پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851931671
گفتاري از حسن رحيم پور ازغدي اسلام و مدرنيته(1)
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتاري از حسن رحيم پور ازغدي اسلام و مدرنيته(1)
خبرگزاري فارس:نخستين سوالي كه اينك بدان ميپردازم آن است كه آيا "مدرن"، در قياس با سنتهاي اروپايي و مسيحي، مدرن است يا كليشهاي عام و بشري است كه نسبت به همه فرهنگها و اديان ـ و در اينجا به ويژه، "اسلام" ـ مضمون غربي مدرنيته، لزوماً مدرن و مترقي و تازه است؟!
آقايان، خانمها، بسيار خوشوقتم كه فرصت گفتگوي علمي با برخي اساتيد برجسته كانادا و آمريكا اينجا در دانشگاه تورنتو فراهم آمده است. از همه حضار محترم، از پروفسور جيمز رايمر، دكتر ديويد شنگ، خانم سوزان كنلهاريسون، خانم دكتر ليديا نيوفلدهاردر، جان هوور وساير اساتيد محترم و دانشجويان عزيز، پيشاپيش تشكر ميكنم. هر چه پنجره فرهنگ ها و اديان بر روي يكديگر گشودهتر باشد بيشتر معلوم ميشود كه گمشده حقيقي همه بشريت، يكي است و اگر اين گفتگوها در سطح جهاني، فعالتر ميبود امروز شايد بشريت مجبور نبود كه بيش از زبان، از دست ها و سلاح هايش استفاده كند. اميدوارم كه گفتگوهاي آكادميك ميان جهان اسلام و مسيحيت ادامه يابد و نقاط اشتراك و نيز نقاط تفاوت، واضح و مستدّل شود، نقاط مشترك، ما را به يكديگر نزديكتر ميكند و نقاط اختلاف نظر هم چيزي از دوستي ما كم نخواهد كرد بلكه راه تفكر و دغدغه جستجو را بيشتر باز خواهد كرد. در اين دو جلسه خواهم كوشيد چهار نكته را به بحث بگذارم. يكي ابهام در مفهوم مدرنيزم است. زيرا مشكل نخست، تعريف مدرنيزم است. نكته ديگر، وضعيت دوگانه ما در برابر مدرنيته است كه پاسخ "آري و نه" به آن ميدهيم نه پاسخ "آري يا نه".
در دو عنوان ديگر بحث، به اپيستمولوژي مدرنيته و نسبت انسان و خدا در مدرنيته خواهم پرداخت و اميدوارم در فرصت پاسخ به سوالاتاساتيد و دانشجويان عزيز، اگر ابهامي در عرائض من بدليل كمبود فرصت، باقي ماند برطرف شود و در هر حال آماده هستم تا نكات تازهاي از شما دوستان بياموزم. من بحث را با پرسشي تاريخي از ابهام مفهوم مدرنيزم آغاز ميكنم؛
1 ـ گزارش تاريخي: ابهام در مدرنيزم و پست مدرنيزم
مدرنيته را از جهت ابهام و كشداربودن به آكاردئوني تشبيه كردهاند كه بلند و كوتاه ميشود و با آن موزيكهاي متنوع ميتوان نواخت. اين كلمه برچسبي است كه بر امور متعدد و گاه متناقض زده ميشود. و اگر در غرب مسيحي، ابهامي را رفع ميكند، در شرق اسلامي، ابهاماتي ميآفريند.
براستي امر مدرن از غيرمدرن، با چه چيز، تفكيك ميشود؟! آيا با زمان خاص و دقيق تاريخي؟! آيا با فيلسوف، متكلم يا هنرمند خاصي؟! آيا با سرزمين ويژهاي؟! مدرنيته آيا در قرن 14 و 15 با رنسانس و بازتوليد اومانيزم باستاني در ايتاليا آغاز شده و يك پديده در عرصه ادبيات، هنر، مجسمهسازي و نقاشي است؟! آيا در قرن 16 و با رفرماسيون مذهبي و پروتستانيزم و جنبش نفي كليساي كاتوليك روم در آلمان و انگليس، در گرفته است؟! آيا در قرن 17 و اوايل قرن 18 با نظريات دكارت، كانت، هابز، لاك، گاليله و نيوتن، هويت يافته؟! يا اواخر قرن 18 و قرن 19 با انقلاب صنعتي و پيدايش كارخانهها و صنايع جديد و شهرنشيني و... در اروپا پديد آمده است؟! و يا با نظريههاي سياسي جمهوري خواهانه فرانسه و آمريكا؟! آيا رئاليسم گوستاوكوربه، سمبل نقاشي مدرنيستي است يا امپرسيونيسم كلودمونه يا اكسپرسيونيزم تجريدي پولاك؟! آيا ادبيات مدرنيستي، نوع روايت ويرجينياولف و جيمزجويس است يا ارنست همينگوي؟! آيا موسيقي مدرن، صداهاي غيرهموزن آرنولد شوئنبرگ است يا آثار استراوينسكي؟! آيا معماري مدرن، آثار لوكوربوزيه است يا والتر گروپيوس؟! آيا مدارا وتولرانس، مظهر مذهب مدرن است و در قرن 16 كه قرن اصلاح مذهب است، آيا مدارا بيشتر شده است؟! و مذهب مدرن، كداميك از مذاهب پديد آمده در قرن 16 اروپاست؟! و خروج از ولايت كليسا با كدام مقصد اصلي و ايجابي صورت گرفت؟!
معرفتشناسي مدرن، معرفتشناسي استقرائي بيكني (Induetion) است يا شناخت قياسي (Deduction)دكارتي؟! آيا تجربهگرائي كلاسيك انگليسي و نگاه خشك پوزيتيويستي به عالم و آدم، يا نگاه رمانتيك به انسان و جهان، كداميك مدرن است؟! دستگاه شناخت لاك يا بار كلي؟! هيوم يا اسپينوزا؟! و يا روش انتقادي كانت؟! كدام اپيستمولوژي، مدرنتر است؟! آيا شكاكيت و نسبي گرايي جديد فرانسوي يا اصالت تجربه انگليسي، يا ايدهآليسم آلماني يا پراگماتيزم آمريكايي كدام فرزند اصلي مدرنيزماند؟! مدرنيته، منادي امكان شناخت صد در صد است يا امتناع صد در صد شناخت؟!
در برجستهترين مكاتب اجتماعي جديد غرب، فاشيزم، استالينيزم و ليبراليزم، كدام مدرن ترند؟! اين هر سه، محصول مدرنيتهاند و اتفاقاً هر سه با شمائل امپرياليستي در قرن بيستم به سروقت جهان اسلام آمدهاند و ما هر سه را تجربه كردهايم. در فلسفه سياسي، آيا تمركز قدرت هابز، "دولت مدرن" است يا تكثّر قدرت و تفكيك قواي منتسكيو؟! آيا قرارداد اجتماعي روسو يا ليبراليزم جان لاك و يا سوسياليزم ماركس، كدام مدرناند؟! يوتوپيا يا ضدّ يوتوپيا؟ ايدئولوژي يا نفي ايدئولوژي؟! دمكراسي يا توتاليتريزم؟ سرمايهداري بازار آزاد يا سرمايهداري دولتي؟! كاپيتاليزم يا سوسياليزم؟! اصالت فرد يا جمع؟! برابري خواهي يا نفي عدالت توزيعي و دفاع از نظم خودجوش (گالاتاكسي)؟! ناسيوناليزم و مفهوم دولت ـ ملت يا انترناسيوناليزم و جهاني شدن؟! آيا اخلاق ستيزي و شخصي كردن ارزشها يا اخلاق سازي غيرديني؟! آيا اخلاق عملي كانت، مدرن است يا اخلاق پوزيتويستي كارناپ؟! آيا چون بنتام و ميل، "خيراخلاقي" را به "لذّت و سود" (فردي يا جمعي)، ارجاع دادن، تفسير مدرن اخلاق است يا تحويل اخلاق به عاطفه و احساس يا شهود؟، اخلاق طبيعي، اخلاق تكاملي و تطوّرگرايي يا نيهيلزم اخلاقي؟ پذيرش كداميك، جواز ورود به مدرنيته است؟!
اخلاق را روبناي ابزار توليد بدانيم يا به نيروي وجدان روسوئي، اعتماد كنيم تا مدرن باشيم؟ جهاني سازي و غربيسازي يا پلوراليزم جهاني، كدام مدرنتر است؟ آيا حقوق وضعي يا حقوق طبيعي و يا حقوق عرفي، كدام مدرن است؟ "سودگرايي" يا "خردناب" يا "قرارداد"، كدام منشاء "حقوق بشر" مدرن است؟ پوزتيويزم حقوقي، نسبيگرايي و يا واقع گرايي در مبناي حقوق بشر؟!
ميبينيد كه در حوزه نظري، صدها ابهام در پَس كلمه "مدرنيته" وجود دارد.
اگر بگوييد كه "مدرنيته"، چيزي شامل همه اين ايدههاست، پس آنگاه معلوم ميشود كه مدرنيته، در واقع، نه يك گفتمان، بلكه مجموعهاي از پاسخهاي متناقض به گفتمان قبلي يعني "فرهنگ اروپايي مسيجي قرون ميانه" بوده است، يعني "نـه" گفتن به نظام مسيحي، فئودالي اروپا و حركت در جهت عكس آن در قالب تحولات مؤثري در چهار حوزه اپيستمولوژي، انتولوژي، انسانشناسي و تكليفشناسي (حقوقي و اخلاقي) بروز كرده است و به عبارت ديگر، دري باز شده كه همه اين مفاهيم متناقض و پراكنده، ظرف پانصد سال گذشته بتدريج جايگزين مسيحيت پنج قرن پيش شده است.
در اين صورت، پس آيا مدرنيته، يك بحران در جواب بحران قبلي است؟ يه يك معنا، شايد. اما به معنايي كه من به آن خواهم پرداخت "مدرنيزم"، عليرغم همه ابهام و اغتشاشي كه در مفهوم خود دارد، يك ايدئولوژي متصلب با جنبه سلبي شديدالّلحن است و خود به "دُگما"ي جديدي تبديل شده است.
البته اين نكته چيزي از ابهام در جنبه ايجابي "مدرنيته"، كم نميكند و بيشك، ابهامي كه در مفهوم پستمدرنيزم است نيز ريشه در ابهام مفهوم "مدرنيته"، دارد، در اواخر قرن بيستم، به هر چيزي، "پُست مدرن" گفته شده است: از هنر و اخلاق و اقتصاد و سياست و تاريخ و الهيات و كيهانشناسي و روششناسي و وسايل ارتباط جمعي تا آرايش مو و لباس.
شايد جنبش "پسا ساختارگرايي" كه حدود 40 سال قبل در فرانسه اعلام موجوديت كرد تنها يكي از علايم پايان ايدئولوژي مدرنيته بود، و فعاليتهاي پلوراليستي، نسبي گرا، فمينيستي و نقد مدرنيسم ادبي، جنبش محيط زيستي و... علايم ديگر آن بود كه در جهت شالوده شكني مدرنيته و برخورد با جزميت مدرنيستي در گرفت و مدرنيزم را نوعي فوندامنتاليزم و بنيادگرايي و ناكجاآبادگرايي بربادرفته و افشا شده ناميد. مسأله به نقدهاي ادبي، محدود نماند بلكه نيهيليزم، از شكم مدرنيزم، بيرون آمد و مدرنيته و مدرنيزم، پروژه پايان يافتهاي دانسته شد كه صدمات غيرقابل جبراني به غرب و بشريت وارد كرده است و غرب از چاه قرون وسطي و سنت مسيحي كاتوليك به چاله مدرنيزم دنيازده و شهوتران در غلتيده است و حال بايد اين راه حل جديد نيز نفي شود. سلطه طبقاتي سرمايهداران كه از نتايج مدرنيزم صنعتي بود و به كالاپرستي، از خودبيگانگي، سلطه پول، شيئي گشتگي انسان و فاصلههاي طبقاتي شديد و تبعيض انجاميده بود، يكي از نقاط مورد حمله در گفتمان مدرنيته ليبرالي و سرمايهداري بود كه از سوي گرايشات چپ و به ويژه ماركس طرح شد. تبديل جامعه عقلاني مدرن به قفس آهنين و بوروكراتيزه شدن سلطه سرمايهداري، و ابزار شدن انسان و له شدن او زير چرخهاي ترقي و توسعه و اسارت جديـد انسان، نقـد ديگري بـود كه ابتـدا از سـوي ماركـس سرمايهداري (ماكس وبر) و پارهتو و موسكا به عنوان "اعترافات"، طرح شد و سپس حلقه فرانكفورت و ديگران به نحو دقيقتر و شجاعانهتري آن را ادامه دادند.
پيدايش "جامعه مدرن آنومي"، سرگشتگي اخلاقي، درهم شكستن ارزشها و فقر اخلاقي و معنوي نيز جزء عوارض مدرنيسم بود كه توسط جامعه شناساني چون دوركهايم مطرح ميشود و البته اين مشكلات با پيشنهادات او چون تشكيل گروههاي مدني و تقسيم كار اجتماعي و... نيز حل نشد بلكه بغرنجتر شد.
نقدهاي هگلي چه از سوي هگليان جوان، و حتي هگليهاي راست به جامعه مدرن سرمايهداري و انحطاطهاي بزرگي كه پتانسيل عقل مدرن را تمام شده، اعلام كردند، نقاط ديگري از آسيب پذيري مدرنيته را نشان داد و امروز، اساساً معرفتشناسي مدرنيته كه نقطه شروع مدرنيزم است، اساساً زير سؤال رفته است و پست مدرنيستها، از چيزهايي سخن ميگويند كه هر يك براي تخريب مباني فكري ايدئولوژي مدرنيته، كافي است؛ از تلقي علم به عنوان جزئي از فرهنگ، نفي مفاهيم كليدي، وابستگي علوم اجتماعي و انسانشناسي به متن، مركز زدائي از علم، نفي پارادايم علمي واحد و قواعد عام، پايان يوتوپياي مدرنيته، نفي امكان استقلال فرد و فردگرايي قرن هفدهمي، نفي فهمپذيري كل جهان اجتماعي، نفي عقلانيت رفتارها و نفي "ســوژه" به عنوان پايه فلسفي ايدئولوژي مدرنيته و پايان فراروايتها.
فلسفه اروپاييبعد از هايدگر و بعد از فلسفه تحليلي ويتگنشاين و ابرهاي پراكنده ديگري به تدريج به يكديگر متصل شدند و عقلانيت ابزاري سرمايهداري و فردگرايي ليبرال را مخدوش كردند، امكان ادراك، حتي ادراكِ "خود"، گرچه از نوع مدرن آن، زير سؤال ميرفت و داوري جزمي له يا عليه هر ارزشي ناممكن شده است. پست مدرنيزم تاريخي از تغيير بنيادين سازمانهاي اجتماعي، سياسي مدرنيته و فرهنگ آن خبر ميدهد، پست مدرنيزم روش شناختي، بنيادهاي معرفت مدرن غربي را متزلزل ميخواند و ديگر هيچ وحدت و غايتي در عالم و آدم نميبيند، نه از نوع مادي و كور و نه از نوع الاهي و ديني آن. متلاشي شدن خانواده، ترويج مفاسد اخلاقي، سقط جنين، همجنس بازي، شهوت پرستي در محراب نفس و نفي همه اصول اخلاقي و ارزشهاي ديني اجتماعي نيز جزء فرآوردههاي مدرنيته، خوانده شده است.
برخي معتقدند كه مدرنيزم، جنبشي عليه اروپاي مسيحي و فئودالي بود و پست مدرنيزم، مرحله انكار مدرنيزم و اعلام پايان پروژه و بن بست انساني است.
اما من در اينجا تنها از خود متفكران غرب، نقل قول كردم و هنوز نميخواهم قضاوت ارزشي و داوري اخلاقي يا... در باب سنتهاي مسيحي، مدرنيزم يا پست مدرنيزم كرده باشم كه آيا هر يك نسبت به قبلي، پديدهاي لزوماً متعاليتر و متكاملتر است يا نازلتر و يا هيچ.
نخستين سوالي كه اينك بدان ميپردازم آن است كه آيا "مدرن"، در قياس با سنتهاي اروپايي و مسيحي، مدرن است يا كليشهاي عام و بشري است كه نسبت به همه فرهنگها و اديان ـ و در اينجا به ويژه، "اسلام" ـ مضمون غربي مدرنيته، لزوماً مدرن و مترقي و تازه است؟!
بيشك عليرغم همه ابهامات و تشتّت در تعريف مدرنيته، ميتوان به برخي از مهمترين شاخصهاي آن در آثار كلاسيك مدرنيته اشاره كرد كه در ذيل عناويني چون رنسانس، انقلاب صنعتي، اومانيزم، رفورميزم مذهبي و پروتستانتيزم، ليبراليزم، روشنگري و نقد سنتهاي محافظهكار كليسايي ذكر شدهاند. من اين شاخصها را عليالاصول در دو دسته معرفتي و عملي دستهبندي كردهام. مفاهيمي چون عقلگرايي، علمگرايي و استقراء و تجربه، شكاكيت در الهيات مسيحي، عقل ابزاري، تكنولوژي و ماشينيزم، شهرنشيني و تقسيم كار و تفكيك نهادها و بوروكراسي، فردگرايي، اومانيزم، آزادي، سكولاريزم، دمكراسي ليبرال، سرمايهداري و بازار آزاد، مصرف گرايي، ترقّي و توسعه مادي، تقريباً همه اين مفاهيم در اروپا براي نخستين بار در تعارض صريح فرهنگ مسيحي و ساختار معيشتي و اقتصادي قرنهاي پيشين اروپا وارد عرصه فرهنگ و تمدن غرب شده و آن را متحول كردهاند. همه اين مؤلفهها را شايد بتوان در دو نقطه كانوني، متمركز كرد كه يكي تعريف عقل (توانايي و حدود معرفت انساني) و ديگري تعريف انسان (حقوق و كرامت انسان) است و نظريه پردازان برجسته غرب كه بدون آنكه خود در قرنهاي قبل بدانند، ما امروز آنان را تئوريسينهاي مدرنيته ميخوانيم، مدعي كشف دوباره قدرت عقل انسان و نيز حقوق او بودهاند.
2- اپيستمولوژي مدرنيته:
در باب شناخت، دو جريان بيكني و دكارتي را بديلهاي اپيستمولوژي قرون وسطي دانستهاند كه عاقبت بنحوي در پروژه كانت، به يكديگر رسيدند و لذا "كانت" را "فيلسوف مدرنيته" خواندهاند.
اسلام، سه سطح از "شناخت" يعني معرفت حسّي، معرفت عقلي، معرفت شهودي را به رسميت ميشناسد و معرفت وحياني را با مضاميني از سنخ هر سه حوزه معرفت (حسّي، عقلي، شهودي) و حوزههاي فراتر از آن، منبع مستقلّ معرفت ميداند. بخشي از حقائق عالم، از نوع محسوسات، معقولات، مشاهدات و... كمابيش در دسترس افراد بشر است كه در صورت تعليم و تربيت، اين ادراكات، افزايش مييابند، همچنين انضمام اين ادراكات به يكديگر، ادراكات مركب و پيچيدهتري پديد ميآورد و در هر حال، افزايش هيچيك از علوم تجربي، عقلي و تجربيات باطني، اگر با متد صحيح، صورت گيرد تعارضي با وحي ندارد و در عين حال، برخي گزارههاي معرفتي و ضرورتهاي عملي متعاليتر وجود دارند كه جز از طريق "وحي"، قابل كسب نيستند.
ادراك حسّي، ابتدائيترين نوع درك بوده و در حوزه خود، معتبر است و فقدان هر حسّ به فقدان بخشي از آگاهيها ميانجامد زيرا محسوسات را بدون وساطت حسّ، عقل به تنهائي نميتواند درك كند. اما بدون عقل نيز، ادراك حسّي، بي فايده و بيسرانجام خواهد بود. نه از خطاي حواسّ، بياعتباري درك حسّي را ميتوان نتيجه گرفت و نه بدون كمك عقل، اعتبار ادراك حسّي، قابل اثبات خواهد بود. بنابراين بايد نه چون آمپريستها و به ويژه پوزتيويستها، شناخت حسي را مطلق كرد و نه چون دكارت، منكر اعتبار شناخت حسّي شد. شناخت حسّي، معتبر است اما اگر منكر شناخت حضوري و بديهيات شديم، هيچ تجربه و احساسي، منشاء علم نميشود و كل علوم تجربي، غيرقابل توجيه شده و منطقا فروميپاشند و هيچ قانون علمي نخواهيم داشت بعلاوه خطاپذيري حسّ، امر تجربه شدهاي است و علوم غيرتجربي هم اعتبار خود را از شناخت حسّي نميگيرند. تجربه و استقراء در حوزه محسوسات، مفيدند اما مستغني از عقل نيستند، خطاپذيرند، محدود به زمان و مكان خاصّاند، جزيياند، ظاهربيناند، متاثر از شرايط بدني و نفساني انسانند و در عين حال، با رعايت همه شرائط و در حوزه خود و حدود خود، محترمند.
ادراك عقلي، منشاء اساسيترين معرفتهاي بشري است. بدون عقل، دين نيز نه قابل اثبات و نه قابل درك است. عقل، يك ارزش بنيادين است و حتي امور تعبّدي اسلام، مبناي عقلي دارند. ما به صدق گزارههاي اسلامي معتقديم و "حقّانيت" را در گزارههاي خبري، مترادف با "صـدق" ميدانيم و "صـدق" را علاوه بر "صدق اخلاقي" به مفهوم "صدق منطقي و فلسفي" ميدانيم كه البته اعمّ از "صدق تجربي" است و به مفهوم صرفا "انسجام دروني گزارهها" براي توجيه باور نيز نيست تا يك "افسانه منسجم" را نيز صادق بدانيم.
متفكران مسلمان، عقلگرايند گرچه دكارتي نيستند و عقل را كافي و خودكفا نميدانند. به عبارت ديگر اولاً شناخت حسي را انكار نميكنند و ثانيا اعتبار "گزارههاي عقلي محتاج به استدلال" را بر اعتبار "گزارههاي عقلي بينياز از استدلال" (چون امتناع تناقض يا رفع تناقض، امتناع انفكاك معلول از علت تامّه، اصل هوهوية، حمل اولي و... اوليات و وجدانيات) مبتني ميكنند و اعتبار "گزارههاي بديهي عقلي" را كه ـ يقينياند - ذاتي و يا ناشي از شناخت شهودي ميدانند كه خطاناپذير است زيرا واسطهاي در كار نيست مگر آن كه خطا در تفسير آن صورت گيرد.
به عبارت ديگر، قضاياي وجداني (من هستم، ميترسم، شك دارم) خطاناپذيرند چون گزاره و واقعيت، هر دو نزد ما حاضرند. در خطاناپذيري "قضاياي منطقي" كه حاكي و محكّي، هر دو در ذهناند (مفهوم انسان، كلي است.) و يا قضاياي تحليلي كه مفهوم موضوع و محمول، در آنها يكي است، نيز بحثي نيست. بديهيات ثانويه نيز از بديهيات اوليه، استخراج ميشوند. پس صدق گزارهها، يا با شهود و بداهت و يا با استدلال منطقي مبتني بر آنها، احراز ميشود و بسياري از معارف اصلي بشري (اعمّ از ديني و غير ديني) با همين روش، قابل درك است.
گزارههاي اسلامي با چنين ادراك عقلي، نبايد تعارضي داشته باشند و معتقديم كه نه تنها چنين تعارضي ندارند بلكه مستقيم يا غير مستقيم، به عقل، مستظهرند و "اعتبار شرعي و ديني" به چنين ادراكات عقلي داده و از عقل، حمايت كرده و آن را جزء منابع دين دانستهاند.
بنابراين از منظر اسلام، ميوه ممنوعه در بهشت، عقل و علم نبودهاند بلكه عقل، پايه اسلام است و خود نيز در سايه اسلام رشد كرده است. علوم تجربي و استقراء نيز حتي اگر براي كسب قدرت و فايده (مفاهيم بيكني) به كار روند مشروط به آن كه به "حقيقت"، "عدالت" و "اخلاق"، پشت نكنند، نه تنها حرام و تابو نيستند بلكه مورد تشويق اسلام بودهاند. اين است كه تعارض "علم و دين" يا "عقل و دين" در جهان اسلام، بعنوان مسائل عمدهاي مطرح نشدند و تنها پس از ترجمه از الاهيات غرب، مورد بحث متفكرين مسلمان در قرون اخير قرار گرفتهاند و به همين دليل است كه هم علوم تجربي و فنّاوري و هم علوم عقلي و فلسفي در سايه اسلام، رشد كرده و باليدند. در اسلام، حتي اعتبار ادله نقلي و مرجعيت ديني نيز با عقل، اثبات و يا تأييد ميشوند و شرط "عدم مخالفت با عقل"، جزء شروط اعتبار گزارههاي ديني ماست و معتقديم گزارهاي مخالف با عقل در سراسر قرآن كريم و سنّت قطعي پيامبر (ص) وجود ندارد. ما در سراسر معارف اسلامي، داوري عقل را لازم ميدانيم و البته آن را كافي نميدانيم و محدوديتهاي عقل را نيز در نظر داريم و اين بدان معني است كه "وحي"، مضامين فراتر از "عقل" را دراختيار مينهد زيرا عقل، محدوديت هايي دارد و خطاپذير نيز هست اما هيچ يك از مفاهيم وحي اسلامي با عقل، درنميافتد و ناسازگار نيست.
اگر "عقل"، پيامبر باطني و "پيامبران"، عقل ظاهرياند و اگر وحي و عقل، راههائي براي درك مراتب گوناگون "حقيقت"اند پس نميتواند ميان آنها تعارضي باشد و اگر تعارضي ديده شود، بدوي و ظاهري است.
خداي اسلام، در تاريكي مجهولات علمي و معضلات عقلي، اثبات نشده تا با پيشرفت علوم يا عقل ورزي بشر، عقب نشيني كرده و كوچك و محو شود بلكه پيشرفت عقول و علوم، همواره مويدات بيشتري بر عقائد اسلامي ميافزايد و هيچ تجربه عملي و آزمايش طبيعي، نقض هيچ يك از مدعيات اسلامي را اثبات نكرده است.
ما در اسلام، نه به "سمبليك دانستن زبان دين" و نه به "تفكيك قلمروي ايمان و تجربه ديني از قلمروي عقل"، محتاج نشديم زيرا اسلام نه براساس طبيعيات ارسطو، الاهيات خود را بنا كرده بود، نه با هيئت بطلميوسي، گره خورده بود و نه زمين را مركز جهان ميدانست و نه كشف قوانين طبيعت را به منزله نفي خالقيت يا قدرت خدا ميدانست و بنابراين هيچ يك از كشفيات گاليله، كپرنيك، براهه و كپلر و نيوتن، نه تنها منافاتي با الاهيات اسلامي ندارد بلكه بخشي از اين كشفيات، از ابتدا جزء مدّعيات اسلام بود و يا توسط متفكران مسلمان، اعلام شده بود و در جهان اسلامي، كسي از آن، بوي زندقه و كفر، استشمام نكرده بود. ادعاي نظام عمومي مكانيك و عقلاني ديدن جهان فيزيك، هيچ يك، جهان بيني اسلامي را نلرزانده بود تا "كفـر"، تلقي شوند. مفاهيم اسلامي در باب خدا و ماوراء الطبيعه، قابل تبيين عقلي بود و نيازي به خشونت و تفتيش عقائد نداشت. اسلام، تصويري انساني از خدا ارائه نداده بود تا خداي او، به قول كُنت، خداي دوره كودكي بشر باشد و پس از بلوغ عملي و عقلي بشر، متروكه شود. خداي اسلام در گوشهاي از عالم، پنهان نشده است بلكه خداي همه عالم است و با همه اشياء، نسبت مساوي دارد و همه اشياء بدون استثناء، مظهر قدرت و علم و حكمت و مشيت او و آينه جمال و كمال و جلال اويند و در اين خصوص، فرقي ميان پديدههائي كه علتشان براي ما آشكار يا پنهان است، وجود ندارد بلكه جهان با همه علل و اسباب طبيعي و فوق طبيعياش وابسته به اوست و او بر زمان و مكان، مقدم است و همه چيز، فيض اوست. خدا در رديف علل طبيعي نيست تا اگر علل طبيعي پديدهاي كشف شد، خدا انكار شود بلكه جهان و همه علتها و معلولها و مكشوفات بشر و خود بشر يكسره، كار خداوند است. خداوند، علت نخستين به معناي طبيعي نيست تا استثنائي بر "قاعده علّيت" بوده و يا خود، علّت خود باشد و يا فرض "علّت نخستين"، مستلزم تناقض گردد بلكه او اساسا معلول نيست تا محتاج علت باشد.
معرفتشناسي كانت نيز كه از شاخصهاي برجسته مدرنيته دانسته شده و مقولات دوازدهگانه كانتي را بر همه چيز حاكم ساخت، عملاً مشكلي از معرفت و آگاهي را حل نكرد بلكه راه شناخت را در واقع، مسدود ساخت.
كانت دانست كه صرفا با معقولات اوليه (برگرفته از محسوسات)، "علم" پديد نميآيد ولي معقولات ثانيه (اعم از مفاهيم منطقي و فلسفي) را كاملاً ذهني و جزء ساختمان ذاتي ذهن دانست و خطاي او همينجاست. زيرا نه ذهن، پيشساختهاي دارد و نه همه معقولات موجود در ذهن، صددرصد ساخته ذهن و به كلّي، منقطع از خارجند. او زمان و مكان را نميتواند تعريف كند و در عين حال "علم" را واقع در ظرف زمان ميداند حال آن كه علم، گرچه در زمان خاصي پديد آيد و مبادي و مقدماتش، امور زماني باشد ولي خود علم، گرفتار زمان نيست و بعبارت ديگر، زمان، ظرف علم است نه قيد علم. بعلاوه كه زمان نيز حالت جسم است نه مفهوم صرفا ذهني.
بعلاوه، مقولات ذهني كانت، چگونه صددرصد ذهني و ساخته ذهناند و در عين حال، بر اشياء خارجي، منطبق ميشوند؟ و اين ارتباط و انطباق چگونه ميان امور ذهني محض كه به نظر او منشاء خارجي ندارند با واقعيات خارجي پيدا ميشود؟! و در اين صورت چه ارتباطي ميان عالم و معلوم خواهد بود؟!
همچنين اگر كانت معتقد است كه ماده "علم"، در خارج از ذهن، وجود دارد و سپس با مفاهيم ذهني، تركيب ميشوند پس لااقل در اين مورد، پذيرفته است كه علّيت (تاثيرو منشائيت "ماده خارجي" براي "مفهوم ذهني")، صرفا يك امر ذهني نيست بلكه منشاء عيني دارد و اين نقضي بر مقولات فاهمه اوست. بعلاوه كه اگر علّيت را صرفا صورت ذهني بداند، نميتواند وجود جهان را اثبات كند و به شكّاكيت افراطي و سوفيزم خطرناكي در ميغلطد زيرا بدون پذيرش "علّيت"، اثبات واقعيت جهان چگونه صورت ميگيرد؟! مگر تصوير ذهني ما از جهان، معلول وجود خود جهان نيست؟ و بدون جهان، تصوير ذهني جهان چگونه ممكن است؟! پس آيا اين علّيت را نيز ميتوان صرفا تصويري ذهني دانست؟ در اين صورت، چگونه جهان واقعي، اثبات ميشود؟! كانت، علم را در غرب براي هميشه از واقعيت، جدا كرد و ادراكات انساني را صرفا ذهنيات او خواند و اين، شكل جديدي از سوفيزم بود كه باز توليد شد.
اگر ما اپيستمولوژي كانت را مورد انتقاد قرار دهيم بنابراين در واقع، بسياري تحولات بعدي در حوزه فلسفه، كلام، اخلاق، عرفان، سياست و حقوق را نيز مورد نقد قرار دادهايم. گرچه عقلگرائي دكارتي و تجربهگرائي بيكن و هيوم و لاك و سپس تلفيقي از اين دو بدست كانت، راههاي مختلف با نتايج متضادي بودند اما همگي در نفي الاهيات مسيحي و ارزشهاي كليسا، مشترك بودند و آنچه بعدها به تدريج، جايگزين شد، نه عقلگرائي بلكه نوعي "تجربهگرايي توام با متن شكاكيت" بود كه امروز بخش اعظم جهانِ اصطلاحا مدرن غربي را تحت سيطره خود گرفته است.
ادامه دارد....
انتهاي پيام/
شنبه 18 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-