تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):سكوت مؤمن تفكر و سكوت منافق غفلت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1849897956




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دوست من آروین


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: پنج شنبه عصر از جلسه امتحان بیرون آمدم. تقریبا مطمئن بودم که قبول می شوم، یک سال با همه آن ها بودم و حالا دیگر خوب می دانستم حداقل جزو پنج، شش نفری که قرار است وارد مجتمع شوند هستم. از این که امتحان را خوب داده بودم (هر چند که بعدا فهمیدم آنقدرها هم خوب نبوده) خوشحال بودم. ساعت 8 روبروی رستوران بوف جلوی پارک ملت با تعدادی از دوستانم که چندی قبل گروهی به نام باران داشتیم قرار داشتم و حالا ساعت 45/7 بود.امتحان حدود چهار ساعت و نیم طول کشیده بود، زمانی که هرگز فکرش را هم نمی کردم.
به سرعت سوار ماشین شدم. این روز خیلی خاص یک ویژگی دیگر هم داشت و آن این که یکی از ده روز نمایشگاه کتاب بود، به همین خاطر تقریبا کل تهران درگیر ترافیکی سنگین شده بود. از یک طرف بچه هایی که زودتر رسیده بودند مدام به گوشی ام زنگ می زدند و تقریبا هر چه دلشان می خواست به من می گفتند، از طرفی هم اعصاب خردی معمول ترافیک را داشتم. ولی خوب دادن امتحان و خستگی شیرین بعد از چهار ساعت تست زدن باعث شده بود که محبوب ترین احساس به سراغم بیاید؛ اضطراب همراه با هیجان و اشتیاقی غیر قابل وصف.
بالاخره به هر بیچارگی که بود، با قسمتی پیاده رفتن یا شاید بهتر باشد بگویم دویدن، حدود 20/8 به محل قرار رسیدم. سه نفر در مورد جای قرار کمی اشتباه کرده بودند و چند دقیقه دیرتر رسیدند. شام را تا ساعت 5/9 خوردیم و بعد به پارک رفتیم. توی پارک و مسیر پارک با تمام فیگورها و اداهای ممکن عکس گرفتیم و کلی هم خاطره و داستان تعریف کردیم. یکی از بچه ها قرار بود کمی زودتر از بقیه جدا شود و حالا مکافات پیدا کردن یک آژانس توی این ترافیک را داشتیم. از پس این یکی هم برآمدیم.
ساعت 5/10 بود که مامان و بابا به دنبال من و چند نفر دیگر که خانه هایشان به ما نزدیک بود آمدند و بالاخره آن شب هم تمام شد. بعد که با دوستانم در مورد بیرون رفتن آن شب صحبت کردیم، فکر کردیم که نصفش را به رفت و آمد گذرانده ایم تا با هم بودن. با این حال به من خیلی خوش گذشت و هرگز خاطراتش را فراموش نخواهم کرد. از آن شب به بعد با وجود این که امتحان اصلی را داده بودم ولی کم کم یک جور احساس دلشوره داشتم تا این که یک روز ظهر تلفن خانه زنگ زد که مامان جواب داد. من مشغول کار دیگری بودم ولی طبق عادت همیشگی ام داشتم به مکالمه مامان هم گوش می دادم، وقتی سلام کردن مامان و نوع حرف زدنش را شنیدم حدس زدم که باید از طرف مدرسه باشد و دلشوره ام صد برابر شد تا این که مامان تلفن را قطع کرد و گفت که توی امتحان قبول شده ام. خیلی راحت و ساده بگویم، واقعا خوشحال شدم. اصلا امتحان سختی نبود و یا حتی رفتن به آن مدرسه هم سخت نبود ولی دائم فکر می کردم آن طور که باید تلاش نکرده ام.
بعد از ثبت نام و بر طرف شدن نگرانی هایم ، اواسط تیر، صبح یک روز گرم و آفتابی در مدرسه جدیدم حاضر شدم. البته هنوز به ساختمان اصلی مدرسه نرفته بودیم و در یک جای موقت بودیم. به خاطر آشنا نبودن با محیط جدید و سر درگمی، به اولین کلاسم حدود 20 دقیقه دیر رسیدم. وقتی در زدم و وارد کلاس شدم معلم ریاضی در حال جزوه گفتن بود که نامه ی ورود با تاخیر را به دستش دادم، او هم مرا راه داد. بلافاصله اولین جای خالی را که دیدم یعنی درست اولین نیمکت بعد از در و کنار پسری که از قبل آنجا بود نشستم. این طوری من و آروین برای اولین بار هم دیگر را دیدیم.
تقریبا با اولین کسی که در مدرسه جدید مواجه شدم آروین بود، ولی احساسی سرشار از یقین به من می گفت که اگر آن روز جای دیگری هم نشسته بودم و یا حتی اگر به آن مدرسه نیامده بودم باز هم با آروین دوست می شدم. می دانم که قدری احمقانه به نظر می آید ولی خوب، به نظر من اصلا این طور نیست. شاید شادی غیر معمولم در شب بعد از امتحان، و یا از قبولی در امتحان، همه و همه به خاطر آشنایی با آروین بود، شاید نه! حتما همین طور بوده. از فردای آن روز دوستی ام با آروین بیشتر شد. اول یک تلفن چند دقیقه ای بود و مکالمه ای ساده ولی به راحتی می توانم بگویم که تا آخر تابستان بهترین و صمیمی ترین دوستم بود.
با هم از اعتقاداتمان می گفتیم اما دعوایمان نمی شد. چه صادقانه آنچه در فکر و دل داشتیم می گفتیم بی آنکه ترسی از مسخره شدن داشته باشیم. نهایت قهرمان، چند دقیقه ای بیشتر عمر نکرد و نهایت فریادمان شوخی ای بیش نبود. هر وقت احساس می کرد که ناراحت شده ام، برایش مهم بود، آنقدر نگاهم می کرد تا نگاهش کنم و بگویم که ناراحت نیستم، آنگاه می خندیدیم و یکی از چندین و چند لحظه ی زیبای در کنار هم بودن را می ساختیم؛ لحظه هایی تکرار نشدنی که هیچ گاه فراموششان نمی کنم.
عادت همیشگی آروین بود که جزوه های معلم را یا اصلا ننویسد و یا فقط اندکی را یادداشت کند آن هم برای آنکه معلم خاطر جمع باشد که کلاسش بیهوده نیست. با این وجود وقتی اوایل مهر سفر رفتم و یک هفته در مدرسه نبودم آروین همه ی جزوه ها را برایم یادداشت کرد. هیچ وقت ناهارهایی را که با آروین بودم فراموش نمی کنم، از غذای همه می خورد الا غذای خودش! حالا اصلا مهم نبود از غذایی که می خورد خوشش بیاید یا نه. چند ماه اول سال تقریبا هر روز کلی از وقتمان به برنامه ریزی برای رفتن به تئاتر اختصاص می دادیم. آروین یکی دوبار رفته بود ولی من تا آن موقع به تماشای تئاتر نرفته بودم و هر دو مصمم بودیم یکبار به هر قیمتی که شده تئاتری زیبا را تماشا کنیم تصمیمی که هیچ گاه عملی نشد.
اگر تئاتر نمی توانستیم برویم چون راهش دور بود و کلی دردسر بلیط داشت و تازه معلوم هم نبود که تئاترش خوب باشد یا نه ولی پاساژ که می توانستیم برویم. پس عزممان را جزم کردیم و بعد از آخرین امتحان ترم اول از مدرسه یکراست به پاساژ تندیس رفتیم. اول غذا خوردیم بعد هم کلی توی پاساژ گشتیم و از ادکلن گرفته تا روبالشی را قیمت کردیم. راستی داشت یادم می رفت بستنی هم خوردیم. در کل آدمی نیستم که زیاد از خرید خوشم بیاید ولی خرید کردن و یا حتی گشت زدن توی مغازه ها با آروین چیز دیگری بود به هر کس هر چه می خواستیم می گفتیم، هر جا می خواستیم می رفتیم و هر وقت احساس بی حوصلگی می کردیم این و آن را مسخره می کردیم و از ته دل می خندیدیم. از همه این ها مهم تر این که هیچ وقت همدیگر را به خاطر فلان حرف یا حرکت دعوا نمی کردیم، کاری که هرگز از بقیه دوستانم ندیده بودم. آنقدر دوستیمان نزدیک و صمیمی شده بود که از جزیی ترین و خصوصی ترین تا مهم ترین مسائل همدیگر را می دانستیم، چیزی که هیچ وقت تا این حد تجربه اش نکرده بودیم، برای من که تجربه ی عالی ای بود

.
اواخر سال با دو دوست دیگرمان به باشگاه انقلاب رفتیم. شب خوبی بود کلی حرف زدیم، آهنگ گوش دادیم و از همه مهم تر این که کلی خوردیم. آن سال عید را همراه مامان و بابام سفر بودم، آروین هم یک هفته سفر بود با این وجود مدام ایمیل می زدیم و از حال هم خبر می گرفتیم. تولد من سوم فرودین است و جالب این که تولد آروین هم نوزدهم فروردین است، از آن جایی که هیچ کداممان تولد نگرفته بودیم بعد از عید قرار گذاشتیم که چهارمین جمعه سال بیرون برویم، خوب معلوم است که بیرون یعنی پاساژ گردی!
موضوع مهمی را یادم رفت بگویم، آروین اسکواش بازی می کرد، حتی عضو تیم ملی اسکواش هم بود و گهگاه برای مسابقاتی که در شهرهای مختلف برگزار می شد چند روزی به مدرسه نمی آمد تا در آن مسابقه ها شرکت کند. این بار مسابقه در یزد برگزار می شد و قرار بود آروین سه روز یعنی از دوشنبه تا پنجشنبه به مدرسه نیاید و بعد جمعه همان هفته با هم بیرون برویم.
در طول هفته با آروین در تماس بودم، از چهار بازی دو بازی را برده بود و چندان هم ناراضی به نظر نمی رسید. هر روز بعد از مدرسه و گاهی هم از مدرسه به آروین زنگ می زدم و گزارشات کاملی از حوادث و اخبار روز را با هم رد و بدل می کردیم.
آخرین بار پنج شنبه ظهر با هم حرف زدیم وقرار جمعه ساعت 5/12 را قطعی کردیم. پرواز ساعت 5 عصر بود و حدود ساعت 7 به تهران می رسید. من آن شب تولد یکی از دوست های قدیمم دعوت بودم ساعت 5/7 به همراه یکی دیگر از دوستانم راه افتادیم. قبل از رفتن به موبایل آروین زنگ زدم ولی هنوز خاموش بود، فکر کردم یا پروازشان تاخیر داشته ویا هنوز وقت نکرده گوشی را روشن کند.
در زدیم، با کمی تاخیر مادر دوستم در را باز کرد و خیلی سرد جواب سلاممان را داد ، انگار نه انگار که آن شب تولد پسرش بود . موضوعی توجه من را برانگیخت، این که اصلا صدای آهنگ نمی آمد. وقتی وارد مهمانخانه شدیم همه ی مهمان ها دور تلویزیون جمع شده بودند و به آهستگی کلماتی را زمزمه می کردند و گهگاه کلمه ای را به نشانه تاسف، بلند تکرار می کردند. کمی جلوتر رفتم و با چند نفر از دوستانم سلام و احوالپرسی کردم، با برخوردی مشابه برخورد صاحب خانه مواجه شدم. ناگهان حواسم به طرف تلویزیون جلب شد و توانستم عبارت (خبر فوری) را در زیر تصویر بخوانم : (دقایقی قبل هواپیمای714 متعلق به خطوط هوایی ماهان که در حال جابجایی از یزد به طهران بود در سانحه ای هوایی سقوط کرد... طبق اولین اطلاعات رسیده تمامی سرنشین این هواپیما جان سپرده اند...) آروین!
بی اختیار اشک می ریختم و وقتی به خودم آمدم روی زمین پهن شده بودم. به شدت گریه می کردم و مدام نام آروین را با صدای بلند تکرار می کردم. حالا دیگر همه حواسشان به جای تلویزیون به من بود، چند نفر سعی می کردند من را از روی زمین بلند کنند، مادر دوستم در حالی که به زور مایعی را در دهانم می ریخت مرتب می پرسید: «مگه کیت اون تو بوده؟»
جوابی نمی توانستم بدهم گویی اگر نمی گفتم، او زنده می شد و یا شاید برای همیشه فراموشش می کردم. ولی هیچ کدام از این ها نشد نه بلیطی جا مانده بود، نه پرواز، پرواز دیگری بود، و نه هیچ چیز دیگر. خیلی ساده: آروین مرده بود!
دو روز تقریبا از تختم بیرون نیامدم، به هر چیز که نگاه می کردم یاد خاطره ای از آروین می افتادم و بی اختیار گریه می کردم. هر چند ساعت یکبار یکی از اعضای خانواده برای دلداری دادن می آمدند توی اتاق و تا وقتی که گریه شان نمی گرفت می ماندند حتی عمه هم آمد ولی زودتر از همه از اتاق بیرون رفت.
روز سوم به خانه آروین رفتم. همین که نگاه مادرش به من افتاد من را بغل کرد و به گریه افتاد تا آنکه پدر آروین کمک کرد روی صندلی بنشیند. برادرش جلو آمد و با من دست داد، آرام گوشه ای نشست و به عکسی از آروین که روی میز بود خیره شد، چشم هایش را از شدت خستگی به زور باز نگهداشته بود با اصراری عجیب گویی فیلمی را می بیند به عکس نگاه می کرد. پدرش اتاق آروین را نشانم داد که تا آن موقع ندیده بودم و چند ساعتی برایم از آروین گفت ولی آن شب آنقدر گریه کردم و گریه دیگران را شنیدم که چیز زیادی از صحبت هایمان را به یاد نمی آورم.
از بچگی دوست داشتم یکبار هم شده به بهشت زهرا بروم و آنجا را ببینم ولی آن روز را اصلا دوست نداشتم. به صحنه خاک کردن نگاه نکردم و تنها وقتی که روی قبر را با خاک پوشاندند توانستم برگردم و قبر را ببینم. بر عکس سال های بعد، آن موقع نمی خواستم به قبر نزدیک شوم. چند ساعت بود که چشم هایم خشک نشده بود. صدای گریه پدر و مادر آروین را می شنیدم ولی نمی خواستم جلو بروم. بالاخره جلو رفتم و کنار آن ها زانو زدم. افرادی که آمده بودند خیلی بیشتر از تعدادی بود که شب قبل توی خواب دیده بودم و هیچ چیز دیگر هم شبیه خوابم نبود، شاید هم آنقدر خواب های آشفته ای داشتم که درست یادم نمانده بود. چند نفر از بچه های مدرسه، ناظم و مدیر هم بودند ولی به هیچ کدام حتی سلام هم نکردم. فکر می کنم بهترین بهانه را داشتم.
چند روز بعد به مدرسه رفتم. طبق معمول ناظم دم در ایستاده بود. سلامی سرد کردم. جوابم را داد و گفت که می توانم یکراست به کلاس بروم. من هم همین کار را کردم. توی مدرسه از همه جا بدتر بود باز همان احساس را داشتم به هر چیزی که نگاه می کردم اشکم سرازیر می شد.
چند روز اول مدرسه کمتر توی کلاس بودم اغلب از کلاس بیرون می آمدم و توی حیاط یا طبقات جایی را پیدا می کردم، تنها می نشستم و ساعت ها در مورد لحظه، لحظه دوستی ام با آروین فکر می کردم. دیگر کمتر گریه می کردم، حرف هم زیاد نمی زدم. بعد از چند ماه زندگیم عادی تر شد. بیشتر به درس هایم می رسیدم تا به نوعی مشغول باشم، ولی اصلا نمی خندیدم. هیچ حرفی خنده دار نبود، همه ی حرف ها تصنعی بودند، فقط می خواستند من را بخندانند. هنوز اسم آروین را از لیست ها خط نزده بودند. امتحان های خرداد هر روز صبح جای آروین را هم از روی لیست پیدا می کردم و چند دقیقه به جای خالی اش نگاه می کردم، آن وقت بود که دوباره گریه ام می گرفت.
یک شب که فردایش امتحان داشتم خواب آروین را دیدم. فردا صبح فهمیدم که جای آروین صندلی پشت من است. به خاطر یک قول چند سالی بود که نه تقلب می کردم و نه تقلب می رساندم ولی آن روز بعد از چند سال قولم را شکستم و برگه ام را باز باز گذاشتم.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 540]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن