واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: طعم شيرين زندگي در كنار مسلمانان پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 76
نوشته : سعيد سجادي
اشاره::
پيشتر خوانديم كه فرهاد و مهتاب به همدان رفته و در طبقه دوم خانه پدري فرهاد زندگي مشترك خود را آغاز كردند. خوانديم كه بين مادر فرهاد و مهتاب اختلافاتي پيش آمد. فاتح و فريد نيز كه براي مدتي به خانه فرهاد آمده بودند، به دليل ايجاد روابط خيلي صميمي با مهتاب و زن شعاع اله، از طرف شعاع اله تنبيه شدند. به دنبال اين ماجرا مادر و پدر فرهاد با مهتاب نيز درگير شدند و نتيجه اين شد كه مادر فرهاد به پسرش گفت كه ديگر حق ندارد در خانه پدر زندگي كند. ادامه ماجرا:
اجاره نشين يك مسلمان
بالأخره خانأ كوچكي اجاره كرديم. وقتي براي بردن اسباب هايمان مراجعه كرديم، ديدم مادرم تقريباً تمامي هدايا را به نفع خانواده مصادره كرده است، پدرم هم تمام پول ها را به حساب خودش واريز كرد. در نتيجه تمام زندگي ما در يك وانت پيكان جا گرفت.
يك تكه موكت، يك قالي ماشيني و يك تختخواب كل اثاثيه ما بود. يادم هست شب هاي اول حتي بالشت و متكا نداشتيم و به ناچار با لباس هايمان بالشت درست مي كرديم.
حدود يك ماه زندگي مان، به سختي گذشت؛ چون پدر و برادرانم خودشان كه به من سفارش تراش لنز نمي دادند حتي به همه آشنايان هم سپرده بودند به فرهاد كار ندهيد.
در اين ميان فقط توانستيم صاحب يك راديو ضبط كوچك و تلويزيون 41 اينچ سياه و سفيد چيني شويم.
مدت زيادي غذاي گرم نخورديم، اسم آن را هم گذاشتيم رژيم لاغري، اما براي نداشتن لباس نمي دانستم بايد به چه تظاهر كنيم. در آن شرايط به حدي دستمان تنگ بود كه نمي توانستم يك دست لباس بخرم، به همين خاطر من و همسرم، حتي از رفتن به مهماني محروم بوديم.
البته مدتي بعد خانواده ام دلشان سوخت و به من سفارش كار دادند، شايد هم كسي ارزان تر از من برايشان كار نمي كرد.
مهتاب براي آنكه چرخ زندگي بچرخد، به همراه يكي از خويشاوندانش به كار عروسك سازي پرداخت. من هم عروسك ها را به بازار مي بردم و مي فروختم. بعد از چندي سفارش كار اين قدر زياد شد كه ما توانستيم يك چرخ خياطي خوب بخريم. همچنين يك مغازه كوچك اجاره كنيم 2 نفر هم استخدام كرديم تا به مهتاب و شوكت نوأ عمويش كمك كنند. متأسفانه اين بازار گرم ديري نپاييد؛ چون بعد از مدتي ناگهان عروسك هاي دست دوم از مرز به صورت قاچاق وارد كشور شد و همين مسئله باعث شد تا بازار ما كساد شود. بدين ترتيب مجبور شديم مغازه را تعطيل كنيم. حالا ديگر چنان اسير تندباد حوادث زندگي شده بودم كه خارج رفتن را از ياد برده بودم. مهتاب پيشنهاد كرد كه برود كلاس آرايشگري، اما از آنجا كه حرف هاي جالبي دربارأ اين حرفه نشنيده بودم، موافقت نكردم، بعد تصميم گرفت به كلاس خياطي برود كه بالاجبار پذيرفتم. اما همان طور كه پيش بيني مي كردم، خيلي زود از اين حرفه خسته شد و ديگر به كلاس نرفت.
بزرگترين شانس ما داشتن يك صاحبخانه مسلمان بود كه مدام ما را به صبوري دعوت مي كرد. پاي بهايي ها هم خوشبختانه به همين دليل از خانه ما بريده شده بود. به همين دليل زندگي ما در آرامشي نسبي در جريان بود. از رفتن به مهماني ها و دوره هاي هفتگي بهائيان هم معاف شده بوديم.
دستور محفل براي تخليه خانه
بنده خدا صاحب خانه نيز علي رغم آنكه شنيده بود من و مهتاب بهايي هستيم هيچ حرفي در اين باره نمي زد، نه پسر 81 ساله اش كه عضو بسيج بود و نه همسرش كه كلاس قرائت قرآن داشت، هيچ يك به ما كاري نداشتند. آنها سخت دلسوز ما بودند و ما هم از رفتار انساني آنها راضي بوديم.
تا اينكه يك روز سر و كله ذبيح پيدا شد كه چرا از اين خانه اسباب كشي نمي كنيد؟! گفتم:
«هم من و هم مهتاب از اين خانه و صاحبخانه راضي هستيم، دليلي ندارد از اينجا برويم. »
در اين حال ذبيح گفت:
«شما از اينكه يك حسينيه و پايگاه بسيج كنار خانه شماست در زحمت نيستيد؟!»
گفتم: «نه! آنها كاري به كار ما ندارند. »
با شنيدن اين سخن ذبيح سعي كرد ژست دلسوزانه اي بگيرد، به همين خاطر از اين در وارد شد كه:
«اگر خانه بزرگ بگيريد، سعي مي كنيد پول پس انداز كنيد وسايل خانه تان را كامل كنيد. . . در ضمن تشكيلات هم از محل زندگي شما راضي نيست و توصيه كرده حتماً به خانأ يكي از احباي بهايي برويد تا بتوانيد در جلسات هفتگي شركت كنيد. »
من هم در جواب گفتم:
«براي اجاره اينجا من 05 تومان پول پيش داده ام، ماهي 52 هزار توماني هم اجاره مي دهم، شما با چنين قيمتي در همدان خانه اي سراغ داريد؟!»
ذبيح كه تا آن روز سراغي از ما نمي گرفت، آن روز به دستور محفل مهربان شده بود، چنان كه با لحني پدرانه گفت:
«مگر بهايي ها مرده اند؟ مگر ما مرده ايم كه شما مستأجر يك مسلمان بشويد. معلوم بود محفل از جدايي ما احساس خطر كرده و او را فرستاده تا از جدايي ما جلوگيري كند. بويژه آنكه صاحبخانه ما مسلمان بود و ترس بزرگ محفل هم از همين ناحيه بود. »
ذبيح ول كن نبود. من هم مجبور شدم براي عوض كردن موضوع بحث، فيلمي را به ذبيح نشان بدهم و بگويم:
«حالا يك فيلم برايت مي گذارم ببيني بعد هم خدا بزرگ است. »
فردا صبح زود بيدار شدم تا بروم توي صف نان، در راه پله آقاي رنجبران صاحبخانه مان را ديدم كه صدايم مي زند، گفت:
«پسرم مهلت اجارأ شما گويا رو به اتمام است، بدين خاطر مصدع اوقات شريف شما شدم كه بگويم، اگر شما قصد تمديد داريد، براي من و همسرم هيچ همسايه اي بهتر از شما پيدا نمي شود، اما اگر خيال داريد بجاي بزرگتري برويد به من اطلاع بدهيد؛ چون روحاني محل خانواده اي را معرفي كرده و توصيه نموده كه اين خانواده مشكل مالي دارند، من هم قضيه را مشروط به نظر شما كرده ام. حال خودتان مي دانيد. »
من هم گفتم:
«جناب رنجبران اگر شما از ما راضي هستيد ما هزار برابر از شما رضايت داريم. تا زماني هم كه اراده بفرماييد در خدمت شما خواهيم بود. با اين فضاي آرام و روحاني منزل شما من چگونه مي توانم اينجا را ترك كنم؟»
از گفتن حرف هاي من آقاي رنجبران فوق العاده شاد شد بعد هم با هم رفتيم نانوايي توي صف.
يکشنبه 5 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]