واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > میرفتاح، سیدعلی - سیدعلیمیرفتاح از خواب که بیدار شده بود، دست چپش درد میکرد. یک جور درد عصبی. انگار یک رگی بود که مستقیم از قلبش به نوک انگشتان دستش متصل شده بود. تیر میکشید. سیگار که میکشید بیشتر تیر میکشید. گفت - پیش خودش گفت- که شاید علامت سکته باشد. شاید بالاخره این اعصاب خراب کار دستش داده است. خوب حق هم دارد. از فولاد که نیست. آدم است. از همین رگ و عصب و گوشت و استخوان تشکیل شده. میفهمد، درک میکند، درد میکشد... اما کاش نمیفهمید، کاش درک نمیکرد، کاش مثل سیب زمینی بیرگ بود، آن وقت درد هم دیگر نمیکشید... آیا سیبزمینیها سکته نمیکنند. هر چه فکر کرد یادش نیامد. یاد همسایهشان افتاد، زمان کودکی. عباس آقا بود و ششتا بچه داشت. کارگری میکرد. آنقدر کار میکرد که خسته و کوفته میرسید خانه و لقمههای یک منی شامش را میبلعید و همان کنار سفره خوابش میبرد. حتی نمیدانست بچههایش کلاس چندماند. هیچ چیزی نبود که عصبانیاش کند. فقط چرا، از خرمالو بدش میآمد. اما میگفتند دکان باز کرده که تفریح کند. پدرش اسم عباسآقا را توی خانه گذاشته بود سیبزمینی. میگفت خوش به حالش. خوش به حال سیبزمینی که نه دردی، نه عشقی، نه شوقی، نه... دنیا را اگر آب میبرد، سیب زمینی را خواب برده بود. اما پدرش مثل اسفند روی آتش بود. رفیق ما هم به پدرش رفته بود. مثل او جوشی، مثل او عصبی، مثل او یک پاکت سیگار، مثل او درد دست چپ و لابد مثل او سکته و مثل او مرگ. پدرش معلم بود. بچهها که درس نمیخواندند، خودش را ملامت میکرد. خودش را میکشت که لااقل یک حرف یاد بچهها بدهد. اما مگر یاد میگرفتند این بچههای بازیگوش. تقصیر خودشان نبود. ارثی بود که چیزی توی کلهشان نمیرفت. میرفت سراغ پدر و مادرهایشان. میگفت باید اینها مسئولیت سرشان بشود. باید بدانند که بچههایشان دارند میشوند یکی مثل خودشان. بدبخت و ندار و بیسواد و بیچاره. اما کی مسئولیت حالیاش میشد. پدرش هر کاری میکرد، نمیتوانست مثل بقیه معلمها باشد. تمام این خصوصیت جمع شده بود و آمده بود توی رگ گردن رفیق ما. او هم هر چه زور میزد نمیتوانست بیخیالی طی کند. به توصیه پدرش معلم نشده بود که سرنوشتش یک چیز دیگری رقم بخورد. اما معلمی در برابر این چاه ویلی که در آن گرفتار آمده بود، چالهای بیش نبود. روزنامهنگاری هم شغل میشود؟ باز توی معلمی سی، چهل تا بچه که بیشتر نیستند. تازه بچههای الان کلی فرق کردهاند. پدر و مادرها هم کلی فرق کردهاند. اما توی روزنامه انگار باید جور همه را یک تنه بکشی... اما بقیه که اینطور نبودند. زده بودند به بیخیالی. خیلیهاشان ول کرده بودند و رفته بودند توی آگهی. پول توی آگهی بود نه توی نوشتن. وای، نوشتن. دوباره رفیق ما گند زده بود. همه ملامتش میکردند. حتی زنش. زنش گفته بود که میخواهی قهرمان شوی؟ دوست داری توی تلویزیون نشانت دهند؟ دوست داری، وسط خیابان سوارت کنند و ببرندت جایی که عرب نی انداخت؟ اینها را همینجوری که نگفته بود. با داد و بیداد گفته بود که «تو چه کاره این مملکتی؟» بیربط که نمیگفت. او چه کاره مملکت بود؟ مملکت اینقدر بیچاره شده که یک خبرنگار زپرتی بخواهد حرف زیادی بزند؟ فقط تقصیر این که نبود. تقصیر خیلیها بود و پای خیلیها هم گیر بود. مسئول صفحه، دبیر سرویس، سردبیر، مدیر مسئول... لااقل ملاحظه بقیه را میکردی... ملاحظه. یاد سیبزمینی افتاد. یادش افتاد که یک شب سیبزمینی را دیده بود که یک گوشهای نشسته بود و داشت گریه میکرد. داشت برای پدرش درد دل میکرد. داشت چیزهایی میگفت که معلوم میشد او هم هیچ وقت بیخیال نبود. او همیشه و همه وقت، حواسش به همه جا بوده، اما خودش را زده بوده به کوچه علیچپ که مثلاً راحتتر باشد. حالا هر آن چیزی که انبار شده بود بالا زده بود. مثل آتش فشان بالا زده بود و مثل اشک جاری شده بود. سیبزمینیها هم سکته میکنند. او همین دیروز نوشته بود، خطاب به که نمیدانم، اما نوشته بود که مراقب سیبزمینیها باشید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]