واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - به آن آبجیت بگو پایش را از تو کفش ما دربیاورد و الا شکمش را سفره می کنم قاچاق هرویین جنوب ایتالیا در انحصار من است قرار بر این بوده که جنس ایران و ترکیه و آن طرف اروپا مال او باشد و این طرفش مال من، حال شنفته ام آبجی خانمت پشت سر ما کرکر می خواند و خیالاتی دارد. به گزارش خبرآنلاین، کتاب «شاهنشاه در کوچه دلگشا» محمدعلی علومی که درباره وقایع تاریخ معاصر و حکایت رفتن شاه با لباس مبدل به کرمان است، توسط سوره مهر برای سومین بار تجدید چاپ شد. «شاهنشاه در کوچه دلگشا» درباره وقایع تاریخ معاصر ایران مانند کودتای 28 مرداد 32 و عملیات آژاکس است. به شاه خبر می دهند که انگلستان قصد کودتا دارد و می خواهد سلسله جدیدی را حاکم کند. شاه به سبک شاه عباس با لباس مبدل به کرمان می رود، چون آنجا یکی از مراکز قدیمی نفوذ استعمار بریتانیا و مقر پلیس جنوب بوده است و به این ترتیب یک دیکتاتور با اقشار پایین جامعه همنشین می شود. محمدعلی علومی درباره این کتاب می گوید: «فضای این رمان به فراخور موضوع، آمیختهای از طنز و ترس است و از رهگذر این حالت گروتسک به جهان داستانهای کافکا نزدیک میشود. جایی از این رمان کلاغ به ساواک کرمان خبر میدهد که شاه و دوست او «آماشاءااله ایرانمنش» علیه رژیم پهلوی صحبت میکردهاند.» این کتاب داستانی تخیلی و طنز را در ارتباط با روابط پنهانی و پیدای محمدرضا شاه پهلوی با اشخاص و همچنین کشورهای دیگر روایت می کند. در ابتدای داستان شرح داده می شود که به شاه خبر می دهند که انگلستان قصد کودتا دارد و می خواهد سلسله جدیدی را حاکم کند. شاه به سبک شاه عباسی با لباس مبدل به کرمان می رود چرا که آنجا یکی از مراکز قدیمی نفوذ استعمار بریتانیا و مقر پلیس جنوب بوده است. در قسمتی از این اثر می خوانیم: «شاه عباس کبیر به اعلی حضرت زل زد و به ملایمت گفت: هم قطار راستش را بخواهی از تو بدمان نمی آید چون شنیده ایم که با اره دست و پا و کله دشمن هایت را می بری، ناخن هایشان را از بیخ می کشی، با اتو آدم می سوزانی، خوبه اما، هم قطار مثل ما با لباس و قیافه مبدل برو به کرمان، خودت دوست و دشمنت را بشناس. دوروبرت را آدمهایی بادمجان دورقاب چین و بله قربان گو برداشته ولی بیشتر همین ها برای این که خودشان شاه بشوند به ینگه دنیایی ها و انگلیسی ها همه جوره حال می دهند.» در بخش دیگر از این کتاب نویسنده ظلم و خفقان دوران پهلوی را اینگونه توصیف می کند: «شهر، در پس کابوس سرنیزه ها، زندانها، اعدام ها، اجساد خشک شده و به نوسان درآمده برفراز دارها، جشن ها، سالروز تولدها، پوتین های خونین، ردهای خونچکان، پنجه های شهیدان بر دیوارها، دیوارهای بلند قصرها ... شهر در پس کابوسی چنان، سنگ گشته، محو شده بود. تنها گذرندگان شهر، ماشین های گشتی پلیس بودند که آهسته آهسته بسان اخطار عفریت از خیابانهای بی پایان و خاموش و وهمناک شب شهر می گذشتند و روشنای قرمز چراغ های گشتی ها چون لخته خون روی خیابانهای دراز برف پوش و بر قاب گل آلود، روی درخت های چرک و خشک که چون پنجه های پیر زالان به سوی آسمان دراز شده بودند...» داستان در دو قلمرو، اساطیر، قصه ها و باورهای رایج در فرهنگ مردم و در عین حال در قلمرو واقعیت های تلخ و مسخ کننده اتفاق می افتد و از این زاویه و منظر، رئالیسم جادویی با بینش و بیان طنز محسوب می شود. در بخشی از داستان به اعتراضات مردم پرداخته شده است: «شاهنشاه از داروخانه زدند بیرون و یکدفعه متوجه شدند که دوباره همه چیز به هم ریخته و تغییر کرده است مثل روز تعطیل، کرکره همه مغازه ها پایین است و کسی توی خیابان و میدان نیست که ناگهان فریاد جماعتی از پشت سر اعلی حضرت بلند شد. -مرگ بر شاه، مرگ برشاه، بگو ... رمق از دست و پای شاهنشاه در رفت، ترس مثل صخره ای عظیم بر ذات همایونی نشست و له شان کرد شاهنشاه درمانده و بی پناه، دور و برشان را نگاه کردند تا بلکه پروفسور را پیدا کنند افسوس اثری از پروفسور نبود اما گروهی عظیم از زن و مرد و بچه در حالیکه عکس های متعدد و پرچم های رنگ به رنگ و نوشته های لااله الاالله و استقلال آزادی جمهوری اسلامی و مرگ بر سلطنت پهلوی و ... به دست داشتند جلو می آمدند همه چهره ها مصمم، شجاع، خشمگین. شاهنشاه از ته دل آه کشید مرگ بالای سر اعلیحضرت پرپر می زد چنگال سرد مرگ بر قلب شاهنشاه پنجه کشید اما از آنجا که در هنگام خطر مغر بشر به سرعت فعال و چاره جو می شود شاه فوراً دستار را طوری به دور سرو صورت و دهان پیچیدند که فقط چشمهایشان بیرون ماند شبیه فلسطینی ها...» در ادامه این داستان طنزآلود نویسنده به اشرف خواهر محمدرضا پهلوی و قاچاق مواد مخدر او اشاره می کند و موقعیت او را در طی سفری که به ایتالیا داشته و با یکی از مافیای ایتالیا محاوره کرده است بازگو می کند قسمتی از آن را مرور می کنیم: «... به هرحال یارو یک خرده مارو چپ چپ نگاه کرد و گفت: نام محفوظ... به آن آبجی ات بگو پایش را از تو کفش ما دربیاورد و الا شکمش را سفره می کنم قاچاق هرویین جنوب ایتالیا در انحصار من است قرار بر این بوده که جنس ایران و ترکیه و آن طرف اروپا مال او باشد و این طرفش مال من، حال شنفته ام آبجی خانمت پشت سر ما کرکر می خواند و خیالاتی دارد. محض گل روی شماست که هیچی به او نمی گویم و الا اگر باز هم پررویی کند به شاخ سبیل داش های رم، با قمه حسابش را می رسم یا می دهم به این شازده پسرها یک گلوله حرامش کنند، روشن شد؟» به گزارش خبرآنلاین، همچنین فضای این رمان به فراخور موضوع، آمیخته ای از طنز و ترس را نیز همراه دارد به گونه ای که در بخش های مختلف این کتاب همچون صحبت های شاه با شوستر، نیکسون، زنان دربار و شخصیت های سیاسی سایر کشورها، اوضاع سیاسی و مبارزات مردم، نشست ها و مذاکرات با رجال سیاسی ایران از جمله هویدا، تیمسار نصیری، شب نشینی ها و قمار درباریان، سفر هفت ساعته شاه به زمان آینده و مشاهده مبارزات مردم و در فضایی آمیخته با طنز و ترس(گروتسک) ارائه شده است. همچنین در قسمت دیگری از کتاب نویسنده داستان به توصیف شکنجه یک روستایی توسط ساواک می پردازد: «به اشاره شاهنشاه اتوی داغ روی سینه لاغر و پشمالوی غلام نشست بوی بد پشم سوخته و کباب برخاست. سینه غلام دود کرد. غلام سر به زمین کوفت و از هوش رفت آب بر سروصورتش پاشیدند و به هوشش آوردند. شکنجه ادامه یافت سرانجام غلام اعتراف کرد. پسرعموی پسرعمه شوهرخاله غلام، معلم روستاست و حال زندانی ساواک است او یک بار اعلامیه ای برای غلام خوانده در آن (آن طوری که غلام بریده بریده در حال بی هوشی و هذیان می گفت) نوشته شده بود که چرا سگ های آمریکایی باید بر کارمند و دانشجو و معلم ایرانی ترجیح داشته باشند» بخشی از روایت علوی را از حضور شاه در محله لولی های کرمان با هم می خوانیم: « از پس درخت ها بیرون پرید و با احترام و دو دستی پفک نمکی تعارف شاهنشاه کرد اما در همان حال به طرز موذیانه و بی ادبانه ای با حرکت سر، شاهنشاه را نشان شاه عباس داد و هر دو نیشخند زدند. یک دفعه صحنه عوض شد...شاهنشاه در میان ویرانه هایی دودناک، عباس خان صفوی را به سیاه چال می راند. در سیاه چال نمناک و تاریک، چند اسکلت افتاده بود...اسکلت ها یواش یواش خزیدند و دست و پای شاهنشاه را سفت و سخت چسبیدند. اعلی حضرت از زور ترس سر تا پایشان می لرزید. از نه سیاه چال شبح گنده ای، خزخزکنان جلو آمد. اسکلت ها شاهنشاه را ول کردند و گریختند...قلب شاهنشاه گرمپ گرمپ می زد. شیح جلو آمد و شد توران خانم. از جایی ناپیدا زرت زرت ویولون بلند شد و توران خانم بنا کرد به آواز خواندن:من آمده ام وای وایمن آمده ام که عشق فریاد کنممن آمده ام که ناز بنیاد کنممن آمده ام، وای... قلب شاهنشاه داشت از جا کنده می شد. توران خانم عشوه و قر و قمیش می آمد و به اعلی حضرت نزدیک می شد و می خواند:بیا بریم از این ولایت من و توتو دست منو بگیر و من دامن تو شاهنشاه به شدت تکان خوردند و ...سر تا پا لرزان نشستند. آماشاالله با نگرانی جلو پرید، دست بر پیشانی شاهنشاه گذاشت و پرسید: «چطورت است پهلوانی؟ خواب بد می دیدی؟ داشتیم؟!» شاهنشاه با بی رمقی گفتند: «طوریمان نیست. ولمان کن...ولی بدا به حال کل چنگیز!» شب شده بود. آماشاالله برگشت کنار سیب و پیازها. پریموس روشن بود و توی ظرفی روغن جلز و ولز می کرد. آماشاالله گفت: «دارم شام سیب پیاز درست می کنم. بخور و بخواب. صبح جمعه است ولی به ظنم ناچاریم برویم جواب این یارو مستر کرایس را بدهیم. ولی جانسون چی شد؟ من خودم دیدم که...افسوس و صد افسوس این مردکه لندهور اینقدر شباهت به آدولف می دهد ولی فعل عملش ناجور است. می گوید برای کور چه برقصی و برای کر چه بخوانی. نژاد، نژاد مهم است. این مردکه کرایس نژادش آریایی نیست و به همین جهت آدم ناتوانی است. عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود...» «شاهنشاه در کوچه دلگشا» چندی پیش جایزه بخش رمان کتاب سال طنز را از آن این نویسنده کرده بود. «من نوکر صدامم»،« طنز در آمریکا»، « وقایعنگاری بن لادن»،« آذرستان»،« بم امید بر دمیدن» از آثار دیگر محمدعلی علومی است. محمدعلی علومی نویسنده و محقق معاصر اهل کرمان بوده و در مورد مسائل فرهنگی به تحقیق و تفحص می پردازد. وی در محله ای نزدیک به ارگ بم دوران کودکی را طی نموده است. او پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال 1358 وارد دانشگاه تهران شد و در رشته علوم سیاسی به تحصیل پرداخته و همچنین مدتی به کار معلمی و مطبوعات اشتغال داشته است. 191/60
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 450]