واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
به قلم مهرداد بهار
بهار در خانوادهاي به دنيا آمد كه به صبوري معروف بود. اين نام را پدر بهار، محمد كاظم ملك الشعراء صبوري، به عنوان تخلص شعري خويش برگزيده بود و انتخاب آن به پيوند با احمد صبور باز ميگشت، پيوندي كه در خانوادة پدر بهار افتخاري بشمار ميآمد.
صبور ازكاشان بود و ساكن آنجا؛ شاعري خوش سخن و قصيدهسرائي پر توان كه عباس ميرزا، پسر فتحعليشاه قاجار، وي را سخت عزيز ميداشت.
پدر محمد كاظم، به علتي كه دانسته نيست، دل از كاشان بركنده و به خراسان رفته بود. پدر بهار در مشهد به دنيا آمد و بهار نيز؛ اما پيوند با كاشان و پيوند با صبور هرگز فراموش نشد.
خانوادة صبوري دقيقاً چه پيوندي با ميرزا احمد صبور داشته است؟ فقط ميدانيم كه او جد بزرگ اين خانواده است.
ميرزا احمد صبور در 1228 قمري، در طي جنگهاي ايران و روس، در عهد فتحعليشاه قاجار شهيد شد؛ و بنا به كتاب مرآة القاسان، از او يك پسر به نام محمد بازماند. محمد دو پسر داشت:
يكي احمد و يكي زينالعابدين حكيمباشي، از شاگردان دكتر تولوزان، طبيب ناصرالدين شاه. از احمد يك پسر به نام باقر و از زينالعابدين نيز يك پسر به نام حسينقلي بازماند. اينان تا اواخر عصر ناصري، تا زمان تأليف مرآة القاسان، ميزيستند. اين كتاب در سال 1228 شمسي، برابر 1266 قمري، تأليف يافته است.
اما بهار در شرح زندگي خود و خانوادة خويش مينويسد كه نام پدرش محمد كاظم، متخلص به صبوري بود، كه در سال 1255 قمري به دنيا آمد، يعني تنها بيست و هفت سال پس از مرگ صبور. پدر او محمد باقر و پدر محمد باقر عبدالقدير خاراباف كاشي بود.
از سويي سه نسل پسري صبور را يكي پس از ديگري، و از سوي ديگر، سه نسل پدري بهار را ياد كرديم و اين هر دو گروه همزمان ميزيستهاند، ولي نام مشتركي ندارند، و در چنين فاصلة كوتاهي امكان آن نيست كه گمان كنيم گروه دوم پس از گروه اول قرار دارد و عبدالقدير نسل چهارم بعد از صبور بوده است. بدين ترتيب، خاندان پدري بهار نميتواند از نسل پسري احمد صبور باشد. ولي در اين خانواده، چنان كه آمد، همه به اين پيوند، نيك باور داشتند و تذكره نويسان نيز بدان اشارهها كردهاند. بهار در اشعار خود بدان افتخار ورزيده و پدرش تخلص صبوري را در پي همين پيوند برگزيده است.
پس، به ناچار، اگر خطايي در برشمردن نسلها نشده باشد، اين پيوند از طريق دختر احمد صبور بوده است، كه او را محتملا به عبدالقدير خاراباف كاشي، يا به احتمالي بس بعيد، به فرزند او محمد باقر، به زني داده بودهاند. محتملا، عبدالقدير دم و دستگاهي داشته، در بازار كاشان كارگاه خارا بافي برپا كرده و متعين بوده است. اين كه از دختر صبور يادي در مرآة القاسان نرفته، بدان روي است كه مؤلف اصولا ذكري از نسل دختري هيچكس نكرده است.
اما ماجراي افتخار به داشتن پيوند با صبور كاشاني فقط بدان سبب نيست كه صبور شاعري سخنور و سرداري دلاور بوده است. اين داستاني است دراز كه به دانستنش ميارزد:
بهار، صبوري پدر بهار و عبدالرحيم كلانتر ضرابي، مؤلف مرآة القاسان، همه به اجداد واحد كهنتري فخر كردهاند، كه از آن جمله است امير غياث الدين ناميكه در عهد شاه عباس دوم صفوي، پس از خدمتهاي بسيار در نبردهاي زمان و همراهي با شاه در تسخير ايالت قندهار، به كاشان آمد، در آن جا مقيم گرديد، و فرزندان او، با القابي چون امير و ضرابي، با شهرت و مكنت در همان جا بسر بردند و به حكومت پرداختند.
اين امير غياثالدين پنج نسل پيش از ميرزا احمد صبور ميزيسته و سر سلسلة خاندان ضرابي در كاشان بوده است.
نياكان اميرغياثالدين نيز همه از اميران دلاور و كرد بودند كه بر سرزميني از غرب خوي، در آذربايجان غربي، تا كوهستانهاي ديار بكر، بر ايل دنبلي، از ايلات كرد، رياست و خاني ميكردند. اميران اين خاندان در همة عصر صفوي، از همان زمان شاه اسمعيل، مشاغلي عمده در امور سپاهي و كشوري بر عهده داشتند.
از جمله، امير سليمان خان دنبلي، پسر خالة شاه اسمعيل، به همراه وي در جنگ چالدران شركت داشت.
بر شمردن نسلهاي اين خاندان به همين جا ختم نميشود و آنان را به برمكي ها و از آن پيشتر، به خسرو انوشيروان رسانيدهاند. ولي حقيقت اين است كه پيوند شماري هايي كه در زمان ما به پيش از عصر صفويه ميرسيد، چندان قابل اعتماد نيست و نبايد، بدون ترديد و تحقيقي، به ديدة قبول بدانها نگريست.
بگذريم! آقا محمد ضرابي، معاصر نادر شاه (1160-1148) و اوايل زنديه (1290-1162)، از نوادگان غياث الدين بود و پنج پسر داشت. يكي از آنان، ميرزا محمد علي خان، وزير لطفعليخان زند شد و ديگري، فتحعليخان صبا، ملك الشعراء دربار فتحعليشاه قاجار گشت.
از ميرزا محمد عليخان چهار پسر پديد آمد كه نخستين آنان ميرزا احمد، متخلص به صبور، بود. او در خط و انشاء و در نظم و نثر پايهاي عالي يافت و در ديوان عباس ميرزا قاجار به كار دبيري مشغول شد و از ندماي مجلس وي بشمار ميآمد. وجود اين همه موفقيت او را محسود ديگران ميساخت، تا آنجا كه كار دبيري عباس ميرزا را رها كرد و به رزم «كفار روس»رفت. در اين مقام، منصب سرهنگي فوج بهادران را يافت كه از نومسلمانان روس تشكيل شده بود. عبدالرزاق دنبلي در نگارستان دارا ميگويد كه او در غزوة اركوان طالش، به هنگام شكست لشگر اسلام و رفتن همقدمان، درنگ كرد و در ميان جنگل، در حملات روسيه، شهيد شد و مدفنش در طالش است.
از وجود ديوان اشعارش نيز سخن گفتهاند. نويسندة مجمع الفصحا ميگويد ديوان صبور را در نزد پسرش محمد ديده است و از « نتايج طبعش پيدا است كه قدرتي كامل داشته». صاحب نگارستاندارا، اشعار او را پنج هزار بيت ميداند. ظاهراً آخرين كسي كه از ديوان صبور سخن گفته است، خود بهار است كه در مقدمة گلشن صبا، چاپ كوهي كرماني، مينويسد: «ديوان شعر ميرزا احمد صبور به نظر حقير رسيد، قريب چهار هزار شعر بود.» متأسفانه، ديوان او در دست خانوادة بهار نيست و از سرنوشت آن بيخبريم. محتملا، اين دستنويس، در كنار ديگر كتابهاي صبوري، در آتش گرفتن خانة پدري بهار در مشهد كه حدود پنجاه سال پيش اتفاق افتاد، سوخت و از ميان رفت. اما در تذكره هاي اشعاري از او نقل شده است كه بيشتر قصيده است.
از جمله:
باز از دم جان بخش صبا صفحة غبرا
شد تازه تر از ساحت اين گلشن خضرا
گوئي كه به بركرده زمين خلعت اكسون
گوئي كه بپوشيده جهان كسوت ديبا
بيزد به جهان باد همه عنبر اشهب
ريزد به زمين ابر همه لؤ لؤ لا لا
چون روي بتان، رهزن دين لالة سوري
چون چشم نگار، آفت جان نرگس شهلا
آراسته روي، چمن از سبزه بدان سان
كز باغ جنان برده گرو عرصة دنيا
مانا كه جبين سوده به خاك در خاقان
كايد همه دم باد بهاري فرح افزا....
يا:
چيست آن درياي نوراني كه عقلش گوهر است
رشحهاي ز امواج فيضش صد چو بحر اخضر است
فيض آن بي منتها و جود آن بي غايت است
لطف آن شادي فزا و طبع آن جان پرور است
گاه جودش، نوح را بر كوه جودي رهنما است
گاه لطفش، خضر را بر آب حيوان رهبر است
غرقة دريا نه جز زهر فنا نکوشد، ولیک
هرغريقي را در آن، شهد بقا در ساغر است
صد هزاران ماهي سيمين بر و زرين پشيز
اندر آن بيني كه شان از ماه انور پيكر است
از نم فيضش هزاران لاله و گل بردميد
كاين سپهر نيلگون ز آنها يكي نيلوفر است
قطره ها گاه تلاطم زان به روي چرخ ريخت
كاندر او اين زيور و زيب از نجوم و اختر است
زنده روح كائنات از طبع روح افزاي آن
راست همچون جسم از جان و عرض از جوهر است
گوهر هستي چرا بخشد جهان را رايگان
زان كه درياي وجود احمدي را گوهر است
يا:
شكنج دام بلا گيسوي معنبر او ست
كه جان زنده دلان پاي بست چنبر او ست
كشيده نرگس مستش ز عشوه خنجر ناز
كجا روم كه جهاني شهيد خنجر او ست
هميشه بر سر خشم است، چون كند، يا رب!
كسي كه مايل جنگ و ستيز دلبر او ست
هزار كين به منش گر بود، ننالم، از آنك
به مهر شاه ولايت سرشته گوهر او ست.....
از پسر و خاندان پسري صبور، تا جايي كه خبر داريم، شاعري نامآور بر نخاست، اما ذوق و استعدادي كه در وجود او بود گويا به خاندان دختري وي رسيد. اين استعداد در محيط كسب و كار بازار كاشان و مشهد چندي از شكفتن فرو ماند. نوه يا (به احتمال بعيد) داماد صبور، محمد باقر، جذب كار و حرفة پدرش، عبدالقدير خارا باف گشت، و چون از كاشان به خراسان رخت كشيد، به كار قناويز بافي پرداخت و پارچه هاي ابريشمين نيكو روانة بازارهاي داخلي و خارجي كرد و رياست صنف حرير بافان مشهد را يافت. اما محمد كاظم، سومين پسر او، به حرفة پدر علاقهاي نشان نداد و سرگرم فراگرفتن دانش روزگار خود شد و به شعر روي آورد، تا سر انجام به مقام شامخ ملك الشعرائي دربار آستان قدس رضوي رسيد و سرآمد شاعران زمان خود شد. پس از درگذشت محمود خان ملكالشعراء صبا كه ملك الشعراء دربار ناصرالدين شاه و نوة فتحعليخان صبا، بود، از محمد كاظم صبوري خواستند تا سمت ملك الشعرايي دربار ناصرالدين شاه را بپذيرد، ولي صبوري روي بر تافت و افتخار ملك الشعرايي آستان رضوي را بر ملك الشعرايي دربار ناصري ترجيح داد.
صبوري كه از ميان سبك هاي شعر فارسي سر انجام به سبك خراساني روي آورده بود، در ساختن قصيده و غزل استادي بسياري از خود نشان داد، و در قصيده سرائي بيشتر پيرو سبك امير معزي بود.
او، نخستين بار، در روز عيد فطر سال 1284 قمري، در سني حدود بيست و هشت سالگي، به فراز سرودن قصيدة مرسوم عيد در حضور والي خراسان و نايب التولية آستان قدس پرداخت، و ده سال بعد فرمان ملك الشعرائي خود را كه از سوي ناصرالدين شاه صدور يافته بود، دريافت داشت و از مزاياي آن فرمان كه مبلغ «چهل و چهار تومان نقد و مقدار بيست خروار جنس در ازاء مواجب» بود، همه ساله بهره مند شد.
با بيتي چند از آغاز يكي از قصايد او در وصف بهار آشنا شويم:
صبحدم باد صبا با نفس غاليه بار
آمد و نامهاي آوردزفرخنده بهار
نامهاي، بخ بخ، كز خط عبير آميزش
شد هوا غاليه افشان و صبا غاليه بار
نامهاي روح فزا چون دم جان بخش مسيح
نامهاي نافه گشا چون خمگيسوي نگار
نامهاي حرف به حرفش شده از روح رقم
نامهاي سطر به سطرش شده از راح نگار
صاحب نامه همان صاحب رنگين رخ دوست
كاتب نامه همان كاتب مشكين خط يار
غرض، آن نامه بياورد و در اسپرد به رعد
تا خطيبآسا خواند به همه اهل ديار
رعد بوسيد مر آن نامه و بگشودش مهر
ريخت زان، خرمن خرمن، به زمين مشك تتار
سپس از حمد خدا، خواند به آواز بلند
راست چو نان كه بپيچد صدا در كهسار
كايها الناس! بدانيد سراسر كه منم
نزهت روضة رضوان و مرا نام بهار....
و اين بهاريهاي است بلند و سخت زيبا كه در ديوان وي به طبع رسيده است.
و با غزلي از او:
سوي ما ديگر به ناز آن دلنواز آيد، نيايد
عمر بود و رفت، عمر رفته باز آيد، نيايد
در عراق آمد دلم، كامينجست از وصل جانان
ماه عالمتاب من جز از حجاز آيد، نيايد
نشكفد دل تا نبيند از دهانش يك تبسم
يا رب از باغ مراد اين غنچه باز آيد، نيايد
هر كه از سر دهانش يافت رمزي، بست لب را
اين حديث اندر زبان اهل راز آيد، نيايد
آنچنان كز نشئة مي، قامت آن سرو بالا،
سرو از باد صبا در اهتزاز آيد، نيايد
هر كه محراب دو ابروي تو ديد، اي قبلة جان،
سوي مسجد ديگر از بهر نماز آيد، نيايد
گر نهد عطار اندر طبله، تار طرة تو
با عبير و عنبرش ديگر نياز آيد، نيايد
مطرب ار در پردة عشاق ننوازد نوايي
خاطره افسرده در سوز و گداز آيد، نيايد
صبر را با عاشقي آميزشي نبود صبوري
آبگينه هيچ گه با سنگ ساز آيد، نيايد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 405]