واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: نگاهي به طرح گردشگري جنگ، دستاورد سازمان گردشگري سفري به حفره هاي خالي ذهنم
صداي انفجار كه مي آمد خواب خيس ماهي قرمز تنگ هم مشوش مي شد چه برسد به چشمان بي خواب من كه هر شب از ترس آژير قرمز و بمباران هوايي، تا صبح با كابوس سر مي كرد و مرا در حسرت يك خواب آرام و بي دغدغه مي گذاشت.
قصه هاي شيرين مادربزرگ هم ديگر نمي توانست روياي شيرين رقص شاپرك روي گيسوهاي پريشان دخترك را در ذهنم زنده كند چرا كه من كودك دوران جنگ بودم و بي آنكه بخواهم محكوم بودم طعم تلخ بمباران را در دفتر خاطرات كودكي ام حك كنم.
اين كابوس آنقدر عميق در سراچه ذهنم حك شده بود كه گذشت زمان هم نمي توانست چاله هاي عميق اين خاطره را با رسوب فراموشي پر كند و من پس از گذشت سال ها همچنان در حسرت يك خواب آرام، شب هاي ملتهبم را به بي قراري صبح پيوند مي زدم.
اما روزگار پراسترس من تا روزي ادامه داشت كه تالاب شادگان مرا به جشن نيزارهايش دعوت كرد. مي گفتند طرح گردشگري جنگ، اخيرا توسط سازمان گردشگري ايجاد شده و يكي از دستاوردهاي اين سازمان پس از پيروزي انقلاب است. با آنكه نام جنگ برايم جذاب نبود اما، به خوزستان رفتم تا جذابيت گردشگري جنگ را هم بهتر لمس كنم. تا آن روز خوزستان را از نزديك نديده بودم و فقط مي دانستم، روزگاري كه سهم مردم تهران از جنگ، بمباران هاي گاه و بي گاه دشمن بود، كودكان خوزستاني جنگ را در خانه خود لمس مي كردند.
تالاب شادگان اما برايم بيگانه نبود، كه من بارها و بارها پنهان شدن قايق رزمندگان را پشت نيزارهايش از تلويزيون ديده بودم، مي دانستم نيزارهاي زيباي آن زماني مخفيگاه كساني بود كه لباسي به رنگ خاك بر تن داشتند و دستي به وسعت آسمان كه بر قنداق تفنگ مي گذاشتند تا خواب ناز كودكان خفته در قنداق مشوش نشود.
اما آن روز نيزارهاي تالاب شادگان بوي باروت و تفنگ نمي دادند، نيزارها آواز آزادي سر داده بودند، آن روز.
مادربزرگ اين روزها پيرتر و فرتوت تر از گذشته هاست اما هنوز آنقدر رمق دارد كه مرا در كابوس هاي كودكي ام همراهي كند. سرزميني كه روزگاري جنگ، قلب داغش را پرخون كرده بود اما، حالا فارغ از حس خشونت، زيستگاه پرندگان سبك بال است. تالابي كه در جنوب اهواز و در نزديكي شهر آبادان واقع شده.
نزديك تالاب كه برسي، نمي تواني شكوه آسماني آب را فقط از دور نظاره كني و بايد دل به دريا بزني و سوار بر قايق، دامن آب را پرچين تر كني. تكان هاي قايق اما ترسي لذيذ در دلت ايجاد مي كند كه همواره با رقص موج وارد سراچه دلت مي شود و كمي بعد از دروازه دلت خارج مي شود.
اگر قلبت از حركت نايستد بايد بگويم لحظه اي بعد پشت سرت، درست همانجا كه نيزارها را جا گذاشته اي دو گاوميش چاق، بي خيال و آرام به تو زل زده اند، آنقدر عميق كه حس مي كني سالهاست تو را مي شناسند.
و خانه هايي كه وسط تالاب ساخته شده اند، درست همانجا كه در تيررس نگاه گاوميش ها قرار دارد. لحظه اي تو را محو تماشا مي كند.
تالاب آنقدر زيباست كه چشمانت زمان كم مي آورد، از لابه لا ي نيزارها كه بنگري، آن دورها تلي خاك سر از زير آب بيرون آورده و سه گاو ميش تنبل را به گونه اي در آغوش خود جاي داده كه بلا فاصله حسادتت را بر مي انگيزاند كه تپه خاكي چه بي منت گاوميش ها را به مهماني آرامش دعوت كرد.
اگر غافل شوي نگاه سبز دختري كه از يكي از خانه هاي چوبي وسط تالاب به تو زل زده اسيرت مي كند. در ميان ژوليدگي هاي دخترك زيبايي وصف ناپذيري را مي بيني كه پرهاي سرخ خروسي كه در آغوش گرفته هم نمي تواند پرنده نگاهت را از چهره معصوم دخترك دور كند.
واي كه چقدر اين تالا ب زيباست. باورش سخت است كه روزگاري نه چندان دور قلب طاووسك صدفي اين تالا ب با صداي گلوله هاي سربي تپيدن را فراموش مي كرد و باورش سخت تر است كه تصور كني پيكر بي جان فرزندان اين سرزمين آن روزها تن پوش آبي تالا ب را با سرخي خون خود عوض مي كردند. صداي آرام مادربزرگ مرا به خود ميآورد كه آهسته مي گويد «رسيديم». آنقدر غرق تصوراتم هستم كه گذر زمان را حس نمي كنم و نمي دانم قايق كي به ساحل رسيد و من ناچارم تمام آن زيبايي ها را به ذهن بسپرم و پياده شوم.
فقط جاي شكرش باقي است كه ناچار نيستم به اين زودي به تهران باز گردم و سفر هنوز ادامه دارد...
* * *
مقصد بعديمان شلمچه بود. مكاني كه مي گويند وجب به وجب خاكش با خون پسران ايران زمين رنگين شده.
راستش را بخواهيد بايد اعتراف كنم كه دلم نمي خواست آنجا را ببينم حس مي كردم سرزميني كه جنگ را در ذهنم زنده كند، حس خوبي برايم ايجاد نخواهد كرد اما حرفي هم نمي زدم چون سايرين مشتاق بودند آنجا را ببينيد و من تابع جمع بودم. هنوز در فكر تالا ب شادگان بودم كه چگونه مرا با نيزارها و گاوميش ها و پرندگانش سحر كرده كه ناگهان اتوبوس در انتهاي يك جاده خاكي توقف و من را از حال و هواي شادگان خارج كرد.
وقتي رسيديم باران مي باريد دل من هم مثل آسمان گرفته بود. هم اضطراب داشتم و نگراني كابوس هاي شبانه عذابم مي داد و هم دلم پرمي زد تا خاكش را حس كنم. حالا ديگر حس چند ساعت پيش را نداشتم، خاك آنجا آنقدر مرا گرفته بود كه حال خودم را نمي فهميدم آنجا نه از درخت خبري بود، نه از چشمه و نه از كوه، آنجا تا چشم كار مي كرد فقط خاك بود. اما چه خاكي! خاكي كه با صداي بلند با تو حرف مي زند. با تو كه آن روزها را فراموش كرده اي. اينجا هنوز صداي ناله نخل هاي سر جدا به گوش مي رسد. هنوز هم چشمان منتظر مادري كه شهيد گمنامش را در اين خاك مي جويد آسمان شلمچه را بغض آلود كرده.
خاكريزهايش اگرچه سرد است و بي صدا اما صداي سوزش گلوي تير خورده پسرك 15 ساله هنوز در آن به گوش مي رسد و گرماي خون پاك تازه دامادي كه نو عروسش را چشم انتظار گذاشت و رفت در آن حس مي شود.
لا زم نيست از حست با كسي حرف بزني كه در آنجا پرواز روح را مي بيني و صعود احساس را! نمي دانم چه داشت آن خاك كه تمام حفره هاي خالي ذهنم را كه كابوس جنگ در آن حك شده بود، به يكباره پر از جوانه هاي اميد كرد. آن طرف تر دختري با چادر سياه و صورت سفيد زير چشمي نگاهم مي كند نگاه خيسش به من مي فهماند كه كنترل احساسم را از دست داده ام.
اما هيچ چيز دست خودم نيست اينجا پيچش احساس و خاطره فضايي را آفريد كه نمي توان نامي برايش تصور كرد.
فضايي كه آرامش گم شده ام را دوباره به من باز مي گرداند و من امروز آن آرامش را مديون طرح گردشگري جنگ هستم. طرحي كه نام خوف انگيز جنگ را برايم دلنشين مي كند.
سه شنبه 5 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 158]