آتش در و ديواركه: «يا مهدى!...» اى جان جانان «حسن»، عليهالسلام! تو زيباترين تجلى حسنى و امينترين وارث بر كمال عقل «حسن»، عليهالسلام. چه زيبا همچو «حسن»، شجاعت را به نجابت آميختهاى. اى وارث «خون خدا»! «حسين»، آغازگر نهضتبود... از آن روزى كه امام، عليهالسلام، خون «اصغرش» را به آسمان هديه فرستاد،خون «پسر» در آسمانها و خون «پدر» بر زمين سرخ كربلا، غوغا مىكند. اى منتقم خون خدا! «حسين» آغاز كرد...، تو كى پايان خواهى بخشيد؟... اى حقيقت عاشقانهترين سجدهها! زيباترين جلوههاى هستى، لحظهاى است كه «بقيةالله»، در سجده «الله»،سر تعظيم فرود مىآورد. اى وارث سجدههاى هر دو «على» (9) ! آنان را كه توفيق نظاره سجود تو در نماز، حاصل شد; زان پس به شرم نشستند از هرچهسجده انسانى، كه پيش از آن بر كره خاك ديده بودند... اى يگانه «علم و حكمت»! تو وارث «شهر علم» و «دروازه آنى». تو وارث علوم انبيا و «شكافنده» آنى! اى سيرهات همه بر مبناى حكمت! «علوم حقيقت» و «حقيقتحكمت» را، بر قلب ما مستولىساز! اى حافظ استوار مكتب «صدق»! دين آباء تو با «صداقت» قوام يافت و صداقت محض نيز، تنها «تشيع» متجلى است... رهروان مكتب خود را از شر دو طايفه گمراه، در امان دار: «عالمان بىعمل و جاهلان مقدس مآب» (10) اى عظيم تمثال «حلم»! درس حلم و كظم «موسوى» را به ما و همكيشانمان بياموز تا بدانيم كه تنها دشمنان تو شايستهغضباند، و نه دوستان! اى تجلى محض «رضا»! خدا هم در خيل بندگانش - پس از على بن موسىالرضا، عليهالسلام - هرگز «رضايى» دوبارهچون تو نديد. «رضا»يى كه هرلحظه، شقاوت دنيا را ديد; چشم حيا برهم نهاد و شايد، تنها در دل گريست، اماگفت: «الهى; رضا برضائك، صبرا على بلائك، فاغثيا غياث المستغيثين!». اى متصل به درياى جود «جواد»! چشم دل را از هرچه سراب دنياست، نااميد كن تا ببيند كه سرچشمه زلال جود و سخاوت، بهدست كيست! اى روح هدايت «هادى»، عليهالسلام! دگر دل را طاقت ديدن اينهمه «ضلالت» نيست... دست افتادگان، همه برگير. اى فرزند حسن «زكى»، عليهالسلام! شايد كسى همچو پدر، هرگز ترا نشناخت; صاحب لشكرى كه خود آرزوى سربازى سپاه تو بردل داشت... سپاهش به سپاه مخلص تو، متصل باد. يا «اباصالح المهدى»(عج)! چه بگويم با تو، كه ناگفته، همه را مىدانى...; سوز حزين دل را تنها تو دريابى! بدان كه من هم به تو اقتدا مىكنم آنگاه كه براى فرج خويش، مىخوانى: «امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء». خورشيد سامرا او مي آمد و با آمدنش همگان را غرق در شادي و سرور مي نمود. انتظار ديدارش, اضطراب لطيفي را بر همگان مستولي نموده بود. همگان خود را آماده خير مقدم و خوش آمدگويي به آن بزرگوار مي نمودند. آري, اين روزها خورشيد هم نوراني تر از گذشته پرتو افكني مي نمود. نسيم خنك, آرام آرام در فضاي شهر پر مي كشيد و مژده آمدن او را به همه ابلاغ مي نمود. در اين ميان, درختان نيز از نسيم كمك مي گيرند و دستي بر شاخ و برگهاي خويش مي كشند. هياهوي عجيبي است, صداي طپش قلبهاي منتظران را مي توان شنيد. اما بالاخره آن انتظار سخت در روز هشتم ماه ربيع الثاني به پايان رسيد و مولودي عرشي پا به فضاي فرش نهاد. او حاصل ازدواج امام هادي عليه السلام با بانويي پاكدامن به نام « سليل » بود. خداوند نام اين مولود آسماني را « حسن » نهاده بود و او را حجت خويش خوانده بود. از مشهورترين القاب وي مي توان به « زكي » و « عسگري » اشاره نمود كنيه آن بزرگوار نيز « ابو محمد » است. امام حسن عسگري همچون نياكانش از همان دوران كودكي, نشانه هاي امامت وولايت الهي بر چهره مباركش نمايان بود و روز به روز نيز بر آن افزوده مي گرديد. آرام آرام, دوران كودكي و نوجواني امام سپري مي گرديد و مردم روز به روز حيرتشان از جمال و هيبت اين بزرگوار افزون مي شد. او يازدهمين امام و پيشوا براي ما خاكيان بود تا ما را به سعادت و كمال رهنمون باشد. و اين نشانه هاي عظيم را نيز ازپدران خويش به ارث برده بود. پيوند آسماني كاروان به همراه اسيران جنگي با هياهويي وصف ناپذير از راه رسيد. عده زيادي اطراف آن گرد آمدند و مشغول خريد كنيزهاي مورد علاقه خويش گرديدند. در اين ميان نوه قيصر روم نيز كه در ميان اسراي جنگي قرار داده داشت , در بين كنيزان, مضطرب و نگران ايستاده بود. هر لحظه هيجانش بيشتر مي شد چرا كه امام هادي عليه السلام به او فرموده بود كه منتظر باشد تا نماينده ما بيايد. بعد از مدتي « بشر بن سلمان » نماينده حضرت هادي عليه السلام آمد و نامه حضرت را به او نشان داد و مقداري پول به صاحب كنيز داد و نرجس خاتون, دختر نوه قيصر روم را همراه خويش به خدمت حضرت هادي عليه السلام آورد. آرام آرام, هيجان آن بانوي بزرگوار افزون مي شد و همواره در انتظار ديدن محبوب بسر مي برد, چرا كه در خواب پس از آنكه توسط حضرت مريم مسلمان شده بود, مژده ازدواج با امام حسن عسگري (عليه السلام) را نيز از حضرت فاطمه « سلام الله عليها » دريافت كرده بود. از اين رو با زحمت فراوان توانسته بود خود را به همراه اسراي جنگي از روم به عراق برساند. به همين خاطر براي رسيدن آن زمان لحظه شماري مي كرد. سرانجام انتظار پر اضطراب به پايان رسيد و ميهمان بزرگوار به منزل امام هادي عليه السلام وارد شدند و پيوند مقدس الهي ميان امام عسگري (ع) و حضرت نرجس برقرار شد. امام هادي عليه السلام رو به نرجس خاتون نموده و فرمودند: « تو را به فرزندي نويد مي دهم كه تمام جهان را از مشرق تا مغرب به تصرف خويش درآورد و بر همه عالم فرمانروا گردد و جهان را سرشار از عدالت و فضيلت سازد, بعد از آنكه جهان پر از ظلم و ستم شده باشد. » امام حسن عسگري (عليه السلام) به همراه نرجس خاتون (سلام الله عليها) زندگي خويش را شروع نمودند و حامل پيوند اين دو بزرگوار, گوهر گرانبهايي گشت كه تمامي انبيا و اوصيا, تولد و ظهور او را چشم انتظار بوده و مردم را بدان بشارت داده بودند. آري سرانجام در نيمه شعبان سال 255 هجري آن موعود روزگاران و آرام بخش انسان از حضرت نرجس خاتون (عليها السلام) ديده به جهان گشود و جهانيان را نورباران خويش نمود. اين مولود بزرگوار هنگام شهادت پدر, 5 سال بيشتر نداشت . از همان سنين خردسالي امامت خويش را آغاز نمود و به علت تهديدي كه از طرف حكومت مي شد, در پس پرده غيبت قرارگرفت, بطوري كه محل سكونت آن حضرت را كسي جز نايبان خاص و خواص و ياران نمي دانستند. آن بزرگوار بعد از 63 سال غيبت صغري به امر الهي در پس پرده غيبت كبري قرار گرفت كه مدت زمان آنرا جز خدا كسي نمي داند. در واقع مي توان غيبت كبري را ميدانگاه وسيع امتحان و آزمايش ما شيعيان ياد نمود. امام حسن عسگري عليه السلام راه موفقيت در آزمون و امتحان غيبت امام عصر عليه السلام اينگونه معرفي مي نمايند: « تنها بندگاني موفق خواهند بود كه خويشتن را در مسير اطاعت امام زمان (عليه السلام) قرار دهند. شب و روز چشم انتظار او بوده و براي تعجيل فرج و سلامتي آن بزرگوار دعا نمايند. » همانگونه كه خود آن حضرت مي فرمايند: « براي فرج من بسيار دعا كنيد, كه همانا فرج خودتان نيز در آن است. » در پايان, ولادت با سعادت حضرت امام حسن عسگري عليه السلام را به فرزند برومندش, حضرت مهدي عليه السلام تبريك و تهنيت عرض مي نماييم و اميد واريم كه خداوند عيدي ما را در اين روز, فرج مولا و سرورمان حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) قرار دهد تا او بيايد و با آمدنش: جهان طعم شيرين عدل و داد را بچشد ريشه ظلم و جور را بركند فقر و بيچارگي را از ميان بردارد و انتقام خاندان وحي را از دشمنانشان بازگيرد به اميد آن روز . اود درويشىديوار انتظار تو را در وزش هر نسيم حس ميكنم. چهره نورانيات آذرخشيست كه روشنايي را بر چهره زمين حك ميكند. اي مولاي من! زير سايههاي كاج، تكيه به ديوار، بياد تو مينويسم. خوب كه نگاه ميكنم همه جا از شميم حضور تو لبريز است. سالهاست شبهاي مهتابيام را با ياد تو به صبح گره ميزنم و شانههاي خستهام را به انتظار تكيه ميدهم... راستي، آقاي من! كي ميآيي؟ بيژن غفاري - ساريشب غيبت و صبح ظهور شب چيست پر از سياهي و تاريكي صبح چيست پر از طراوت وروشنايي در شب غيبت همه جا تاريكي است در صبح ظهور همه نگاهها پر از روشنايي است. شامگاهان همه در غفلت و خوابند سحرگاهان همگي بيدارند شب, سكوت مطلق صبح, هياهوي تازه اما. . . شب من چه تاريك شده صبح من چه دير كرده شب من بي حضور است صبح من بي فروغ است و تو اي شب ! شرمت باد كه ماندنت خسته ام كرد و تو اي صبح ! بيا كه دلمان را طاقت نيستمهدی بزم آرشهر آرزو بىگمان خواهد آمد در صبح يك آدينه! سوار بر سمند سپيده با رايت آفتاب بر دوش، تا به اهتزاز درآورد آن را بر بلنداى گنبد گيتى! او مىآيد تا با آذرخش ذوالفقارش سينه شب را بشكافد! و خورشيد خدا را نمايان سازد! او مىآيد زيباتر از هزار نگار و خوبتر از صد هزار بهار! او مىآيد و از بادهاى خزانى، انتقام همه لالههاى پرپر را مىگيرد! همان بهارى كه لالهها به احترام او برخاستهاند و آن نگارى كه، نرگسها نگران مقدم اويند. شاهدى كه شقايقها آينه افروز نگاهش هستند و چشمهها به دنبال او جارى مىگردند. و مردى كه پيشاپيش مشرق آفتاب بهاريست و بوى خدا از ردايش جارى است. مردى كه بوى سحر، صفاى سپيده ، صداقت آينه، مهربانى مهر، لطافت نسيم، نازكى گل، پاكى شبنم، تلاوت رود، غوغاى صبح، ترنم باران، زلالى چشمهساران، روح توفان، شكوه آسمان، صلابت كوهستان، هيبت آتشفشان، آرامش صحرا، عمق دريا و وسعت هستى با اوست. او خواهد آمد و شهرى خواهد ساخت; به زيبايى بهشت، به وسعت تاريخ در گستره هستى. شهرى خرم، شهرى آباد، شهرى خالى از بيداد و بهشتى تهى از جور شداد. شهرى مملو از گل و گياه و لبريز از نور و آب، شهرى پر از پرنده و شكوفه و شقايق، شهرى لبالب از شهد و شور و شيدايى و سرشار از هلهله و شادى. او خواهد آمد و شهرى خواهد ساخت كه در رؤيا نمىآيد و در خيال نمىگنجد. همان شهر آرزوها شهر آينهها، شهر آبيها، شهر هميشه بهار، شهرى كه آفتابش هميشه لبخند مىزند. شهرى كه آسمانش سبز است، دريايش سبز است، صحرايش سبز است، و دلهاى مردمش نيز سبز است. شهرى كه درختانش سبزند و هيچ گاه رخت عزا نمىپوشند. شهرى كه مرغانش، نوحه نمىخوانند، بادها مرثيه نمىسرايند، درياها موسيقى آرامشبخش، پخش مىكنند و ماهيها آواز آزادى سر مىدهند. شهرى كه قناريهايش در قفس نمىخوانند، دل گنجشكانش نمىلرزد، قوهايش در خلوت نمىميرند، پرستوهايش مهاجرت نمىكنند و از سقف ايوانهايش هميشه چلچله مىچكد. شهرى كه آسمان هر كجايش يك رنگ است، هواى هر بامش تابستانى است. در كنار كاخهايش، كوخهايى خراب نشده، چينههايش كوتاه است و كسى براى ديدن آسمان، كلاهش نمىافتد. شهرى كه سنگفرش خيابانهايش، بال فرشتگان است. از كوچههايش بوى ياس مىآيد. در تمام خانههايش عطر گل محمدى مىوزد. واز پاركهايش شميم بهشتبه مشام مىرسد. شهرى كه شيطان در آن، پرسه نمىزند، نگاهها مسموم نيست گوشها حرف ناحق را نمىشنوند، زبانها سخن لغو نمىگويند و دهانها گوشت مرده مسلمانى را نمىجوند. شهرى كه در آن گل را نمىفروشند، مسلمان از مسلمان سود نمىبرد كسى از كسى ربا نمىگيرد. لباسها را مد روز نمىدوزند و زيباييهايش تحميلى نيست! و كسى زيبايىاش را به رخ ديگران نمىكشد، بر مالش نمىنازد و دنيايش را وسيله فخرفروشى قرار نمىدهد، مردانش دنيا را سه طلاقه كردهاند و مهريه زنانش مهر كربلا و مهر زهراست! شهرى كه الگوى زنانش، فاطمه و زينب، سلاماللهعليهما، است و اسوه مردانش محمد، صلىاللهعليهوآله، و على، عليهالسلام، است و سوژه جوانانش حسن و حسين دو آقاى جوانان بهشتاند. شهرى كه در آن، گردن گردنكشان شكسته، زنجير بردگان گسسته، دستشياطين بسته و هر كس در جاى خود نشسته! و كسى راه حق را نبسته! شهرى كه ساكنانش شناسنامه ندارند، هر كس به سيمايش شناخته مىگردد و در و ديوارش آينه كاريست. شهرى كه در آن همه از حرام متنفرند، چرا كه حلاوت حلال را چشيدهاند، معروف مشهور است و منكر منفور. واژه ظلم و ستم از فرهنگش رفته و قاموس قسط به عدالتبين همه تقسيم شده! شهرى كه در آن، مسجدها سرد نيست، ميكده عشق گرم است، در خانقاه سماع نيست و در مراسم شادى غفلت نمىرقصد و كسى كف باطل نمىزند. شهرى كه در آن ازدحام نيست، ترافيك نيست، تصادف نيست، صداى دلخراش نيست، زندان نيست، داروخانه نيست، بيمارى نيست، دعوا نيست، پاسبان نيست، گاوصندوق نيست و شير به همه مىرسد. شهرى كه ماهيهاى قزلآلا در تور توريستها حرام نمىشوند. داس دهقان آشيانه بلدرچين را تهديد نمىكند. باران از سقف آلاچيق دهقان فقير چكه نمىكند. و بره و گرگ از يك آبشخور مىخورند. شهرى كه شكم مردمش، گورستان حيوانات نيست. سفرههابا ميوه و سبزىرنگينشده و بر سفرههيچدلىغمناننمىماندواگر غمىباشد،تنهاغمياراستواندوهديداردوست. همهبافراغتبال و آسايشحالىكهدارندتنهابه عبادتحقمشغولند و دلهاگرفتاردلدارست. و همهازبادهالستسرمست. شهرى كه دنيا به مردمش رو آورده، ولى آنها از دنيا گريزانند. شهرى كه سيبزمينى در زيرزمينهايش نمىپوسد. پيازها آفتابى هستند، ميوهها در سردخانه بىمزه نمىشوند، پرتقال و خرما، خوب و بد نمىشود. همه مزه خوراكيها را مىدانند و دلى حسرت چيزى را نمىخورد. شهرى كه تابلوهايش دروغ نمىگويند و تاب تبليغ شكم و شهوت را ندارند. صدا و سيمايش آگهى كثرتگرايى و مصرف بيشتر پخش نمىكند و هيبت گودزيلا را نمايش نمىدهد و عكس ابتذال، تصوير خشونت و فيلم فلاكت در آن پيدا نيست. گند اسراف از زبالههايش به مشام نمىرسد و در مصرف هر چيز اعتدال رعايت مىگردد. شهرى كه در آن عملى آلوده به ريا نيست و كسى زهد نمىفروشد و به فسق مباهات نمىكند، گرگى لباس ميش نپوشيده، تمساح اشك نمىريزد، دست التماس براى نفس به سوى كسى دراز نمىشود و پاى تجاوز به حريم ديگران وارد نمىگردد. شهرى كه آب در لانه مورچه نمىافتد، كسى ساز خود را نمىزند، آشها شور يا بىنمك نمىشوند، ولايتى بىولايت نمىماند، هر كس به اندازه سعىاى كه كرده استبهرهمند مىگردد، و بوى بهبودى اوضاع شنيده مىشود. شهرى كه در آن دل نمىگيرد، حوصله سر نمىرود، آدمهايش كاريكاتورى رشد نكردهاند، نسلكشى نيست، خودكشى نيست، شور و غوغاى زندگى بر پاست. شهرى كه بنزها به پيكانها پز نمىدهند، سوارها به پيادهها پوزخند نمىزنند، كاخها جلو آفتاب كوخها را نمىگيرند، چشم و همچشمى نيست، دنيا چشم كسى را نمىگيرد، ملاكها مدرك نيست، گر چه مدرك كسى كمتر از اجتهاد نيست و ملاكهاى برترى، تقوا و پرهيزكاريست ولى حتى هيچ كس تقوايش را به رخ نمىكشد. شهرى كه در آن زمينها بىمرز است، پرچمها يك رنگ است، زندگى زيباست، عطر وحدت از همه جا به مشام مىرسد و جز محارم چيزى خصوصى نيست. شهرى كه در آن عقل عقيل نمانده، دلها جوان مىماند، روى سنگ قبرها تركيب «جوان ناكام» نقش نبسته. شهرى كه در آن مزرعهها لم يزرع نمىماند، كرتها معطل نشدهاند و آبها هدر نمىرود. شهرى كه رودهايش خروشان، چشمههايش جوشان، گاوهايش شيرافشان، درختانش پر بار، كشتزارهايش بىآفت و محصولاتش بابركت است. شهرى كه باران عشق باريده و شبنم شوق بر گلبرگها چكيده و سبزه معرفت روييده، گل يكرنگى جوشيده و آفتاب حق همه جا دميده و همه به آرزوهايشان رسيدهاند. شهرى چنان، كه در خاطر نگنجد، در خيال نيايد، و به هيچ دلى خطور نكرده كه خدا براى بندگان صالحش در چنين شهرى چه چشمروشنىهايى مهيا كرده. خدايا! ما مشتاق چنين شهرى هستيم، شهرى كه در آن دولتبا كرامتخليفه تو برپاست همان امامى كه انبيا به احترام او برخاستهاند. و آن موعود سبزى كه وعده ازلى و تخلفناپذير تو در آن حاكميت دارد، و در دولت دين پناهش اسلام و اهلش را عزت و سربلندى مىبخشى و نفاق و كفر و اهلش را ذليل و خوار مىگردانى، مهربانا از تو مىخواهيم كه ما را در آن دولتحقه، اهل دعوت به طاعتت و از پيشوايان راه هدايتت قرار دهى و به واسطه آن امام بزرگوار به ما عزت و كرامت و خير دنيا و آخرت را عطا فرمايى. ابوالفضل فيروزى (نىنوا) عطر انتظار گـرچه خسته ام, گـرچه دلشكسته ام, بـاز هـم گشـوده ام درى به روى انتظار تـا بگـويمت, هنـوز هـم به آن صـداى آشنا اميـد بسته ام. اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زميـن! دل, جدا ز ياد تو آشيانه اى خـراب وبى صفاست ياد سبز و روح بخـش تـو ياد لطف بـى نهايت خـداست كـوچه باغ سينه ام, اى گل محمدى, به عطر نامت آشناست آنكه در پى تـو نيست, كيست؟ آنكه بـى بهانه تـو زنـده است, در كجاست؟ اى كرامت وجود! باد غربتى كه مى وزد به كوچه هاى بى تـو, بـوى مرگ مـى دهـد, ـ بـوى خستگى, فسـردگـى ـ كـوچه ها در انتظار يك نسيـم روح بخـش, يك پيـام آشنـا و دلنـواز, سينه را گشـوده انـــد. كـوچه هـاى مـا هميشه عاشق تـو بـوده انـد. اى كبوتر دلـم هوايى محبتت! سينه ام, آشناى نعمت غم است گر هزار كـوه غم رسـد, هنـوز هـم كـم است از درون سينه ام نـاله هاى مـرغ خسته اى به گـوش مـى رسـد. بالهاى زخمـى ام, نيازمنـد مـرهـم است. صبحگاه جمعه ها آفتاب ياد تـو ز ((نـدبه))هاى ما طلـوع مـى كنـد. آنكه شب پـس از دعا, با سرود اشتياق و نغمه اميد, با دلـى سفيد خـواب رفته است, روز را به شـوق ديدنت شروع مـى كند اى تـو معنى اميـد و آرزو! اى بـراى انتظار عاشقانه, آبـرو! عشقهاى پاك, در ميان خنده ها و گريه هاى عاشقان, پيـش عصمت الهى ات, خضـوع مى كند. اى بهانه اى براى زيستـن! اشتياق, همچو سبزه بهاره هر طرف دميده است. جمكران, جلوه اى از انتظار و شـوق ماست اى بهار جاودان, اى بهار آفـريـن, مـا در انتظار مقـدم تـوييـم, اى اميـد آخـريـن! اى عزيز دل, پناه شيعيان اى فـروغ جـاودان! سـايه بلنـد نام و ياد تـو, از سر و سراى عاشقان بيقرار, كـم مباد قامت بلند شوق, جز بـر آستـان پـرشكـوه انتظار, خـم مبـاد گرامى باد ميلاد مهدى موعود فرزند زهرا, نجات بخـش بشريت و پناه مستضعفان جهان. آنكه ذخيره خدايى براى اصلاح سرنـوشت بشريت است. آنكه يادگار امامان است. آنكه تحقق بخش وعده هاى انبياست. آنكه حجت خـداست و وارث زميـن ... و امـام زمـان ... و همنــام پيامبر و شبيه تريـن فرد مردم روزگار به رسول الله, در ((صورت)) و ((سيـرت)) در خلق و خلق. و چهره اش آشناست. و ما مسلمانان و شيعيان در انتظار ظهور و فرجـش بسر مى بريـم تا بازآيد ... دلهاى ما را انيـس و ونـس گردد پناه مستضعفان جهان شـود باز آيد, تا اسلام و نـور خدا را در سراسر گيتـى سايه گستر سازد تا وعده انبياء را جامه عمل بپـوشانـد تا عدل را بگسترد و ستـم را برچيند تا ((حكـومت واحد جهانـى)) را برپا كند باز آيد ... تا انتظار ميليـونها انسان را در سطح جهان, كه چشـم به راه ((روز نجـات))انـد, بـرآورد. و مـا ... منتظريـم. طلـوع سپيـده نزديك است و اعجازهاى ((جمهورى اسلامـى)) طليعه آن طلوع را نويد مى دهد. بـى شك, روزى ايـن انتظار به سـر خـواهـد آمـد. و ... آنكه ((مـوعود امـم)) و ((قـائمآل محمـد)) است به نجــات جهانيان خـواهـد آمـد. اما كـى؟ ... نامعلـوم است, هر وقت خـدا بخواهد. هر وقت زمانش فرا برسد. هر وقت كه مردم شايستگى آمدنـش را داشته بـاشنـد. هـر وقت كه زمينه ظهورش فـراهـم بـاشد. هـر وقت كه جهان, تشنه آمـدنـش بـاشـد. هـر وقت كه ((انتظار)) به اوج خـود بـرسـد. دولت مهدى, دولت حق و اسلام است. ياران و هـوادارانـش, از استـوارترين, باوفاتـريـن, صادق تـريـن ياراننـد. قلبشان چ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 818]
صفحات پیشنهادی
شور انتظار - vazeh.com :: واضح پايگاه جامع ایرانیان
شور انتظار از نيام غيبتت بيرون درآ اى به دستت تيغ تيز ذوالفقار سبز پوش سرزمين انتظار وارث محراب و خون صبحگاه انعكاس نالههاى قعر چاه وارث دروازههاى نيم سوز ...
شور انتظار از نيام غيبتت بيرون درآ اى به دستت تيغ تيز ذوالفقار سبز پوش سرزمين انتظار وارث محراب و خون صبحگاه انعكاس نالههاى قعر چاه وارث دروازههاى نيم سوز ...
شور انتظار
شور انتظار شاعر : حسین اسرافیلی جنون توفاني در مسير چشمانت باغ لاله ميكارم از نگاه آهويت ديده بر نميدارم مثل موج بيتوفان، مثل ابر سرگردان حلقه حلقه ميگردم، ...
شور انتظار شاعر : حسین اسرافیلی جنون توفاني در مسير چشمانت باغ لاله ميكارم از نگاه آهويت ديده بر نميدارم مثل موج بيتوفان، مثل ابر سرگردان حلقه حلقه ميگردم، ...
بلیت های الکترونیکی در انتظار پور شور ترین تماشگران ایرانی - واضح
بلیت های الکترونیکی در انتظار پور شور ترین تماشگران ایرانی-به گزارش راسخون؛ منطقه آذربايجان شرقي، به نقل از هيات فوتبال آذربايجان شرقي، مجري طرح هاي ...
بلیت های الکترونیکی در انتظار پور شور ترین تماشگران ایرانی-به گزارش راسخون؛ منطقه آذربايجان شرقي، به نقل از هيات فوتبال آذربايجان شرقي، مجري طرح هاي ...
شور حج- 230/انتظار فرج از اركان دين اسلام است
6 دسامبر 2008 – شور حج- 230/انتظار فرج از اركان دين اسلام است نماينده ولي فقيه و سرپرست حجاج ايراني گفت: يكي از اركان اسلام انتظار تشكيل حكومت جهاني به ...
6 دسامبر 2008 – شور حج- 230/انتظار فرج از اركان دين اسلام است نماينده ولي فقيه و سرپرست حجاج ايراني گفت: يكي از اركان اسلام انتظار تشكيل حكومت جهاني به ...
بهاريه انتظار
شور انتظار از نيام غيبتت بيرون درآ اى به دستت تيغ تيز ذوالفقار سبز پوش .... بهاريه صداي قدمهاي سبز بهار از كرانههاي اميد شنيده ميشود و زمين با گوش سپردن به .
شور انتظار از نيام غيبتت بيرون درآ اى به دستت تيغ تيز ذوالفقار سبز پوش .... بهاريه صداي قدمهاي سبز بهار از كرانههاي اميد شنيده ميشود و زمين با گوش سپردن به .
جشن هاي نيمه شعبان براي تعميق فرهنگ انتظار برگزار شود
فضاي معنوي خاص برگزار مي شود شور و نشاط واقعي را احساس مي كنند و انتظار ما ... از موازي كاري، تقويت جشن هاي مذهبي موجود و بسط، تعميق و گسترش فرهنگ ديني كه .
فضاي معنوي خاص برگزار مي شود شور و نشاط واقعي را احساس مي كنند و انتظار ما ... از موازي كاري، تقويت جشن هاي مذهبي موجود و بسط، تعميق و گسترش فرهنگ ديني كه .
انتظار و احساس امام و امت
امام مهدى عليه السلام در دعايى ، از آتش درون و انبوه رنجهاى خويش پرده برمى دارد، و سوز و شور و اشتياق و انتظار وصف ناپذير خود را براى نجات انسانيت مظلوم و بشريت در ...
امام مهدى عليه السلام در دعايى ، از آتش درون و انبوه رنجهاى خويش پرده برمى دارد، و سوز و شور و اشتياق و انتظار وصف ناپذير خود را براى نجات انسانيت مظلوم و بشريت در ...
شیعه یعنى انتظار
از ديدگاه اسلام، به خصوص مذهب حق تشيع، انتظار، همه گاه برانگيزنده، تحرك بخش، جنبش آفرين، سرچشمه شور مقاومت، ايثار و قيام و حركت مستمر است. (13) شيعه يعنى .
از ديدگاه اسلام، به خصوص مذهب حق تشيع، انتظار، همه گاه برانگيزنده، تحرك بخش، جنبش آفرين، سرچشمه شور مقاومت، ايثار و قيام و حركت مستمر است. (13) شيعه يعنى .
جيره بندي آب در انتظار شهر زاهدان
جيره بندي آب در انتظار شهر زاهدان-به گزارش ايرنا، اينک بخش هايي از شهر زاهدان از آب تصفيه شده و شيرين استفاده مي کنند و برخي نيز از آب شور چاههاي اطراف بهره مند مي ...
جيره بندي آب در انتظار شهر زاهدان-به گزارش ايرنا، اينک بخش هايي از شهر زاهدان از آب تصفيه شده و شيرين استفاده مي کنند و برخي نيز از آب شور چاههاي اطراف بهره مند مي ...
رهبری: سرنوشت صدام در انتظار دشمنان ایران
رهبری: سرنوشت صدام در انتظار دشمنان ایران-رهبری: سرنوشت صدام در انتظار ... حضرت آیت الله خامنه ای دراین دیدار که صبح امروز انجام شد، نیروی جوانی و «شور و امید ...
رهبری: سرنوشت صدام در انتظار دشمنان ایران-رهبری: سرنوشت صدام در انتظار ... حضرت آیت الله خامنه ای دراین دیدار که صبح امروز انجام شد، نیروی جوانی و «شور و امید ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها